مِشْکات
💠ـــــــ قسمت پنجم ـــــــ💠 🇮🇷 #سرزمینِ_زیباے_من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 #داستان_واقعی 🆔 @m_rajab
💠ـــــــ قسمت ششم ـــــــ💠
🇮🇷 #سرزمینِ_زیباے_من🇮🇷
#پیشنهاد_مطالعه📚
#داستان_واقعی
🆔 @m_rajabi57
✨🍃✨🍃✨🍃✨
مِشْکات
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 #قسمت پنجم نزدیک سال نو بود ، هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به ن
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
#قسمت ششم
گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم،تو چه موجود زبان نفهمی هستی !چند بار باید بهت بگم؟ نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟
خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم ؛من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ، می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید،اول باورش نشد اما من خیلی جدی بودم ؛ - اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ، مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی ...
تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم ، اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد ،حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ، باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم،نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن ...
وارد دفتر ریاست شدم ، چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید،خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد ...
- کوین ویزل هستم،قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم ؛ چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ، چند لحظه صبر کنید آقای ویزل،باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم ، بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس، به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ...
- متاسفم آقای ویزل ، ایشون شما رو نمی پذیرن ! مکث کوتاهی کردم _ اما من از ایشون وقت گرفته بودم و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد، و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس،یه ضربه به در زدم و وارد شدم ...
با ورود من، سرش رو آورد بالا ، نگاهش خیلی سرد و جدی بود اما روحیه خودم رو حفظ کردم ، - سلام جناب رئیس ، کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ؛ بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد ، از نگاهش آتش می بارید ،برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم ...
دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل، اون هیچ توجهی بهم نداشت ،مهم نبود ،دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم؛ - آقای رئیس،من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد برای همین حضوری اومدم ...
- بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی،سرش رو آورد بالا هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه! - اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه ...
خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد، اینجا جایی برای تو نیست ، اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده، بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی...
- طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته، جالبه! برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه، اما برای یه انسان جا نیست؟ این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم ،چند لحظه مکث کردم، نگران نباشید ، من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم ، می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه ...
بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد ، _از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن ، توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست ،این آخرین شانسیه که بهت میدم ، قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه از اینجا برو بیرون ...
بلند شدم و رفتم سمت در،مطمئن باشید آقای رئیس ، من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه ، حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم ، به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم ...
این رو گفتم و از در خارج شدم ؛ این تصمیم من بود ، تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد ...
✍🏻نویسنده: #شهید_سيدطاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼 #داستان_های_قرانی 🌼 🌼 #قسمت_هشتاد 🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_rajabi5
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼 #داستان_های_قرانی 🌼
🌼 #قسمت_هشتاد ویک 🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
مِشْکات
🌴 #داستانہاےقرانے 🌴 #قسمت هشتاد 🔸️ #وفات_سلیمان 🔸️ ♻️سالیان درازی، #سلیمان در میان مردم
🌴 #داستانهای_قرانی🌴
♦️ #قسمت ۸۱♦️
🐳🐋 #یونس_علیه_السلام 🐋🐳
و ان #یونس لمن المرسلین. اذ ابق الی الفلک المشحون. فساهم فکان من المدحضین.
(سوره صافات: 145)
♻️به امر پروردگار عالم، #یونس_بن_متی، بار #نبوت و #پیامبری را به دوش گرفت و به راهنمائی مردم نینوا مشغول شد و آن قوم بت پرست را به سوی خداوند دعوت کرد.
چون روح آن قوم با بت پرستی خو گرفته بود، دعوت #یونس را رد کردند و گفتند:
این چه سخنی است که می گوئی؟! و این چه دروغی است که برای ما آوردی؟ این بتها هستند که پدران و مادران ما آنها را می پرستیدند و در برابر آنها خضوع و خشوع می نمودند. ما هم به پیروی از آنها، از پرستش بتها رو نمی گردانیم و خدایان خود را رها نمی کنیم.
♻️ #یونس آنان را از تقلید کور کورانه و پیروی از روش غلط پدران توبیخ کرد و گفت بیائید به عقل و خرد خود رجوع کنید و پرده اوهام را از مقابل دیده دل بردارید و ببینید این بتها لیاقت و شایستگی پرستش را دارند؟!
