eitaa logo
مِشْکات
103 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
مِشْکات
🌷مهدی شناسی ۱۵🌷‌ ◀️  ﺍﮔﺮ ﺁﺛﺎﺭ امام زمان (عج الله فرجه)ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ،ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﯾﺎ ﺍﺻﻼ‌ ﭼﯿﺰﯼ
‌‌   🌷مهدی شناسی ۱۶🌷 ♨️مواظب باشیم قلب امام مهدی علیه السلام نشکند... ❓ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻣﺎ ﺷﯿﻌﯿﺎﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ،ﺩﺭ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﻓﻄﺮﯼ ﻭ ﮐﻤﺎﻟﯽ ﻭﺟﻮﺩ،ﺍﺯ ﺑﺎﻻ‌ ﺗﺮﯾﻦ ﺣﺪّ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭﯾﻢ،ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﻢ.      ❓ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ!ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺍﺗﺐ ﻭﺟﻮﺩ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ،ﮐﺪﺍﻡ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺑﻪ ﺍﺻﻞ ﻭﺟﻮﺩ ﻭ ﻋﯿﻦ ﺍﻻ‌ﻧﺴﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ؟؟؟ﺃﺣﺴﻨﺖ،ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ!ﺷﯿﻌﻪ.    ❓ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ؟ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺗﻮﻫﻤّﺎﺕ،ﻏﯿﺐ ﺩﯾﺪﻥ ﻫﺎ ،ﺯﺍﻭﯾﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﺍﻭﯾﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﻫﺎ،ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ؟ ♨️ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻬﺪﯼ(ﻋﺞ) ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺤﺒﻮﺱ ﺍﺳﺖ؛ﺑﻪ ﻣﺮﺍﺗﺐ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﻭ ﻃﻮﻻ‌ﻧﯽ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺭﺕ ﻫﺮ ﺍﺳﯿﺮﯼ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ.ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ؟    ◀️ﻫﺮ ﻣﻈﻠﻮﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻃﯽ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ ﺣﺒﺲ ﮔﺮﺩﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ﺗﻮﺳﻂ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﻧﯽ و پست ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.ﺍﻣﺎ ﻣﻬﺪﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻏﯿﺒﺖ ﺣﺒﺲ ﺷﺪﻩ؟ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ترامپ؟!داعش؟ﻃﺎﻟﺒﺎﻥ؟!ﮔﺮﻭﻫﮏ ﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻣﻨﺎﻓﻘﯿﻦ؟!ﻧﺘﺎﻧﯿﺎﻫﻮ؟!ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺳﻌﻮﺩﯼ؟!ﺭﯾﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﺪﻝ؟!ﻣﺴﻌﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﯾﻢ ﺭﺟﻮﯼ ﻫﺎ!!! ◀️ﺧﯿﺮ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ! ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﺻﻄﻼ‌ﺡ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺪﻋﯽ ﺑﺎ ﻋﻤﻠﻤﺎﻥ،ﺑﺎ ﻏﻔﻠﺘﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻥ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﯾﺸﺎﻥ،امام ﻣﻬﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺧﻞ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺯﺍﺭ ﺯﺍﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻧﺪﺑﻪ ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ!!!ﻇﻬﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻗﺪﻭﻣﺘﺎﻥ ﻫﺴﺘﯿﻢ!!!ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺩﺍﺭ نیست؛ﺑﻠﮑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﻧﯿﺰﻫﺴﺖ! ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ؟؟؟!(ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎﻣﺎﻥ!)    ◀️ﺍﻻ‌ﻥ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ.ﻧﻤﺎﺯﻣﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ،ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ،ﺧﻮﺏ ﺩﺭﺱ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﮐﻼ‌ ﻣﺤﺎﺳﻦ ﺍﺧﻼ‌ﻗﯿﻤﺎﻥ ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺖ!ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺮﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ...    ◀️ﺧﻮﺏ ﺃﺣﺴﻨﺖ!ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻋﺎﻟﯿﺴﺖ.ﺍﻣﺎ ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﺴﺖ؟ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻣﻬﻢ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻋﻤﻠﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺁﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻈﺮ امام ﻣﻬﺪﯼ (ﻋﺞ الله فرجه) ﺭﺍ ﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ◀️ﺧﺪﺍ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﻝ ﺍﺳﺖ...ﺍﯾﻦ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﻝ ،ﺍﺯ ﻗﻠﺐ امام ﻣﻬﺪﯼ(ﻋﺞ الله فرجه) ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.ﭘﺲ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﻗﻠﺐ امام زمان ﻧﺸﮑﻨﺪ... 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
‌🌷مهدی شناسی ۱۷🌷 ❓❓ﺗﺎ ﺣﺎﻻ‌ ﺷﺪﻩ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﻬﺪﯼ علیه السلام ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ؟ ❓❓ﺷﺪﻩ ﻧﯿﺎﺯﻫﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻭ ﺍﺑﺪﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻃﻠﺐ ﮐﻨﯿﻢ؟ ❓❓ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﯼ ﻣﻬﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ امام ﻣﻬﺪﯼ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﻈﺮ ﻧﮑﻨﺪ،(ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ!) ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ؟    ⏪ﺣﻮﺍﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﯿﻢ. ❓❓ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﺻﻼ‌ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺧﻠﻖ ﺷﺪﻩ؟ﺑﺮﺍﯼ ﮔﯿﺎﻫﺎﻥ ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ؟ ﺧﯿﺮ!ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﮐﻪ امام ﻣﻬﺪﯼ (ﻋﺞ) ﻭﻻ‌ﯾﺖ ﮐﻠﯽ ﺑﻪ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﻈﺮ ﺑﻪ ﺟﻤﺎﺩ ﻭ ﻧﺒﺎﺕ ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﮐﺠﺎ ﻭ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﺹ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﺠﺎ؟! ﻧﻈﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ.    ◀️ﻣﺎ ﭼﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﻭ ﭼﻪ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ امام ﻣﻬﺪﯼ (ﻋﺞ) ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻈﺮﺷﺎﻥ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺟﻠﺐ ﻧﻈﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ◀️ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ امام ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﻈﺮ ﮐﻨﺪ.ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ،ﺭﯾﺎﺿﺖ ﻫﺎﯼ ﭼﻬﻞ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﮑﺸﯿﻢ ﭼﻪ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ؟    ❓❓ﭼﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ؟ ◀️ﺍﮔﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ امام ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﻈﺮ ﮐﻨﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺒﻖ ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ.ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﭙﺎﺭﯾﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺗﺎ ﺍﻣﻮﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﭽﺮﺧﺎﻧﺪ. ◀️ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺍﻣﻮﺭﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﮔﯿﺮﯾﻢ؛ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺯﺍﻭﯾﻪ ﻧﺸﯿﻨﯿﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﺍﻭﯾﻪ ﯼ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﯿﺾ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ.(زیرا تک بُعدی هستیم و تمام جوانب را در امور در نظر نمی گیریم)ﻓﺮﺩﺍ ﻣﻄﺎﺑﻖ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﺍﻭﯾﻪ ﺟﻮ ﮔﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﻭ ﻧﻮﺭ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ.ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﻧﻈﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮﻭﯾﻢ،ﺍﺻﻼ‌ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ،ﺍﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ. 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
‌   🌷مهدی شناسی ۱۸🌷 ◀️ﻣﺎ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ عج الله فرجه ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯾﻢ .ﭼﻪ ﺷﯿﻌﻪ ﻭ ﭼﻪ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ.ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﻧﺤﻮﯼ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻭﺟﻮﺩﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ. ◀️ﯾﻌﻨﯽ ﺁﻥ ﻣﻘﺎﻡ ﺟﺎﻣﻊ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺪ ﯾﮏ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ،ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺬﺕ ﺧﺎﻡ ﺑﭽﻪ ﮔﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺒﺮﯾﻢ. ◀️ﺧﺪﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻮﺭ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﺎ ﻧﺘﺎﺑﺪ،ﻧﻪ ﻋﺎﻟِﻢ ﺩﺭ ﻋﻠﻢ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﻧﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﺩﺭ ﻋﺒﺎﺩﺕ.ﻓﺮﺩﯼ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺭﯾﺎﺿﺖ ﻫﺎﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻏﺮﯾﺐ ﺩﺍﺭﺩ،ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﻭﻟﯽ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺍﺳﺖ.    ◀️ﺧﺪﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ،ﮔﺮﻭﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺣﺠﺘﯿﻪ ،ﺑﯽ ﻋﺎﺭﺗﺮﯾﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ ﻣﻬﺪﻭﯾﺖ ﺭﺍ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.ﺭﻓﺎﻩ ﻃﻠﺒﺎﻥ ﺍﺳﺘﮑﺒﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ،ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.    ◀️ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻬﺬﯾﺐ ﻭ ﺩﺭﺱ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ. ❓❓ﺍﻣﺎ ﻣﮕﺮ ﻣﻘﺼﺪ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﺖ؟ﻣﻘﺼﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻈﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ ﮐﻨﯿﻢ.ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﻬﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺟﺎ ﻧﯿﻔﺘﺪ ﺧﺪﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺍﻧﺤﺮﺍﻓﺎﺗﯽ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﯿﻢ. ◀️ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺗﻬﺬﯾﺐ ﻭ ﺗﺰﮐﯿﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼ‌ﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﻧﺪﯾﺪﻧﺪ،ﯾﺎ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﻨﮑﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﯾﺎ ﺩﭼﺎﺭ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﺷﺪﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺟﻬﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ،ﺍﮔﺮ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺎﻧﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺰﮐﯿﻪ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺳﻨﺪ،ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﯼ ﺧﺪﺍ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﺳﺮ ﻧﯿﺴﺖ،ﺑﻠﮑﻪ ﺭﻭﯾﺖ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﻣﻊ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺍﺳﺖ،ﻧﻪ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ،ﻣﺴﯿﺮ ﺻﺤﯿﺢ ﺭﺍ ﻃﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ روز تا شهادت مالک اشتر ولایت خدوندا! مرا در عالم آخرت از درک محضر پدر و مادر بهره‌مندفرما 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🌟16 آذر 1399 ه.ش🌟 ⚡️20 ربیع الثانی 1442 ه . ق⚡️ 💫 6 دسامبر 2020میلادی💫 🌸🕊🍃 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مِشْکات
بسم الله الرحمن الرحيم 🌷 تفسیر آیه به آیه قرآن 🌷 از ابتدا تا انتهای قرآن 🌷 تفسیری ساده و روان 🌷 #تف
بسم الله الرحمن الرحيم 🌸 تفسیر یک دقیقه ای قرآن 🌸 ازابتدا تا انتهای قرآن 🌸 تفسیری ساده و روان 🌸 جلسه۶ 🌸 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
