eitaa logo
مِشْکات
99 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 یازدهم وکیل مقابل در حالی که از شدت خشم چشم هاش می لرزید و صورتش سرخ شده بود، دوباره فریاد زد ، من اعتراض دارم آقای قاضی،این حرف ها و شعارها جاش توی دادگاه نیست ... قبل از اینکه قاضی واکنشی نشون بده ، منم صدام رو بلندتر کردم ، باشه من رو از دادگاه اخراج کنید ، اصلا بندازید زندان و صدای اعتراض یه مظلوم رو در برابر عدالت خفه کنید آیا غیر از اینه که شما، آقای وکیل ، هیچ مدرکی در دفاع از موکل تون ندارید؟ ... مکث کردم، دیگه نفسم در نمی اومد، برگشتم سمت میز خودم ؛ - متاسفم ، اما نه برای خودم ، متاسفم برای انسان هایی که علی رغم پیشرفت تکنولوژی هنوز توی تعصبات کور خودشون گیر کردن انسان امروز، در آسمان سفر می کنه اما با مغز خشکی که هنوز توی تفکرات عصر رنسانس گیر کرده ... بدون توجه به فریادهای وکیل مقابل به حرفم ادامه می دادم ، قاضی با عصبانیت، چکشش رو چند بار روی میز کوبید،سکوت کنید، هر دوتون ساکت باشید و الا هر دوتون رو از دادگاه اخراج می کنم ... سکوت عمیقی فضای دادگاه رو پر کرد ، اصلا حالم خوب نبود ولی معلوم بود حال وکیل مقابل از مال من بدتره ، با چنان نفرتی بهم نگاهمی کرد که اگر می تونست در جا من رو می کشت ، چشم هاش سرخ شده بود و داشت از حدقه بیرون می زد ... - من بعد از بررسی مجدد شواهد و مدارک ، فردا صبح، ساعت 9 ، نتیجه نهایی رو اعلام می کنم. وکیل هر دو طرف، فردا راس ساعت اعلام شده توی دفتر من باشن ، ختم دادرسی؛ و سه بار چکشش رو روی میز کوبید ... تا صبح خوابم نبرد ، چهره اونها ، چهره مایوس و ناامید موکل هام ، حرف ها و رفتارها، فشار و دردهای اون روز ، نابودن شدن تمام امیدها و آرزوهام ، تمام اون سالهای سخت،همین طور که به پشت دراز کشیده بودم دانه های اشک، بی اختیار از چشمم پایین می اومد، از خودم و سرنوشتم متنفر بودم ، چرا با اون همه استعداد باید سیاه متولد می شدم؟ چرا؟ چرا؟ فردا صبح، کلی قبل از ساعت 9 توی دادگاه حاضر بودم ، مثل آدمی که با پای خودش اومده بود و جلوی جوخه اعدام ایستاده بود منتظر بودم، هر لحظه قاضی ماشه رو بکشه اما سرنوشت جور دیگه ای رقم خورد ، قاضی رای پرونده رو به نفع ما صادر کرد، فریادهای وکیل خوانده بی اثر بود ما پرونده رو برده بودیم و حالا فقط قرار بود روی مبالغ جریمه و مجازات خوانده بحث کنیم ... جلسه تمام شد ، وکیل خوانده با عصبانیت تمام، اتاق رو ترک کرد، از جا بلند شدم قاضی با نگاه تحسین آمیزی بهم لبخند زد، برای اولین بار توی عمرم، طعم پیروزی رو با همه وجود، حس می کردم ،دستش رو سمت من دراز کرد،آقای ویزل کارتون خوب بود ... باورم نمی شد ، تمام بدنم می لرزید ، از در که بیرون رفتم دستم رو گرفتم به دیوار،نمی تونستم روی پاهام بایستم ، هنوز باورم نمی شد و توی شوک بودم ، موکل هابا حالت خاصی بهم نگاه می کردن ... - شکست خوردیم؟ دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم! نه، پیروز شدیم؛ ما بردیم ؛ برای اولین بار بود جلوی کسی گریه می کردم و این اولین بار، اشک شادی بود ، اصلا باورم نمی شد ، اگر خدایی وجود داشت این حتما یه معجزه بود ... خبر پیروزی پرونده من بین کارگرها پیچید، مجبور بودم به کارم ادامه بدم ،همه با تعجب بهم نگاه می کردن ، یه وکیل سیاه، که زباله جمع می کرد ، کم کم توجهات بهم جلب شد از نگاه های عجیب و سراسر بهت اونها تا سوال های مختلف ! طبق قانون، برای پرسیدن سوال حقوقی باید بهم پول و حق مشاوره می دادن اما من پولی نمی گرفتم، من برای پولدار شدن وکیل نشده بودم... همین مساله و تسلطم روی قانون، به مرور باعث شهرت من شد ، تعداد پرونده هام زیاد شده بود هر چند، هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود همیشه ضریب شکست من، چند برابر طرف مقابلم بود با هر پرونده فشار سختی روی من وارد می شد، فشاری که بعدش حس می کردم یه سال از عمرم کم شد ... موکل ها هم اکثرا فقیر ،گاهی دستمزدم به اندازه خرید چند وعده غذا می شد اما من راضی بودم همه چیز روال عادی داشت ، تا اینکه اون پرونده جنجالی پیش اومد؛پلیس یه نوجوان 17 ساله رو با شلیک 26 گلوله کشت. نام: محمد ؛ جرم: مشارکت در دزدی و حمل سلاح گرم ... ✍🏻 نویسنده: ♻️ .... https://eitaa.com/m_rajabi57 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
مِشْکات
💠ـــــــ قسمت بیست_وچهارم ـــــــ 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و
