eitaa logo
مِشْکات
104 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
در میان شعله ها 🔥 🍃 باید فاطمه باشی تا در دفاع از ولایت ، غنچه ی شش ماهه ات را قُقنوس وار در میان شعله ها بگذاری 😔 و با همان حال پریشان ، دامن کشان خودت را به مسجد برسانی تا مبادا مویی از سر رهبرت کم شود ....... تا وقتی فاطمه هست علی چه نیازی دارد به مردمی که زر و زیور و درهم و دینار رویای شب و روزشان شده ، نامردانی که از مردانگی فقط صدای بلند و دست سنگین دارند ...... نادان ها نفهمیدند که علی به آنها نیاز ندارد . و اگر آنها را به سوی خود میخواند سعادت آنها را میخواهد . نفهمیدند که در را به روی علی باز نمیکردند ...... نفهمیدند که جواب سلامش را نمی دادند ...... آن روز ها در مدینه فقط فاطمه حال علی را می فهمید ....... 🍂 🥀 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 https://eitaa.com/m_rajabi57 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ 🌹 آیت الله حائری شیرازی: 🌹 ✔️تا دیر نشده، هر کاری می‌توانید برای ظهور بکنید. ☑️هر کاری که به ذهنتان می‌آید در این دوره و زمانه، تا ظهور نشده بکنید. 🔹جلوترها نگران این بودیم که بمیریم [درحالیکه] ظهور نشده؛ 🔹 حالا نگرانیم بمانیم [درحالیکه] ظهور شده [باشد] ! چون بعد، [امام زمان علیه السلام] از ما می‌پرسد که وقتی من نبودم شما چکار کردید؟ چه چیزی به ایشان بگویم؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❣❣ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 https://eitaa.com/m_rajabi57 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مِشْکات
🌸سلام بر دوستان گرامی🌸 یک مجموعه فایل صوتی خیلی جالب دستم رسیده که بنظرم خیلی بدرد بخوره و خودم خ
سلام و‌عرض ادب این توضیحات را حتما مطالعه و فایل های صوتی را گوش بفرمایید. بسیار جذاب ، شنیدنی و موثر خواهد بود انشالله. در اولین فرصت قسمتهای بعدی فایل ها بار گزاری خواهد شد. https://eitaa.com/m_rajabi57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مِشْکات
ی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت‌بخش بود. یک‌دفعه صدایی شنیدم. انگار کس
🔹️🔸️ 🔸️🔹️ 🔹️🔸️🔹️ 🔹️🔸️🔹️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌸●♧••••♡••••♧●🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇👇
مِشْکات
ی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت‌بخش بود. یک‌دفعه صدایی شنیدم. انگار کس
‍ 🌷 – ادامه قسمت 2⃣1⃣ ✅ بعد پرسید: «مشکل دوم؟!» گفتم: «خیلی حرف می‌زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره‌اش می‌کنی؛ دیگر اجازه‌ی حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده‌ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیر‌وقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می‌خواهد به خانه‌ی ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره‌ی بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه‌ی لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون این‌که تشکر کنم، همان‌طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس‌ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم قشنگ است و خوشم اومده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه‌ی اتاق نشستم. 🔰ادامه دارد.....🔰 https://eitaa.com/m_rajabi57
‍ 🌷 – قسمت3⃣1⃣ ✅ .... بُق کردم و گوشه‌ی اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. کلاه سرش گذاشته بود تا بی‌موی‌اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.» بدون این‌که حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق‌های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه‌ی مرخصی‌ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده‌ام فقط تو را ببینم.» به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر در نیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی‌ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده‌ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه‌ی مرخصی‌ام را دست‌کاری کرده‌ام، پدرم را درمی‌آورند.» می‌ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می‌زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی‌دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.» باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می‌شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود. رفتم و گوشه‌ای نشستم و آن را باز کردم. چندتا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه‌اش خوشم آمد. نمی‌دانم چطور شد که یک‌دفعه دلم گرفت. لباس‌ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم‌کم داشتم نگرانش می‌شدم. به هیچ‌کس نمی‌توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می‌کشیدم از مادرم بپرسم. بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرچشمه رفته بودم، از زن‌ها شنیدم پایگاه آماده‌باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی‌دهند. 🔰ادامه دارد....🔰 https://eitaa.com/m_rajabi57