او آیا این موجودات بی جان، قادر بر نفع و ضرری هستند؟! این روش ناپسند شما، موجب خشم و غضب پروردگار می شود و آخر الامر عذاب دردناک خدای آسمان و زمین شما را فرا می گیرد. اینک پیش از آنکه گرفتار عذاب خدا شوید، به فکر نجات خود باشید.
♻️قوم به سرسختی و لجاج خود ادامه دادند و گفتند:
ای یونس بی جهت این همه زحمت بهه خودت مده و ما را به سوی خدایت خودت دعوت نکن. ما نه از عذاب خدای تو می ترسیم و نه به خدای تو ایمان می آوریم، تو هر چه می خواهی بکن.
یونس از سرسختی قوم خود خسته و دلگیر شد و از سخنان نابخردانه آنان غضبناک گردید و با حال خشم و غضب سر به بیابان گذاشت و از میان قوم بیرون رفت.
#یونس به گمان اینکه وظیفه خود را انجام داده و دیگر دعوت اثری ندارد، پیش از اینکه از طرف خدا مأمور به رفتن شود از میان قوم خارج شد و راه بیابان را در پیش گرفت.
با رفتن #یونس، آثار عذاب خدا در میان آن قوم پدیدار گردید و هوا به شدت منقلب و تاریک شد، از این رو قوم متوجه خطای خود شدند و پی به اشتباه خود بردند.
در میان آنها مرد عالم و دانشمندی وجود داشت که نسبت به آن قوم بسی مهربان و خیر خواه بود.
در آن حال مرد عالم قوم را نزد خود خواند و گفت:
اینک آثار عذاب خداوند آشکار شده. بیائید پیش از نزول عذاب توبه کنید و از پیشگاه خداوند طلب آمرزش نمائید.
به راهنمائی آن مرد عالم، تمام مردم از زن و مرد، پیر و جوان در بیابان آمدند، میان بچه ها و مادرها وبین زنها و مردها جدائی انداختند و همه با هم به درگاه خداوند نالیدند.
سراسر بیابان پر از ضجه شد و به دنبال این عمل، دریچه رحمت الهی به روی آنان گشایش یافت و عذاب برطرف گردید...
#ادامه_دارد..
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء_سیدمحمدصوفی
https://eitaa.com/m_rajabi57
خیاطی می گفت:
اگر شب ها جیب های لباس ها رو خالی کنین، لباس ها زیباتر می مونن و بیشتر عمر می کنن.
خالی کردن #ذهن هم همینه!
در طول روز مجموعه ای از آزردگی،
پشیمونی و اضطراب را جمع می کنیم.
انباشته شدن اینها،
ذهن را سنگین می کند
ذهنمان را پاک کنیم
تا دنیای زیباتری بسازیم...
#شب_زیباتون_مملو_از_آرامش
┏━━━⚜━━━┓
💞@m_rajabi57 💞
شروع هفته تون پراز معجزه🌹
الهی روزتون پر از رحمت🌹
دلتون پر از محبت 🌹
زندگی تون پر از برکت🌹
لحظه هاتون پر از موفقیت🌹
و عاقبت تون ختم بخیر باشه🌹
🌹#صبح_اول_هفتهتون_بخیر🌹
💎 https://eitaa.com/m_rajabi57
مِشْکات
بسم الله الرحمن الرحيم 🌸 تفسیر یک دقیقه ای قرآن 🌸 از ابتدا تا انتهای قرآن 🌸 جلسه ۲۸ 🌸 #آیه_8_سوره_ب
بسم الله الرحمن الرحيم
🌸 تفسیر یک دقیقه ای قرآن
🌸 از ابتدا تا انتهای قرآن
🌸 جلسه 29
🌸 #آیه_9_سوره_بقره
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
بسم الله الرحمن الرحيم
🌹 #تفسیر آیه به آیه قرآن
🌹 #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه 29
🌹 آیه 9 سوره بقره
🌸 یخادعون الله و الذین ءامنوا و ما يخدعون إلآ أنفسهم و ما يشعرون (9)
🍀 ترجمه:
مى خواهند خدا و كسانى كه ايمان آوردند را فریب دهند و فریب نمی دهند مگر خودشان را و نمی فهمند.
