eitaa logo
مِشْکات
104 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
مِشْکات
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 #قسمت ۱۴ چند لحظه سکوت کرد،نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق ا
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم شیعه، سنی، وهابی ، هر کدوم چندین فرقه و تفکر ، هر کدوم ادعای حقانیت داشت ، بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن،بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت ، به شدت گیج شده بودم، نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم ،کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد ، اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد ... خسته شدم،چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولو شدم ؛ - شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره ، شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم ، مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره،خدایا! اصلا وجود داری؟ بدون اینکه حواسم باشه ، کاملا ناخودآگاه ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که فکر می کردم اصلا وجود نداره اما حقیقت این بود بعد از خوندن قرآن باور وجود خدا در من شکل گرفته بود؛همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم ، به خودم گفتم ، کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن،داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی ، اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن ، آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن و به جای تلاش، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه ؛ فراموشش کن ... و فراموش کردم،همه چیز رو، و برگشتم سر زندگی عادیم ، نبرد با دنیای سفید برای بقا ، از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم ، از طرف دیگه سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم ،گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم،بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم ، اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن ، مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود ... کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد،من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم ، پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم ،اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبودمبارزه ای تا آخرین نفس ... کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد می شد، حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم ، از هر 1000 بومی استرالیایی، 40 نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد،شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت،نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن ... سال 2008 ، یکی از مهمترین سال های زندگی من بود ، زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود ؛عذرخواهی کرد ، زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست؛همون سال، اوباما ، اولین رئیس جمهور سیاه پوست امریکا در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید ، اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم ، با خودم گفتم: امروز، صدای آزادی در امریکا بلند شده فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین ... نوری در قلب من تابیده بود ، نور امید و آینده روشن ، سرزمین زیبای متمدن من،داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد اما این توهمی بیش نبود ، هرگز چیزی تغییر نکرد، سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود ، آی دنیا ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم ! این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود ...  من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم ، گاهی به شدت مایوس می شدم ، آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ ناامیدی چاره کار نبود ، من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم،برای همین شروع به تحقیق کردم ، دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم ، توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم،فراتر از مرزهای استرالیا ... ✍🏻 نویسنده: ♻️ ... https://eitaa.com/m_rajabi57 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
مِشْکات
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 #قسمت_شانزدهم فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت ، مبارزه ! یک جنبش
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 از سفارت ایران با من تماس گرفتن ، گفتن موردی نداره اگر بخوام برای تحصیل به ایران برم اما مراکز حوزوی فقط پذیرش مسلمان دارن ، صرفا اشخاصی پذیرش میشن که مبلغ های آینده جهان اسلام هستن،حتی اگر مایل باشم، می تونم برای آشنایی با اسلام، یه مدت مهمان اونها باشم اما به عنوان یه طلبه، نه ... چند روزی روی این پیشنهادات فکر کردم، رهبر انقلاب ایران، طلبه بود، رهبر فعلی ایران هم طلبه بود و هر دوی اونها به عنوان بزرگ ترین رهبرهای تاریخ جهان شناخته شده بودن ،علی الخصوص بعد از شورش و جنگ داخلی ایران در سال 2009 ، هیچ سیاستمداری نبود که قدرت فکری و مدیریتی رهبر ایران رو مستقیم یا غیر مستقیم ستایش نکنه ، شخصی که طبق گفته اونها، تمام معادلات پیچیده شون رو برای نابودی، از بین برده بود، که اون هم طلبه بود ... خوب یا بد ، من تصمیمم رو گرفته بودم ، من باید و به هر قیمتی ،طلبه می شدم ؛من مسلمان شدم ، دین داشتن یا نداشتن از نظر من هیچ فرقی نمی کرد ، من قبلا هم مثلا مسیحی بودم ، حالا چه فرقی می کرد ، فقط اسم دین من عوض شده بود ، اسمی که از نظر من، کوچک ترین ارزشی نداشت.. وسایلم رو جمع کردم و دفترم رو پس دادم، برگشتم خونه ، دیدار خداحافظی ؛ مادرم خیلی ناراحت بود و مدام گریه می کرد ، دوری من براش سخت بود ، می ترسید رفتنم باعث بشه بیشتر از قبل، رنج و سختی رو تحمل کنم اما حرف پدرم، چیز دیگه ای بود ،من رو صدا زد بیرون روی بالکن ساده خونه چوبی مون ایستاده بود ... - کوین هر چند تو ثابت کردی پسر دانایی هستی ! اما بهتر نیست به جای ایران به امریکا بری؟ من وضع بومی ها و سیاه پوست های اونجا رو نمی دونم اما شنیدم پر از سیاه پوست موفقه حتی رئیس جمهورشون هم سیاه پوسته ! اونجا شانس بیشتری برای زندگی کردن داری، حتی اگر بخوای برگردی هم تمام مدت که پدرم صحبت می کرد، من فقط گوش می دادم ، حقیقت این بود که من دنبال چیز دیگه ای به ایران می اومدم، من به آینده ای نگاه می کردم که جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ،چیزی که ممکن بود به قیمت جان من تموم بشه.. هواپیما به زمین نشست،واقعا برای من صحنه عجیبی بود، زن هایی که تا چند لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن ، خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم ، کوین، خودت رو آماده کن مثل اینکه قراره به زودی چیزهای عجیب زیادی ببینی بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک، اسم من رو از بلندگو صدا زدن ، رفتم اطلاعات فرودگاه، چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودن ،رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود ، این رفتارشون من رو می ترسوند ، چرا با من اینطوری برخورد می کنن؟ نفر اولی، دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد ، با تمام وجود از این کار متنفر بودم ، به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش می اومد و کراهت داشت ، اما حالا هر کی به من می رسید می خواست باهام دست بده ،باز دست دادن قابل تحمل تر بود، اومد طرفم باهام مصافحه کنه ، خدای من!ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب ،توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم ، ترجیح می دادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم.. من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم ،چون مظلوم واقع شده بودن اما حقیقت این بود که از اولین روز حضورم در دادگاه ،حس من نسبت به اونها ، به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچ کدوم لبخند نزده بودم ، حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردن بهم لبخند می زدن و من گیج می شدم ... من که تا اون لحظه، از هیچ چیز، حتی مرگ نترسیده بودم ، از دیدن لبخندهای اونها می ترسیدم و نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم ، رفتار محبت آمیز از یک سفید؟ بالاخره به قم رسیدیم ، وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید ، با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد ، من توی اون دنیای سفید، تنها نبودم ،در زدیم و وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم ،همه عین هم لباس پوشیده بودن ، اصلا رده ها و درجه ها مشخص نبود ، آقای نسبتا مسنی با دیدن من از جاش بلند شد به طرف ما اومد و بهم سلام کرد دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای مصافحه کردن اومد طرفم.. گریه ام گرفته بود که روحانی کناری،یواشکی با سر بهش اشاره کرد و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد،به خیر گذشت ، زیرچشمی حواسم به همه چیز بود ، غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم، فلسفه و سیاست بود و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود ، ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد.. با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن ، رئیس اونجا بودتا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود! کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد ... ✍🏻 نویسنده: ♻️ .. https://eitaa.com/m_rajabi57 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد ، یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم ؛ - حتما خسته شدید، اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید، پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ، روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه،دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ،حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم ... سری تکان دادم ، نه این چیزها برای من خسته کننده نیست و توی دلم گفتم مگه من مثل تو یه پیرمردم؟من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه ، دوباره لبخند زد ، من پرونده شما رو خوندم،اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید ! - اشکالی داره؟! دوباره خندید ، نه! اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن تا حالا مورد برعکس نداشتیم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ، خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت ؛ - منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم، مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن بود؛ حالا اونها هم گیج شده بودن ، حس خوبی بود دیگه نمی خندیدن می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید ... - توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست،من از اسلام هیچی نمی دونم ، اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه ، حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم ، من فقط یه چیز رو فهمیدم،فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه، منم برای همین اینجام ... سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ، چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود، پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟محکم توی چشم هاش نگاه کردم _چون باید خمینی بشم ... همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد ، اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد،نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد اما از خندیدن بهتر بود ! من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم ،فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود، فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن ، برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم ... یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده ، در اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم ، تا وسط سرم سوخت با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی ، جلوی پای من بلند شد ؛مثل میخ، جلوی در خشک شدم ، همراهم به فارسی چیزی بهش گفت ، جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد ... چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ، از شدت عصبانیت چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب، بدون توجه به ساکم سریع دوییدم پایین ، من رفتم رفتم سراغ اون روحانی مسن ... - من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟ شما گفتید: بله و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید حالا یه گندم گون هم نه، اصلا از این جوان سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ نگاه عمیقی بهم کرد، _ فکر کردم می خوای خمینی بشی ؛ هیچ جوابی ندادم، تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی ، پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟ خون، خونم رو می خورد،از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود ، یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟ چند لحظه بهم نگاه کرد، _اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا ،خمینی شدن به حرف و شعار و راحت و الکی نیست ! چشم هام رو بستم _نه می مونم . این رو گفتم و برگشتم بالا.. ✍🏻 نویسنده: ♻️ .. https://eitaa.com/m_rajabi57 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