بسم الله الرحمن الرحيم 🌷تفسیر آیه به آیه قرآن 🌷از ابتدا تا انتهای قرآن 🌷تفسیری ساده و روان 🌷 🌷آیه1سوره الفاتحه(حمد) 🔵نخستین آیه قرآن بسم الله الرحمن الرحيم می باشد 🔹هر ذات و حقیقتی اسم و صفاتی دارد برای مثال گل نرگس هم اسمی دارد و هم صفاتی دارد اسمش نرگس هست و صفاتش رنگ، لطافت و خوش عطر بودن آن است ذات و حقیقت خداوند اسمی دارد و هم صفاتی دارد اسمش الله است و صفاتش در این آیه الرحمن و الرحیم است البته صفات زیادی دارد که در سوره ها و آیه های دیگر آمده است. ✅اما معنای الله چیست؟ امام محمد باقر علیه السلام می فرمایند: الله یعنی کسی که پرستش می شود، اما آن خدایی که مردم از فهم و حقیقت آن عاجز و حیران هستند 🔸در سخنی از امام صادق علیه السلام آمده که رحمان و رحیم هر دو بر گرفته از واژه رحمت است پس هم رحمان و هم رحیم یعنی کسی که دارای رحمت و مهربانی و بخشش است البته معنای رحمان یعنی رحمت عام خداوند که شامل همه مخلوقات می شود و رحیم یعنی رحمت خاص خداوند که شامل افراد خاصی می شود. 🔸بسم الله یعنی به نام خدا یعنی اینکه ما با نام خدا همه کارهایمان را شروع می کنیم و از او کمک می گیریم و این به این معناست که نام خدا انرژی دارد نام ها می توانند به ما انرژی بدهند به همین دلیل اهل بیت به ما گفتند که از حقوقی که بر عهده پدر و مادر است گذاشتن نام خوب و نیکو بر فرزندان است زیرا اسم ها می توانند بر خود انسان و دیگران تاثیر بگذارد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 🌼 کوتاه در زمان‌هاي‌ دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود. مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب مي‌انداخت. روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد. قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود. پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت . پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد . همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق‌ها را بياورد . پسرک خيلي خجالت مي‌کشيد و فکر کرد تا بهانه‌اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت . تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ! زن تاجر که با قاشق‌ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است. از آن‌ پس، وقتي‌ کسي‌ را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته‌ مي‌شود: ! 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
 رمانی۷۷ قسمتی از زبان همسر وفرزند طلبه شهید سیدعلی حسینی نمونه بارز ایثار یڪ همسر و صبر واستقامت یڪ زن به عنوان همسر ومادر ومتانت وحیا ووقار یڪ دختر مسلمان… خودتون بخونید👇
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت اول همیشه از پدرم متنفر بودم. مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه. آدم عصبی و بی حوصله ای بود اما بد اخلاقیش به کنار. می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه. دو سال بعد هم عروسش کرد. اما من، فرق داشتم. من عاشق درس خوندن بودم. بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد. می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم. مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم. چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت. یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد. به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی. شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود. یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند. دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد. اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره. مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد. این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود. مردها همه شون عوضی هستن. هرگز ازدواج نکن. هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید. روزی که پدرم گفت هر چی درس خوندی، کافیه. بالاخره اون روز از راه رسید. موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود، با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: هانیه، دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه. تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم. وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم. بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: - ولی من هنوز دبیرستان... خوابوند توی گوشم. برق از سرم پرید. هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد. - همین که من میگم. دهنت رو می بندی میگی چشم. درسم درسم! تا همین جاشم زیادی درس خوندی. از جاش بلند شد. با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت. اشک توی چشم هام حلقه زده بود. اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم. از خونه که رفت بیرون، منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه. مادرم دنبالم دوید توی خیابون. - هانیه جان، مادر، تو رو قرآن نرو. پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه. برای هر دومون شر میشه مادر، بیا بریم خونه. اما من گوشم بدهکار نبود. من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم. به هیچ قیمتی. ♦️ادامه دارد... 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت دوم چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه. پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام. می رفتم و سریع برمی گشتم. مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد. تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت. با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد. بهم زل زده بود. همون وسط خیابون حمله کرد سمتم. موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو. اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم. حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه. به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم. هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم. چند بار هم طولانی مدت، زندانی شدم. اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود. بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت. وسط حیاط آتیشش زد. هر چقدر التماس کردم. نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت. هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت. اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند. تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم. خیلی داغون بودم. بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد. اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود. و بعدش باز یه کتک مفصل. علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد. ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم. ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم. تا اینکه مادر علی زنگ زد. به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم. التماس می کردم. خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم. من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده. هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد. زن صاف و ساده ای بود. علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه. تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت. شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد. _طلبه است. چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم. عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت. مادرم هم بهانه های مختلف می آورد. آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره. اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون. ولی به همین راحتی ها نبود. من یه ایده فوق العاده داشتم. نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم. به خودم گفتم. خودشه هانیه. این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی. از دستش نده. علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود. نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت. کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه. یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. وقتی از اتاق اومدیم بیرون، مادرش با اشتیاق خاصی گفت: _به به. چه عجب! هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا... مادرم پرید وسط حرفش: _حاج خانم، چه عجله ایه. اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن. شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد. _ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم. اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته. این رو که گفتم برق همه رو گرفت. برق شادی خانواده داماد رو. برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من. و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم. می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده. اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بی حال افتاده بودم کف خونه. مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت. نعره می کشید و من رو می زد. اصلا یادم نمیاد چی می گفت. چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت. اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه. مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود. شرمنده، نظر دخترم عوض شده. چند روز بعد دوباره زنگ زد. _من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم. علی گفت، دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه. تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره. بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت. اون هم عین همیشه عصبانی شد. - بیخود کردن. چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد.‌ هانیه، این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی. ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی. این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم. به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال. _یه شرط دارم! باید بذاری برگردم مدرسه..... ♦️ https://eitaa.com/m_rajabi57
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت سوم با شنیدن این جمله چشماش پرید. می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود. اون شب وقتی به حال اومدم تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم فکرهای مختلف. روی همه چیز فکر کردم. یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم. برای اولین بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم. بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم. به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه. از طرفی این جمله اش درست بود. من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم. حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود. با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره. اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم. یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم. وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ما اون شب شیرینی خوردیم. بله، داماد طلبه است. خیلی پسر خوبیه. کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد. وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم. اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد. البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد. فکر کنم نزدیک دو ماه بعد... پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود. بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد. با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر. بعد هم که یه عصرانه مختصر، منحصر به چای و شیرینی. هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی. هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد. همه بهم می گفتن: هانیه تو یه احمقی. خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد، تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟ هم بدبخت میشی هم بی پول. به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی. دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی. گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید. گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده. من جایی برای برگشت نداشتم. از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی. حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی باید همون جا می مردی. واقعا همین طور بود... ♦️ادامه دارد... 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لحظه ها رامتوسل به دعاییم  بیا سالیانی است که دل تنگ شماییم بیا آسمان خواهش یک جرعه نگاهت دارد نه که ما، فاطمه هم چشم به راهت دارد... ☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