‍ 🌷 – قسمت 4⃣1⃣ ✅ .... از زن‌ها شنیدم پایگاه آماده‌باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی‌دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می‌‌زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می‌دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می‌گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه‌ی ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه‌های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب‌ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می‌زند: «یااللّه...یااللّه...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال‌پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می‌گیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه‌هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می‌کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه‌آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج‌آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.» آن‌قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق‌های تودرتویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب‌کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. 🔰ادامه دارد....🔰 https://eitaa.com/m_rajabi57
‍ 🌷 – قسمت 5⃣1⃣ ✅ .... چمدان پر از لباس و پارچه بود. لا‌به‌لای لباس‌ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباس‌ها هم با سلیقه‌ی تمام تا شده بود.   خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان که به دنبالمان آمده بود، به در می‌کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم بکنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!» خجالت می‌کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می‌کند من هم به او عکس داده‌ام.» ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته‌اید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی‌شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»  ایمان، چنان به در می‌کوبید که در می‌خواست از جا بکند. دیدیم چاره‌ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی‌توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب‌هایی که گوشه‌ی اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!» زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می‌دانم و تو.» خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. 🔰ادامه دارد....🔰 https://eitaa.com/m_rajabi57
‍ 🌷 – قسمت6⃣1⃣ ✅ .... خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. روزها پشت سر هم می‌آمدند و می‌رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می‌آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی‌شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می‌کردم؛ اما همین که از راه می‌رسید، یادم می‌افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می‌شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دلخوشی‌ام می‌شد و زود همه چیز را از یاد می‌بردم. چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه‌ی روستا مادرم را به کدبانوگری می‌شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی‌شد. به همین خاطر، همه صدایش می‌کردند « شیرین جان ». آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه‌ی ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عده‌ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می‌روند، پا می‌کوبند و شعر می‌خوانند. وسط سقف، دریچه‌ای بود که همه‌ی خانه‌های روستا شبیه آن را داشتند. بچه‌ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت‌بام هستند.» همان‌طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می‌دادیم، دیدیم بقچه‌ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن‌ها دست زدند و گفتند: «قدم! یااللّه بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: « زودباش. » چاره‌ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی‌اش گرفته بود. طناب را بالا کشید.