#بسم_الله_الرحمن_الرحيم
🔹اگر می خواهیم از بدبختی در امان بمانیم🔹
🌸امام صادق علیه السلام به یکی از اصحاب خود فرمودند:
ای ابا هارون حتما ما اهل بیت کودکانمان را به تسبیح حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تعلیم و دستور می دهیم همانگونه که آنان را با نماز آشنا می کنیم، پس خود را ملزم بدان که بر این تسبیحات مداومت داشته باشی چرا که هر که بر آن مداومت کند بدبخت و شقاوتمند نخواهد شد.
( کتاب کوثر ولایت صفحه42)
🌸تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌷34مرتبه الله اکبر
🌷33مرتبه الحمدلله
🌷33مرتبه سبحان الله
مستحب است که بعد از هر نماز این تسبیح گفته شود.
#فاطمیه
#تسبیح_حضرت_زهرا_علیها_سلام
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
▪️ در مدینه ماتمی چون ماتم زهرا نبود
▪️ چون به گلزار نبی جز یک گل زیبا نبود
▪️ در تمام زندگی داغی برای مرتضی
▪️ سخت چون داغ عزیزش حضرت زهرا نبود
🏴 فرارسیدن ایام شهادت حضرت فاطمه الزهرا سلاماللهعلیها تسلیت باد.
#فاطمیه
#حضرت_زهرا(س)
#داغ_مادر
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#حضرت_زهرا
💠 محوریت حضرت فاطمه
🔻 شرکت در محافل حضرت زهرا سلام الله علیها بسیار قیمت دارد؛ دنيا براي جزاي حضور در این مجالس کوچک است. خداي متعال در قيامت شيعه حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را جزا خواهد داد.
🔸 همه دنيا با آن وسعت براي جزاي محبت فاطمي کوچک است. خداوند متعال با اين چينش، و اين الگو حضرت فاطمه را چطور معرفی کرده است؟! «فاطمةُ وَ اَبوها و بَعلُها و بَنوها» فاطمه هست و پدر فاطمه، فاطمه هست و شوهر فاطمه، فاطمه هست و دو فرزند فاطمه، اينها الگوي کمال، رشد و معرفت ما هستند و همه علوم و معارف نزد اينهاست.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔺حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری
#فاطمیه
#داغ_مادر
#حضرت_زهرا
#بقیع
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/c174d7c
به مناسبت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
https://eitaa.com/m_rajabi57
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔸️ زیارت حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها
يا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَک اللَّهُ الَّذى خَلَقَک قَبْلَ اَنْ يخْلُقَک، فَوَجَدَک لِمَا امْتَحَنَک صابِرَةً، وَزَعَمْنااَ نَّا لَک اَوْلِيآءُ وَمُصَدِّقُونَ، وَصابِرُونَ لِکلِّ ما اَتانا بِهِ اَبُوک، صَلَّى اللهُ عَلَيهِ وَ الِهِ وَاَتى بِهِ وَصِيهُ، فَاِنَّا نَسْئَلُک اِنْ کنَّا صَدَّقْناک اِلاَّ اَ لْحَقْتِنا بِتَصْديقِنا لَهُما لِنُبَشِّرَ اَنْفُسَنا بِاَ نَّا قَدْ طَهُرْنا بِوَلايتِک
#فاطمیه
#حضرت_زهرا_(س)
#داغ_مادر
#زیارتنامه
#اعمال
#مناسبت
☑ https://eitaa.com/m_rajabi57
تسبیحات حضرت زهرا (سلاماللهعلیها).mp3
3.56M
🎧 قِـــطعِه صـــوتیِ
تَسبیـــحاتِ حَـــضرَتِ زَهـــرا (س)
الْـــحَمْدُلله کِــه نوکَـــرِتَمْ
الْـــحمْدُلله کِه مـــادَرمی
الْـــحمْدُلله اَز بَـــــچِگیامْ
مادَر سایِهیِ رویِ سَرَمی...
