eitaa logo
مِشْکات
99 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ زینب علی❣ برگشتم بیمارستان … وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود … چشم های سرخ و صورت های پف کرده…مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد … شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن … با هر قدم، ضربانم کندتر می شد … - بردی علی جان؟ … دخترت رو بردی؟ …هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم … التهاب همه بیشتر می شد … حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد … می رفت و برمی گشت … مثل گهواره بچگی های زینب …به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید … مثل مادری رو به موت … ثانیه ها برای من متوقف شد … رفتم توی اتاق …زینب نشسته بود … داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد … تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم … بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم … هنوز باورم نمی شد … فقط محکم بغلش کردم … اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم … دیگه چشم هام رو باور نمی کردم …نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد … - حدود دو ساعت بعد از رفتنت … یهو پاشد نشست … حالش خوب شده بود …دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم … نشوندمش روی تخت…- مامان … هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا … هیچ کی باور نمی کنه … بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود … اومد بالای سرم … من رو بوسید و روی سرم دست کشید … بعد هم بهم گفت … به مادرت بگو … چشم هانیه جان … اینکه شکایت نمی خواد … ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن … مسئولیتش تا آخر با من … اما زینب فقط چهره اش شبیه منه … اون مثل تو می مونه … محکم و صبور … برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم … بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم … وقتش که بشه خودش میاد دنبالم …زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد … دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن … اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم … حرف های علی توی سرم می پیچید … وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود … دیگه هیچی نفهمیدم … افتادم روی زمین …   ❣کودک بی پدر❣ مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها … می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه … پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه … اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم … مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم …همه دوره ام کرده بودن … اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم … - چند ماه دیگه یازده سال میشه … از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم … بغضم ترکید … این خونه رو علی کرایه کرد … علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه … هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره … گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده … دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد …من موندم و پنج تا یادگاری علی … اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن… حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد …کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم … همه خیلی حواسشون به ما بود … حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد … آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد … حتی گاهی حس می کردم … توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن …تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد … روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود … تنها دل خوشیم شده بود زینب … حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد … درس می خوند … پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد… وقتی از سر کار برمی گشتم … خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود …هر روز بیشتر شبیه علی می شد … نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود … دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم … اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید … عین علی … هرگز از چیزی شکایت نمی کرد … حتی از دلتنگی ها و غصه هاش … به جز اون روز …از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش … چهره اش گرفته بود … تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست … گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست... 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼 #داستان_های_قرانی 🌼🌼 🌼🌼 #قسمت_چهل_و_سه 🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_rajab