مجبور شدم روی پنجه‌ی پاهایم بایستم، اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده‌هایش را از توی دریچه می‌شنیدک. با خودم گفتم: « الان نشانت می‌دهم. » خم شدم و طوری که صمد فکر کند می‌خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی‌خواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آن‌قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل‌تر کرد. مهمان‌ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند. صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری‌هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه‌های گران‌قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادم هم برای صمد چیز‌هایی خریده بود. آن‌ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه‌ی شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: « قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد. » رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می‌خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت‌بام می‌خواندند و می‌رقصیدند... 🔰ادامه دارد....🔰 https://eitaa.com/m_rajabi57
‍ 🌷 – قسمت 7⃣1⃣ ✅ .... روی پشت‌بام می‌خواندند و می‌رقصیدند. مادرم پشت سر هم می‌گفت: « قدم! زود باش. صدایش کن. » به ناچار صدا زدم: « آقا... آقا... آقا... » خودم لرزش صدایم را می‌شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: « آقا... آقا... آقا صمد! » قلبم تالاپ تلوپ می‌کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می‌کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره‌ی مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید. دوستان صمد روی پشت‌بام دست می‌زدند و پا می‌کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده‌ها درباره‌ی مراسم عقد و عروسی صحبت کردند. فردای آن روز مادر صمد به خانه‌ی ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: « قدم جان! برو و به خواهرها و زن‌داداش‌هایت بگو فردا گلین خانم همه‌‌شان را دعوت کرده. » چادرم را سر کردم و به طرف خانه‌ی خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: « سلام. » برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می‌لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار. خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: « به خواهرها و زن‌داداش‌ها هم بگو. » بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می‌دانستم صمد الان توی کوچه‌ها دنبالم می‌گردد. می‌خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی‌ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: « چی شده قدم! چرا رنگت پریده؟! » گفتم: « چیزی نیست. عجله دارم، می‌خواهم بروم خانه. » دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: « پس بیا برسانمت. » از خدا خواسته‌ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه‌ی بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می‌کرد. مهمان‌بازی‌های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می‌خواست ادا کند. مادرم خانواده‌ی صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی‌بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی‌بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده‌ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه‌کش کوه بالا می‌رفت. راننده گفت: « ماشین نمی‌کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند. » من و خواهرها و زن‌برادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت دراین فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می‌افتادم و یا می‌رفتم وسط خواهرهایم می‌ایستادم و با زن‌برادرهایم صحبت می‌کردم. آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند. نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت‌ها با خوشحالی گفتم: « آخ جون، آلبالو! » صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن‌برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: « این‌ها را بده به قدم. او که از من فرار می‌کند. این‌ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد. » تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم. بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می‌آمد. مادرش می‌گفت: « مرخصی‌هایش تمام شده. » گاهی پنج‌شنبه و جمعه می‌آمد و سری هم به خانه‌ی ما می‌زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می‌آمد. هر بار هم چیزی هدیه می‌آورد. 🔰ادامه دارد....🔰 https://eitaa.com/m_rajabi57
مِشْکات
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠ #قسمت_اول #فصل_اول
👆👆👆👆👆👆👆👆👆 قسمت اول رمان بسیار زیبای : ☆♡☆ 💖" دختر شینا "💖 ☆♡☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه یه جامعه هم میتونه خراب باشه ؟ کاری از : @m_ladanii 🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 https://eitaa.com/joinchat/263258191Cac5bfdefcc 🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫رزق معنوی شبانه ✨✨✨ «ریخت و پاش معنوی کنید، با اخلاق و صفات خوب اگر کسی مشکلی دارد دست روی سرش بکشید. مشکلش را برطرف کنید. اگر ریخت و پاش کنید خدا زیاد می کند... اخلاق خوب هم زیاد می شود. سخاوت و رافت هم زیاد می شود. هر چه داری ریزش کن. بعضی ها مثل پروانه، غم های دیگران را از بین می برند.» «حاج اسماعیل دولابی» 🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊 https://eitaa.com/m_rajabi57 🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مِشْکات