💠ـــــــ قسمت بیست وپنجم 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 کم کم داشتم فراموش می کردم ، خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود! رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد ،هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت ، اون صبورانه با من برخورد می کرد ، با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت و با همه متواضع بود، حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن، تفاوت قائل بشم ، مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود ، برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم ،سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست و در میان مخروبه درون من ،داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت ... با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد، این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها ، این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ، این حس غریب صمیمیت ؛ دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد، اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد ، خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد! داستان های کوتاه اسلامی و بعد از اون، سرگذشت شهدا ؛ من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم ، چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ... کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم، تغییر رفتار من شروع شد ، تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن ، اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن، هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ، تا اینکه ، آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست؛هادی کلا آدم خوش خوراکی بود ، اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید، غذا هم قرمه سبزی ، وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم؛ هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود ، یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت بقیه اش رو نمی خوری؟! سری تکان دادم و گفتم ، نه ! برق چشم هاش بیشتر شد ، _من بخورم؟ بدجور تعجب کردم ! مثل برق گرفته ها سری تکان دادم،اشکالی نداره ولی... با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد، من مبهوت بهش نگاه می کردم ،در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد ، چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده ، حتی یه بار یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ! حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ! وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون ،گریه ام گرفته بود، قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... حال عجیبی داشتم ! حسی که قابل وصف نبود ، چیزی درون من شکسته شده بود ، از درون می سوختم ، روحم درد می کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد ؛ تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد ، تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود ، احساس سرگشتگی عجیبی داشتم، تمام عمر از درون حس حقارت می کردم ، هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد، از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن ، بیشتر متنفر می شدم ،هر چه این حس حقارت بیشتر می شد، بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم ، من از همه شما بهتر و برترم اما به یک باره این حس در من شکست... برای اولین بار ، قلبم به روی خدا باز شد، برای اولین بار ، حس می کردم منم یک انسانم!برای اولین بار ! دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم وجودم رنگ خدا گرفته بود ،یه گوشه خلوت پیدا کردم ، ساعت ها ،بی اختیار گریه می کردم ، از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم، شب ، بلند شدم و وضو گرفتم، در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم ، به رسم بندگی ، سرم رو پایین انداختم ، و رفتم توی صف نماز ایستادم ، بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن ، اون نماز ، اولین نماز من بود ... برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود ، من با قلبم خدا رو پذیرفتم،قلبی که عمری حس حقارت می کرد، خدا به اون ارزش بخشیده بود ، اون رو بزرگ کرده بود ، اون رو برابرکرده بود و در یک صف قرار داده بود،حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم ؛ بندگی و تعظیم کردن ، شرم آور نبود ، من بزرگ شده بودم ، همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود ... ✍🏻 نویسنده: ♻️ ... https://eitaa.com/m_rajabi57 •••••••••••••••••••••••••••••••