🔴 این آیه ادامه آیه قبلی در مورد #منافقین است
🌷 #خدع:
یعنی فریب
- یخادعون الله و الذین ءامنوا:
می خواهند خدا و مؤمنان را فریب دهند
- و ما يخدعون إلا انفسهم:
يعنى آنان فریب نمی دهند مگر خودشان را آنها می خواهند با نفاق و دورویی تظاهر به ایمان کنند در حالی که کفر در دلشان هست اما #خدا فریب و مکرشان را به خودشان بر می گرداند.
- و ما یشعرون:
و نمی فهمند
🔹 پیام ها آیه 9 سوره بقره🔹
✅ حیله گری نشانه #نفاق است.
✅ #منافق همواره در فکر ضربه زدن است
✅ #حیله و #فریب نشانه عقل و شعور نیست. (و ما یشعرون)
✅ #منافق نمی فهمد که طرف حساب او خداوندی است که همه اسرار درون او را می داند و نیرنگ و فریبش را به خودشان بر می گرداند.
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸 #صلوات_خاصه_پيامبر_صلى_اللّه_عليه_و_آله_و_سلم:
🌹 #اللَّهُمَّ_صَلِّ_عَلَى_مُحَمَّدٍ كَمَا حَمَلَ وَحْيَكَ وَ بَلَّغَ رِسَالاتِكَ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا أَحَلَّ حَلالَكَ وَ حَرَّمَ حَرَامَكَ وَ عَلَّمَ كِتَابَكَ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا أَقَامَ الصَّلاةَ وَ آتَى الزَّكَاةَ وَ دَعَا إِلَى دِينِكَ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا صَدَّقَ بِوَعْدِكَ وَ أَشْفَقَ مِنْ وَعِيدِكَ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا غَفَرْتَ بِهِ الذُّنُوبَ وَ سَتَرْتَ بِهِ الْعُيُوبَ وَ فَرَّجْتَ بِهِ الْكُرُوبَ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا دَفَعْتَ بِهِ الشَّقَاءَ وَ كَشَفْتَ بِهِ الْغَمَّاءَ وَ أَجَبْتَ بِهِ الدُّعَاءَ وَ نَجَّيْتَ بِهِ مِنَ الْبَلاءِ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا رَحِمْتَ بِهِ الْعِبَادَ وَ أَحْيَيْتَ بِهِ الْبِلادَ وَ قَصَمْتَ بِهِ الْجَبَابِرَةَ وَ أَهْلَكْتَ بِهِ الْفَرَاعِنَةَ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا أَضْعَفْتَ بِهِ الْأَمْوَالَ وَ أَحْرَزْتَ بِهِ مِنَ الْأَهْوَالِ وَ كَسَرْتَ بِهِ الْأَصْنَامَ وَ رَحِمْتَ بِهِ الْأَنَامَ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ كَمَا بَعَثْتَهُ بِخَيْرِ الْأَدْيَانِ وَ أَعْزَزْتَ بِهِ الْإِيمَانَ وَ تَبَّرْتَ بِهِ الْأَوْثَانَ وَ عَظَّمْتَ بِهِ الْبَيْتَ الْحَرَامَ وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّاهِرِينَ الْأَخْيَارِ وَ سَلَّمَ تَسْلِيما
#صلوات_خاصة
#صلوات
#صلوات_بر_پیامبر
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸https://eitaa.com/m_rajabi57
مِشْکات
💠ـــــــ قسمت ششم ـــــــ💠 🇮🇷 #سرزمینِ_زیباے_من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 #داستان_واقعی 🆔 @m_rajabi
💠ـــ قسمت هفتم و هشتم ـــ💠
🇮🇷 #سرزمینِ_زیباے_من🇮🇷
#پیشنهاد_مطالعه📚
#داستان_واقعی
🆔 @m_rajabi57
✨🍃✨🍃✨🍃✨
مِشْکات
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 #قسمت ششم گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم،
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
#قسمت هفتم
قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ، مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداختم ، در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است، شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است؛رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه...
تک و تنها بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم، روز اول کسی بهم کاری نداشت فکر می کردن خسته میشم خودم میرم اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم، گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه...
این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود ، کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن،داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن ...