🎙 حاج #مهدی_رسولی
❤️ #مداحی #پیشنهاد_دانلود 👌
#تسبیحات_حضرت_زهرا (س)
#نواهنگ #فاطمیه 🖤
#حضرت_زهرا
#الحمدلله_که_مادرمی
#داغ_مادر
💢 حجم: ۳.۳ مگابایت
⏰ زمان: ۳:۳۴
🆔
https://eitaa.com/m_rajabi57
#خاطره
هر سال فاطمیه ده شب روضه داشت. بیشتر کارها با خودش بود، از جارو کشیدن تا چای دادن به منبری و روضه خوان.. سفارش میکرد شب اول و آخر روضه حضرت عباس (ع) باشد. مداح رسیده بود به اوج روضه.. به جایی که امام حسین(ع) آمده بود بالای سر حضرت عباس.. بدن پر از تیر ، بدون دست و فرق شکاف خورده برادر را دیده بود. با سوز میخواند...
تا اینکه گفت: وقتی ابیعبدالله برگشت خیمه ، اولین کسی که اومد جلو سکینه خاتون بود. گفت:《بابا این عمی العباس..》ناله حاجی بلند شد !《آقا تو رو خدا دیگه نخون》دل نازک روضه بود.. بی تاب میشد و بلند بلند گریه میکرد. خیلی وقت ها کار به جایی میرسید که بچه ها بلند میشدند و میکروفن را از مداح میگرفتند.. میترسیدند حاجی از دست برود با ناله ها و هق هقی که میکرد..
✨ شهادت بانوی دو عالم
حضرت زهرا(سلام الله علیه)🏴 تسلیت باد✨
#فاطمیه
#سردار_دلها
#حضرت_زهرا
#داغ_مادر
https://eitaa.com/m_rajabi57
مِشْکات
#بدون_تو_هرگز #قسمت_پنجاه_و_نهم ❣ هوای دلپذیر ❣ برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها … شیفت های
#بدون_تو_هرگز
#داستان_واقعی
#قسمت_شصت_و_یکم
❣ خیانت ❣
روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم … دلخوریش از من واضح بود … سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه … مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه … توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید … و من رو خطاب قرار نمی داد … اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم … حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود …
سه، چهار ماه به همین منوال گذشت … توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو … بدون مقدمه و در حالی که … اصلا انتظارش رو نداشتم … یهو نشست کنارم …
- پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ … اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن … چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ …
همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن … با دیدن رفتار ناگهانی دایسون … شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد … هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم ..
دکتر دایسون … واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ … اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ … یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن … و وقتی یه مرد … بعد از سال ها زندگی … از اون زن خواستگاری می کنه … اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟… یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ … یا بوده اما حقیقی نبوده؟ …
خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم … خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود …
منم بی سر و صدا … و خیلی آروم … در حال فرار و ترک موقعیت بودم … در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون … در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه … توی اون فشار کاری …
که یهو از پشت سر، صدام کرد …
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_شصت_و_دوم
❣ زمانی برای نفس کشیدن ❣
دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد … می خواستم گریه کنم … چشم هام مملو از التماس بود … تو رو خدا دیگه نیا… که صدام کرد …
- دکتر حسینی … دکتر حسینی … پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ …
ایستادم و چند لحظه مکث کردم …
- من چطور آدمی هستم؟ ..