در خانه عزیز و راودته التی هو فی بیتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هیت لک.. (سوره یوسف: 22) کاروان به سوی مصر رهسپار شد.آنکه یوسف را خریداری کرده بود، از کار خود بی اندازه مسرور و راضی بود ولی از آنجا که یوسف، به بردگان نمی مانست و چهره و حرکات او شباهتی به غلامان نداشت و از طرفی او را به قیمتی بسیار ارزان خریده بود، می ترسید مبادا مشگلی برایش ایجاد شود، لذا، تصمیم به فروش او در بازار برده فروشان گرفت.  چهره زیبا و نورانی، جمال و کمال ذاتی، آثار عظمت و اصالت خانوادگی یوسف، هر بینده ای را متوجه او میساخت و چیزی نگذشته بود که خریداران فراوانی پیدا کرد و هر کس برای تملک او مبلغ بیشتری پیشنهاد میداد و بالاخره عزیز مصر که طبعاًمیتوانست مبلغ بیشتری بپردازد، یوسف را از آن خود ساخت.  عزیز مصر که از شخصیت های بر جسته و اطرافیان با نفوذ شاه بود یوسف را بخانه برد و بهمسرش گفت: این کودک را گرامی بدار، من به آینده او بسیار امیدوارم. شاید در آینده برای ما سودمند واقع شود و چون ما فرزندی نداریم، او را به فرزندی خود برگزینیم تا کانون خانوادگی مابه وجود او روشن و گرم شود. عزیز مصر هرگز به عنوان یک برده به یوسف نمی نگریست و محو آنهمه جمال و کمال و عظمت و وقار شده بود، یوسف رایکی از افراد خانواده خود به حساب می آورد و همواره درباره او به همسرش توصیه و سفارش میکرد. خداوند این گونه به یوسف مکانتی ارجمند بخشید و مورد مهر و محبت آن خانواده مرفه و متمکن قرار داد تا در این خانه، دومین امتحان الهی خود را با موفقیت بگذراند و شایستگی خود را برای احراز مقام نبوت و دریافت علوم الهی نشان دهد.  آنروز که او قدم در خانه عزیز گذاشت، نوجوانی بیش نبود ولی با مرور زمان، قدم به دوران جوانی گذاشت و روز به روز بر جمال و کمال او افزوده شد. زیبائی خیره کننده، ادب و وقار و حرکت حکیمانه یوسف از چشم همسر عزیز،پنهان نمی ماند و محبت و عشق یوسف، در اعماق وجود او ریشه میدوانید. اما یوسف کمترین توجهی به اینگونه مسائل نداشت. او در ظاهر به کارهای محوله مشغول بود و در دل با خدای خود گرم راز و نیاز و با او در ارتباط بود.  همسر عزیز، برای جلب توجه یوسف، به خود آرائی و خود نمائی و دلربائی پرداخت. آنچه از فنون دلبری میدانست بکار گرفت، ولی یوسف همانند سدی پولادین و غیر قابل نفوذ، بی اعتنا و بی توجه به حرکات آن زن، به کار خود مشغول بود و حتی نیم نگاهی به سوی او نمی کرد. همسر عزیز که بی اعتنائی یوسف، آتش در خرمن هستی او افکنده بود، تمام درهای ورودی قفل کرد و پرده هارا فرو افکند و محیطی کاملاً خلوت و مطمئن بوجود آورد و سپس یوسف را به سوی خود فرا خواند.  یوسف که از سلاله انبیاء و تربیت یافته خاندان پاک ابراهیم بود، روی بر گرداند و با لحنی قاطع گفت: معاذالله، هرگز، من و گناه؟ من و خیانت؟ پروردگار من که اینهمه لطف و عنایت در باره ام مبذول داشته و چنین جایگاهی در اختیارم قرار داده، مرا به معصیت و نا فرمانی او فرا میخوانی؟! این ظلمی است بزرگ و ستمکاران هرگز روی رستگاری نمی بینند.  یوسف این بگفت و بجانب در کاخ شتافت تا خود را از آن محیط شوم و خطرناک نجات دهد.  همسر عزیز او را تعقیب کرد و از پشت سر گریبانش را گرفت و بسوی خود کشید و در نتیجه پیراهن یوسف تا پائین از هم درید.  در همین لحظات، عزیز مصر را جلوی کاخ دیدند. منظره عجیبی بود. یوسف با پیراهن پاره از جلو و همسر عزیز در تعقیب او. بزرگواری یوسف باو اجازه نمیداد که سخنی بگوید و سبب گرفتاری همسر عزیز شود. بدینجهت سر بزیر افکند و سکوت کرد. همسر عزیز که خود را در مرز رسوائی دید، لب بسخن گشود و بشوهر گفت: بگو ببینم، کیفر کسی که نسبت بهمسر تو سوء قصد کند، جز زندان و شکنجه چیست؟ با این سئوال شیطنت آمیز، یوسف را متهم کرد. یوسف که تا آن لحظه ساکت بود، چاره ای جز دفاع از خود نیافت و با کمال صداقت، حقیقت حال را باز گو کرد و گفت: این زن مرا بگناه دعوت کرد و من در حال فرار از چنگ او بودم . عزیز مصر که در این ماجرا درمانده شده بود یکی از بستگانش که با او بود به کمکش آمد و برای کشف حقیقت راهی به او نشان داد و گفت:  به پیراهن یوسف بنگرید. اگر از جلو پاره شده، یوسف گناهکار است و اگر دریدگی پیراهن از پشت سر است، گناه متوجه همسر عزیز است . به پیراهن نگاه کردند، از عقب پاره شده بود و نشان میداد که یوسف در حال فرار بوده و تعقیب کننده، او را بسوی خود کشیده و پیراهن پاره شده است.  عزیز مصر روی علاقه ای که به همسرش داشت با اینکه گناهکاری او ثابت شده بود، آنرا نادیده گرفت و برای خاتمه دادن باین ماجرا به یوسف گفت: این داستان را فراموش کن و آنرا هرگز و با هیچکس مگو، سپس به همسرش گفت: برو از گناه خود استغفار کن، زیرا در این ماجرا، تو خطا کاری... .... @m_rajabi57