در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم ، تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید ،دومی از کنار به سمتم حمله کرد یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد،نمی تونستم به راحتی نفس بکشم ، اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت و خلاف جهت تابوند و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن ...
همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد؛ از شدت درد، نفسم بند اومده بود هم گلوم به شدت تحت فشار بود هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود، دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم، درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه ...
یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم و تمام وزنش رو انداخت روی اون،هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد،اونها به اون دست نابود شده من توی همون حالت از پشت دستبند زدن و بلندم کردن ...
از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود دیگه هیچی نمی فهمیدم ، تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد، صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت،من رو پرت کردن توی ماشین و این آخرین تصویر من بود از شدت درد، از حال رفتم ...
چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ، حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود، قدرتی برای حرکت کردن نداشتم،دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم به زحمت اونها رو حس می کردم با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد ...
زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم،هیچ فریادرسی نبود،هیچ کسی که به داد من برسه یا حتی دست من رو باز کنه ...
یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم و لحظه بعد می گفتم:نه کوین ! تو باید زنده بمونی ، تو یه جنگجو و مبارزی ، نباید تسلیم بشی هدفت رو فراموش نکن،هدفت رو ...
دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن ...
سرم یه شکستگی ساده بود اما وضع دستم فرق می کرد ، اصلا اوضاع خوبی نبود ، آسیبش خیلی شدید بود ، باید دستم عمل می شد اما با کدوم پول؟ با کدوم بیمه؟ دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند ...
از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن،این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم ...
از بیمارستان که مرخص شدم ، جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت ، بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن ...
آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن ، همه ما انسانیم و حق برابر داریم مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید ؛ پدرم گریه می کرد ، می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم ، با اون وضع دستم در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم ...
✍🏻 نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
#قسمت هشتم
بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد برای من لحظات فوق العاده ای بود، طعم شیرین پیروزی هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت ...
شهریه دانشگاه زیاد بودو از طرفی، من بودم و یه دست علیل ، دستم درد زیادی داشت ، به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده اما چه کار می تونستم بکنم؟ حقیقت این بود، من دستم رو در سن 19 سالگی از دست داده بودم ...
یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن ، هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید ، خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم، به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم، جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر ، کار دیگه ای برای یه بومی نبود اون هم با وضعی که من داشتم ...
کار می کردم و درس می خوندم ، اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن،کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت ، اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد،چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن ، من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم ، قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه ...
دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم،گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود، برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن، من موندم و دوره وکلای تسخیری،وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم ...
هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ، باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم ، چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند ...
توی دفتر، من رو ندید میگرفتن،کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و ... شده بود، اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم ، حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم ، من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه، حتی باید از دستشویی خارج ساختمان استفاده می کردم ...
دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود، باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش می کردم ، علی الخصوص توی دادگاه من فقط شاهد بودم و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود ...
چیزی که من رو زجر می داد مرگ عدالت در دادگاه بود، حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم؛ لحظه به لحظه، قلب و باورهای من رو می کشت ، اونها برای دفاع از موکل شون تلاش چندانی نمی کردند، دقیقا برعکس تمام فیلم ها وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن ...
من احساس تک تک اونها رو درک می کردم ، من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده بودم دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم رو آزار می داد و حس نفرت از اون دنیای سفید در من شکل می گرفت ...
بالاخره دوره کارآموزی تمام شد،بالاخره وکیل شده بودم ، نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم ، حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد ...
- فکر می کنی با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟ یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟ یا قاضی و هیئت منصفه ای که به حرفت توجه کنه؟
به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم یه حال چهار در پنج با یه اتاق کوچیک قد انباری ، میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم و چون جایی نداشتم، شب ها توی انباری می خوابیدم؛ حق با اون بود،خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود، ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر، شب ها برم سر کار، با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود ...
فکر کنم من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که ، شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود ...
✍🏻 نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
مِشْکات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼 #داستان_های_قرانی 🌼 🌼 #قسمت_هشتاد ویک 🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 https://eitaa.com/m_rajabi
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼 #داستان_های_قرانی 🌼
🌼 #قسمت_هشتادودو 🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