🌴 #داستان_های_قرانی 🌴 🔅 #قسمت_سی_و_دو 🔅 🌷 #قربانی_بزرگ  🌷 ... یا بُنَیّ اَری فی المنام انی اذبح
🌴 های 🌴 🔅 🔅 ♦️ ♦️ و لوطاً اذقال لقومه اتاتون الفا حشة ما سبقکم من احد من العالمین .  (سوره اعراف: 80) ✅ پس از استقرار در سرزمین فلسطین، رفته رفته دارای اغنام و احشام فراوان شد و بدلیل محدود بودن چراگاهها، برادرزاده اش لوط، به یکی از روستاهای آن منطقه به نام سدوم مهاجرت کرد.  ✅اهالی روستا، مردمی منحرف بودند که گناهان گوناگون و آلودگی های فراوان در میان آنها رواج داشت. مردم آزاری، دزدی، غارتگری و در یک کلام مردمی شرور و درنده خو بودند.  اگر ناشناسی دوره گرد یا پیله وری غریب به آن سرزمین قدم میگذاشت، دورش را میگرفتند و هر کدام مقداری از کالاها و اموال او را میخوردند یا میبردند و او را بینوا و درمانده رها میکردند. آه و ناله او هم در دل سیاه آنها اثر نمیگذاشت و با قهقهه های مستانه او را بمسخره میگرفتند.  کنار معابر می نشستند و سنگریزه هائی در میان انگشتان خود میگذاشتند و هر ناشناسی از آنجا میگذشت، او را هدف قرار میدادند و آزارش میکردند و به او میخندیدند.  ✅نارواترین کاری که در آنها رایج بود و قرآن کریم شدیدترین انتقاد را نسبت به آن انجام داده، لواط یا همجنس گرائی بود.  کاری که آثار نامطلوب فراوان دارد. خانواده ها را از هم میپاشد و در دراز مدت، به انقراض نسل بشر می انجامد.  ✅ از جانب خدا مأموریت یافت تا آن قوم را به سوی پاکی و تقوا دعوت کند و با مفاسد و زشتی ها به مبارزه برخیزد. *لوط* با دلسوزی و محبت، دعوت خود را به اطلاع قوم رسانید و گفت: من از جانب خداوند برای شما پیام آورده ام. شما سابقه مرا میدانید. امانت و صداقت من بر شما روشن است. هرگز از من دروغ و خیانتی ندیده اید. در رسانیدن پیام خداوند نیز جانب امانت را رعایت میکنم و سخنی بر خلاف حق نمیگویم.  ✅بیائید تقوا پیشه کنید و راهنمائیهای مرا به کار بندید تا به سعادت برسید. این را هم بدانید که من از شما مزدی نمیخواهم و بدنبال مال و مقام نیستم ، مزد من تنها با خدا است.  همجنس گرائی شما گناهی است بزرگ، شما همسران خود را که خداوند برای شما آفریده است رها کرده اید و به این کار ناروا پرداخته اید.  ✅گفتند: ای دست از این سخنان بردار و ما را بحال خود بگذار تا ما هم بگذاریم زندگی کنی و در این منطقه به کارت ادامه دهی.  ✅تلاش سی ساله ، در راه هدایت و ارشاد آن قوم، تلاشی بی حاصل و مشت بر سندان کوبیدن بود. نه تنها آن قوم شرور، دست از راه و روش خود بر نداشتند، که در صدد اخراج و تبعید پیامبر بزرگوار خود بر آمدند. در گوشه و کنار، بگوش مردم میخواندند که لوط و فرزندانش، افرادی هستند که میخواهند پاک و پاکیزه زندگی کنند جای آنها اینجانیست، باید از این روستا بروند مانع آزادیهای ما و عیش و نوش های ما نباشند.  ✅ که از هدایت آن قوم کاملا مأیوس شد، دست بدرگاه خدا برداشت و دفع شر آنها را از خدا درخواست نمود.  گناه کثیف و غیر انسانی لواط، نه تنها اعتراض که خشم خدا را بر انگیخت و فرشتگانی را مأمور فرمود که آن منطقه را زیر و رو و آن قوم را نابود سازند.  فرشتگان که بصورت بشر در آمده بودند، در سر راه خود، به خانه وارد شدند و به عنوان میهمان تازه وارد بر سفره او نشستند. ✅ که پیامبری مهربان و مهمان نواز بود، برای پذیرائی میهمانان، تلاش گسترده ای را آغاز کرد و گوساله ای را سر برید و گوشت آنرا بریان کرد و در برابر آنان نهاد.  ✅میهمانان به تماشای غذاهای مطبوع اکتفا کرده و دست بسوی آن دراز نکردند. غذا نخوردن میهمانان، را نگران کرد ولی به زودی با بیان مأموریت خود _ هلاک کردن قوم لوط - او را از نگرانی در آوردند.  ✅مأموریت فرشتگان، برای ابراهیم و همسرش ساره، خبری مسرت بخش بود، زیرا آن دو از وضع قوم لوط و آلودگی ها و سرسختی و لجاجتشان آگاه و نسبت به جان لوط و فرزندانش شدیداً نگران بودند.  در همان حال فرشتگان مژده فرزندی شایسته - - را به و دادند. ✅ آری خداوند که پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکند، اجر بانوئی همانند که در راه اهداف همسرش سختی های بسیاری را تحمل نموده و برای نشر و گسترش اساس یکتاپرستی، دوش بدوش او فداکاری کرده بود، بوی عطا فرمود.  در دوران پیری و سالخوردگی، در حالیکه حدود نود سال از عمر گذشته بود و در چنین دورانی احتمال باروری زنان وجود ندارد، خداوند با و ، را عطا فرمود.  که از مژده فرزند، آن هم از ، به شدت مسرور شده بود، درباره قوم لوط با فرشتگان به گفتگو پرداخت.  او از قوم دل خوشی نداشت و آنان را مستحق عذاب میدانست ولی از هلاک آنها نیز خشنود نبود. بدین جهت درصدد برآمد، مهلت دیگری برای آن قوم بگیرد تا برای آخرین بار فرصتی در اختیار آنان گذاشته شود. اما قلم قضای پروردگار، هلاکت قطعی