جا خورد …
- شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی …
معلوم بود متوجه منظورم شده …
- پس علائق تون چی؟ …
- مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و … واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ … مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ … چند لحظه مکث کردم … طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه … ممکنه نتونن …
در کنار اخلاق … بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است … اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار … آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن …
اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت … بدون توجه به واکنش دیگران … مدام میومد سراغم و حرف می زد …
با اون فشار و حجم کار … این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود … دیگه حتی یه لحظه آرامش … یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم …
دفعه آخر که اومد … با ناراحتی بهش گفتم …
- دکتر دایسون … میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ … و حرف ها صرفا کاری باشه؟ …
خنده اش محو شد … چند لحظه بهم نگاه کرد …
- یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …
https://eitaa.com/m_rajabi57
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_شصت_و_سوم
❣ خدای تو کیست ❣
خنده اش محو شد …
- یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …
چند لحظه مکث کردم … گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود … اما حالا …
- صادقانه … من اصلا به شما فکر نمی کنم … نه به شما… که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم … نه فکر می کنم، نه …
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم … دوباره لبخند زد …
- شخص دیگه که خیلی خوبه … اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ …
خسته و کلافه … تمام وجودم پر از التماس شده بود …
- نه نمی تونم دکتر دایسون … نه وقتش رو دارم، نه … چند لحظه مکث کردم … بدتر از همه … شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید …
- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون … توجه کنید … یهو زد زیر خنده … اینقدر شناخت از شما کافیه؟ … حالا می تونید بهم فکر کنید؟ …
- انسان یه موجود اجتماعیه دکتر … من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته … حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید … من ندارم … بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده … وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم … حتی اگر هم داشته باشم … من یه مسلمانم … و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید … از نظر شما، خدا … قیامت و روح … وجود نداره …
در لاکر رو بستم …
- خواهش می کنم تمومش کنید …
و از اتاق رفتم بیرون …
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_شصت_و_چهارم
❣ جراحی با طعم عشق ❣
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید … شده بودم دستیار دایسون … انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم … باورم نمی شد … کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد … دلم می خواست رسما گریه کنم …
برای اولین عمل آماده شده بودیم … داشت دست هاش رو می شست … همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد … ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ..
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم … و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن … و …
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم … زیرچشمی بهم نگاه می کردن … و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود …
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم …
- اگر این خصوصیاتی که گفتید … در مورد شما صدق می کرد … می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید … حتی اگر دستیار باشه …
خندید … سرش رو آورد جلو …
- مشکلی نیست … انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه … اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی …
برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست … از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم …
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود … حاضر بشم … البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود … چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد … و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم …
توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم … به نوبت جراحی های ما می گفتن … جراحی عاشقانه …
https://eitaa.com/m_rajabi57
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_شصت_و_پنجم
❣ برو دایسون ❣
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسما من رو خطاب قرار داد …
- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ..
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد … و من فقط نگاه می کردم … واقعا نمی دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم … برنامه فشرده و سنگین بیمارستان … فشار دو برابر عمل های جراحی … تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه … حالا هم که …
چند لحظه بهش نگاه کردم … با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم …
سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن …
تب بالا، سر درد و سرگیجه … حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد …
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد … پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم … فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود … تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن …
- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …
گریه ام گرفت … حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید …
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم …
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست …
و تلفن رو قطع کردم … به زحمت صدام در می اومد … صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود …
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_شصت_و_ششم
❣ با پدرم حرف بزن ❣
پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم … اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم … توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد …
- چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت …
- در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه …
- دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان…
یهو گریه ام گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم …
- دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ … اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…
اشک می ریختم و سرش داد می زدم …
- واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ …
پریدم توی حرفش …
- باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن … این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …
چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود …
- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم …
- باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم …
- پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری … به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو …
و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …
https://eitaa.com/m_rajabi57
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_شصت_و_هفتم
❣ 46 تماس بی پاسخ ❣
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجه ام قطع شده بود … تبم هم خیلی پایین اومده بود … اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم …
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم … بلند که شدم … دیدم تلفنم روی زمین افتاده … باورم نمی شد … 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون …
با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم … انگار نصف جونم پریده بود …
در رو باز کردم … باورم نمی شد … یان دایسون پشت در بود… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد … با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام …
- با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی … مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ..
این رو گفت و بی معطلی رفت …
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل … توش رو که نگاه کردم … چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ … روش نوشته بود …
- از یه رستوران اسلامی گرفتم … کلی گشتم تا پیداش کردم … دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری …
نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت …
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/m_rajabi57