مِشْکات
🌴 #داستان_های_قرانی 🌴 🔅 #قسمت_سی_و_دو 🔅 🌷 #قربانی_بزرگ  🌷 ... یا بُنَیّ اَری فی المنام انی اذبح
آن قوم فاسد و شرور را رقم زده و زمان تعیین شده غیر قابل تغییر بود.  ✅فرشتگان با ابراهیم خداحافظی کردند و به جانب روستای (سدوم) رهسپار شدند. قبل از غروب آفتاب به آن روستا رسیدند و را که در مزرعه خود در بیرون از قریه سرگرم کار بود، ملاقات کردند و از او خواستند، شب را در خانه او بگذرانند و میهمان او باشند.  مشکل بزرگی برای بود. او که مردم روستا و اخلاق زشت آنها را میدانست، برای این میهمانان جوان و زیبا روی، احساس خطر میکرد.  آری، آنها هر تازه واردی قدم به آن روستا میگذاشت، بدون کمترین شرم و حیا مورد آزار و تجاوز وحشیانه قرار میدادند و به هیچکس رحم نمیکردند. *لوط* کسی را نداشت که از میهمانانش دفاع کند و قدرتی نداشت که مردم وحشی را بجای خودشان بنشاند.  از طرفی وظیفه میهمان نوازی ایجاب میکرد، از این جوانان غریب که آثار بزرگ و بزرگواری در صورتشان مشهود بود، پذیرائی کند.  ✅اضطراب، تردید، نگرانی و چاره جوئی، افکاری بود که را احاطه کرده بود و در پی یافتن راه چاره ای بود.  بالاخره تصمیم گرفت میهمانان را بیرون روستا معطل کند تا شب فرا رسد و رفت و آمدها قطع گردد و در تاریکی شب آنان را به خانه ببرد، شاید از شر آن قوم در امان بمانند.  شب فرا رسید و هوا تاریک شد و به اتفاق میهمانان رهسپار خانه شد و خوشبختانه کسی هم آنها را ندید و بسلامت، وارد خانه شدند. کسی از مردم آنها را ندید ولی چه میتوان کرد وقتی کانون خطر در داخل خانه باشد و گزارش ورود میهمانان را به قوم اطلاع دهد. آری همسر لوط که هرگز دعوت لوط را باور نکرده و با دشمنان او همواره هم فکر بود بر بام خانه آتشی افروخت و با این علامت، قوم را از ورود  میهمانان باخبر ساخت.  هنوز از ورود میهمانان چیزی نگذشته بود که اشرار دسته دسته، دوان دوان و شادی کنان به خانه لوط هجوم آوردند و قصد ورود به خانه را داشتند. لوط جلو در، به مقابله آنها شتافت و زبان به نصیحت آنها گشود: ای مردم، اینها میهمانان من هستند، حرمت آنها را پاس دارید، مرا رسوا نکنید، آبروی مرا نزد میهمانان نریزید. اینها در پناه من و در خانه منند. دیوانگان شهوت و انسان نماهای افسار گسیخته، گویا سخنان درد آلود و ملتمسانه لوط را نمی شنیدند و برای ورود به خانه هر لحظه بر فشار خود می افزودند.  که خود را در برابر آن گروه ناتوان می دید فریاد زد: آیا در میان شما یک مرد رشید، یک انسان با شرف، یک فرد عاقل و فرزانه که جلوی طغیان و دیوانگی شما را بگیرد نیست؟ اگر قوه و قدرت داشتم یا پشتیبان نیرومندی در اختیارم بود، نشان میدادم که با شما چگونه باید رفتار کرد. ✅تا این لحظه فرشتگان تماشاگر ماجرا بودند و سخنی نمی گفتند ولی وقتی وقاحت و بیشرمی قوم از حد گذشت و ناراحتی و اضطراب میزبان بزرگوار بآن درجه رسید، خود را معرفی کردند و لوط را دلداری کردند:  ای لوط، ما فرستادگان پروردگار توایم. آسوده خاطر باش که آنها نمی توانند به تو آسیبی برسانند. تو همراه خانواده ات در این دل شب از این روستا بروی و نگاهی هم پشت سرتان نکنید. لحظه نابودی این قوم از جانب خداوند هنگام طلوع صبح تعیین شده است.  این سخنان، سروش نجاتی بود که در آن لحظه حساس بر دل دردمند و پر اضطراب لوط فرود آمد و او را از آنهمه تشویق و نگرانی نجات داد و خاطرش آسوده گشت.  اشرار که هنوز میهمانان را نشناخته بودند، فشار میآوردند تا داخل شوند ولی فرشتگان مشتی خاک بر صورت آنها پاشیدند که همگی کور شدند و پا به فرار گذاشتند. شاید مهلت آنشب و تاخیر عذاب تا بامدادان، لطفی بود از جانب خداوند مهربان که باز هم فرصتی به آن قوم داده شود، شاید بخود آیند و از کردار زشت خود پشیمان شوند و بدرگاه حضرت ابدیت توبه کنند. و نجات یابند. ولی انحراف آن قوم به حدی رسیده و شیطان به گونه ای بر آن ها تسلط یافته بود که توبه و بازگشت به حق نیز در آنها راه نیافت. لوط همراه خانواده اش، شبانه از آن منطقه خارج شدند ولی همسرش با آنها همراهی نکرد و در روستا ماند. ساعت مقرر فرا رسید. صبح طالع شد. زلزله ای بسیار شدید روستا را لرزانید، زلزله ای که ساختمانها را ویران و بناها را در هم فروریخت و منطقه را زیر و رو کرد. آنگاه بارانی از سنگریزه های مخصوص بر آنها فرو بارید و آن قوم سرکش، با تمامی آثارشان زیر باران سنگریزه ها مدفون گردیدند و نام و نشانی از آنان در صفحه روزگار باقی نماند. این سرنوشت شوم و دردناک، به خاطر گناه دامنگیر آن قوم شد ولی اینگونه کیفرهای وحشتناک مخصوص قوم لوط نبود که هر جامعه آلوده و گناهکاری در معرض اینگونه عذابهاست ... ... 🌴🔅🌴🔅🌴🔅🌴 _صوفی 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 https://eitaa.com/m_rajabi57 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا