🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
#قسمت هشتم
بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد برای من لحظات فوق العاده ای بود، طعم شیرین پیروزی هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت ...
شهریه دانشگاه زیاد بودو از طرفی، من بودم و یه دست علیل ، دستم درد زیادی داشت ، به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده اما چه کار می تونستم بکنم؟ حقیقت این بود، من دستم رو در سن 19 سالگی از دست داده بودم ...
یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن ، هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید ، خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم، به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم، جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر ، کار دیگه ای برای یه بومی نبود اون هم با وضعی که من داشتم ...
کار می کردم و درس می خوندم ، اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن،کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت ، اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد،چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن ، من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم ، قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه ...
دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم،گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود، برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن، من موندم و دوره وکلای تسخیری،وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم ...
هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ، باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم ، چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند ...
توی دفتر، من رو ندید میگرفتن،کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و ... شده بود، اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم ، حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم ، من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه، حتی باید از دستشویی خارج ساختمان استفاده می کردم ...
دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود، باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش می کردم ، علی الخصوص توی دادگاه من فقط شاهد بودم و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود ...
چیزی که من رو زجر می داد مرگ عدالت در دادگاه بود، حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم؛ لحظه به لحظه، قلب و باورهای من رو می کشت ، اونها برای دفاع از موکل شون تلاش چندانی نمی کردند، دقیقا برعکس تمام فیلم ها وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن ...
من احساس تک تک اونها رو درک می کردم ، من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده بودم دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم رو آزار می داد و حس نفرت از اون دنیای سفید در من شکل می گرفت ...
بالاخره دوره کارآموزی تمام شد،بالاخره وکیل شده بودم ، نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم ، حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد ...
- فکر می کنی با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟ یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟ یا قاضی و هیئت منصفه ای که به حرفت توجه کنه؟
به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم یه حال چهار در پنج با یه اتاق کوچیک قد انباری ، میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم و چون جایی نداشتم، شب ها توی انباری می خوابیدم؛ حق با اون بود،خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود، ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر، شب ها برم سر کار، با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود ...
فکر کنم من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که ، شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود ...
✍🏻 نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
مِشْکات
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 #قسمت هشتم بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد نبرد، است
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
#قسمت نهم
🔰چندین ماه گذشت ، پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود ، با حقوقی که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم ، بعد از تمام اون سال ها و تلاش ها ، یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم حس می کردم و بدتر از همه جرات گفتن این حرف ها رو به کسی نداشتم علی الخصوص مادرم که همیشه اعتقاد داشت، دارم عمرم رو تلف می کنم ، از یه طرف، برای رسیدن به اونجا دستم رو از دست داده بودم ، از یه طرف با برگشتم، امید توی قلب همه می میرد اما دیگه رسما به فکر پس دادن دفتر و برگشت پیش خانواده افتاده بودم که ...
یکی از بچه ها اون شب، داشت در مورد برادرش حرف می زد، سر کار دچار سانحه شده بود و کارفرما هم حاضر به پرداخت غرامت درمانی نشده بود ، اونها هم با یه وکیل تسخیری شکایت کرده بودن و حدس اینکه توی دادگاه هم شکست خورده بودن کار سختی نبود ...
همین طور با ناراحتی داشت اتفاقات رو برای بچه ها تعریف می کرد،خوب که حرف هاش رو زد ، شروع کردم در مورد پرونده سوال کردن ! خیلی متعجب، جواب سوال هام رو می داد ، آخر حوصله اش سر رفت ...
- این سوال ها چیه می پرسی کوین؟چی توی سرته؟
چند لحظه بهش نگاه کردم ، یه بومی سیاه به یه مرد سفید،عزمم رو جزم کردم ، ببین مرد، با توجه به مدارکی که شما دارید، به راحتی میشه اجازه بازرسی از دفاتر رو گرفت،بعد از ثبت اطلاعات بازرسی به طور رسمی و استناد به این قوانین (...) میشه رای رو به نفع شما برگردوند، حتی اگر اطلاعات دفاتر، قبل از بازرسی توش دست برده شده باشه ، بازم میشه همین کار رو کرد اما روند دادرسی سخت تر میشه ...
رسما مات و مبهوت بهم نگاه می کرد ، چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد، تو اینها رو از کجا می دونی؟ ناخودآگاه خنده تلخی رو لب هام اومد ، من وکیلم ، البته! فقط روی کاغذ؛ نگاهی متعجب و عمیقی بهم کرد، نه مرد ، تو وکیلی ! از همین الان ....
روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم ، اونقدر که به زحمت می تونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم، از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه می شد ، انگار همه شون مدام تکرار می کردن تو یه سیاه بومی هستی،شکستت قطعیه ، به مدارک دل خوش نکن ...
رفتم به صورت آب زدم ، چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم،داشتم به راهروی ورودی دادگاه نزدیک می شدم که یه صدایی رو کاملا واضح شنیدم ...
- شاید بهتر بود یه وکیل سفید می گرفتیم ، این اصلا از پس کار برمیاد؟ بعید می دونم کسی به حرفش توجه کنه، فکر می کنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟
این؟ وکیل سفید؟ نفسم بند اومد ،حس کردم یه چیزی توی وجودم شکست ، حس عجیبی داشتم ، اونها بدون من، حتی نتونسته بودن تا اینجا پیش بیان ، اون وقت " این اصلا از پس کار برمیاد؟ " ... " این؟ " باورم نمی شد چنین حرف هایی رو داشتم می شنیدم ، هیچ کسی جز من سیاه ، حاضر نشده بود با اون مبلغ ناچیز از حق اونها دفاع کنه اما حالا این جواب خیرخواهی و انسان دوستی من بود ...
به سرعت برق، تمام لطف های اندکی رو که سفیدها در حقم کرده بودن از جلوی چشم هام رد شد ، حس سگی رو داشتم که از روی ترحم ، هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن ،انسان دوستی؟ حتی موکل های من به چشم انسان و کسی که توانایی داره و قابل اعتماده بهم نگاه نمی کردن ...
لحظات سخت و وحشتناکی بود ، پشت به دیوار ایستادم و بهش تکیه دادم ، مغزم از کنترل خارج شده بود،نمی تونستم افکاری رو که از ذهنم عبور می کرد، کنترل کنم ، تمام زجرهایی رو که از روز اول مدرسه تجربه کرده بودم ، دستی رو که توی 19سالگی از دست داده بودم ، هنوز درد داشت و حتی نمی تونستم برای شستن صورتم ازش استفاده کنم ، مرگ ناعادلانه خواهرم، همه به سمتم هجوم آورده بود ...
دیگه حسم، حس آزادی طلبی و مبارزه برای عدالت نبود حسم، مبارزه برای دفاع از حق انسان های مظلوم که کسی صداشون رو نمی شنید؛ نبود ، حسی که من رو به سمت وکالت کشیده بود حالا داشت به تنفر از دنیای سفید تبدیل می شد ، حس انسایت که در قلبم می مرد ...
✍🏻 نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
#داستان_واقعی
#قسمت دهم
وارد راهروی دادگاه شدم اما نه برای دفاع از انسان های سفید، باید پرونده رو برای اثبات برتری خودم پیروز می شدم ، باید به همه اونها ثابت می کردم که من با وجود همه تبعیض ها و دشمنی ها ، قدرت پیروزی و برتری رو دارم ، دیگه نه برای انسانیت ، که انسانیتی وجود نداشت، نه برای دفاع از اون دو تا سفید که با بی چشم و رویی دستم رو گاز گرفته بودن ، باید به خاطر دنیای بومی های سیاه و کسب برتری پیروز می شدم ...
جلسه دادگاه شروع شد ، موضوع پرونده به حدی ساده بود که به راحتی می شد حتی توی یک یا دو جلسه تمومش کرد اما تا من می خواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی حرفم می پرید یا مرتب فریاد می زد ، اعتراض دارم آقای قاضی ، و با جمله وارده دهان من بسته می شد ، موکل هام به کل امیدشون رو از دست داده بودن و مدام با ناراحتی و عصبانیت، زیرچشمی بهم نگاه می کردن، یاس و شکست توی صورت شون موج می زد ...
اومدم و توی جایگاه خودم نشستم ، وکیل خوانده پشت سر هم و بی وقفه حرف می زد ، حرف هاش که تموم شد، رفت و سر جاش نشست ، قاضی دادگاه رو به من کرد ...
- آقای ویزل ، حرفی برای گفتن ندارید؟
فقط بهش نگاه می کردم ، موکل هام شدید عصبی شده بودن؛ - آقای ویزل، با شمام ، حرفی برای گفتن ندارید؟
از جا بلند شدم ، این آخرین شانس تمام زندگی من بود ،یا مرگ یا پیروزی ...
- حرف آقای قاضی؟ آیا گوشی برای شنیدن حرف انسان های مظلوم هست؟ آیا کسی توی این کشور ،گوشی برای شنیدن داره؟ وکیل خوانده با عصبانیت از جا پرید اعتراض دارم آقای قاضی این حرف ها مال دادگاه نیست ...
- اعتراض وارده ، شما دارید توی صحن دادگاه اهانت می کنید؛ - من اهانت می کنم؟ و صدام رو بالا بردم ؟من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟
- من اهانت می کنم؟ و صدام رو بالا بردم ،من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟ همه شما خیلی خوب می دونید که تمام مدارک این پرونده به نفع موکل منه ،من قبلا همه شون رو به دادگاه تقدیم کرده بودم و امروز ما باید فقط برای تعیین جریمه و حق موکل من اینجا باشیم اما چرا به من حتی اجازه اعتراض به وکیل مقابلم، داده نمیشه؟
رو کردم به وکیل خوانده در حالی که شما، آقای وکیل . هیچ گونه مدرکی جز بازی با کلمات به دادگاه ارائه نکردید ، آیا واقعا گوشی برای شنیدن صدای مظلوم هست؟ این بار با خشم بیشتری فریاد زد ؛ من اعتراض دارم آقای قاضی ...
پریدم وسط حرفش و فریاد زدم ،به چی اعتراض دارید آقای وکیل؟ به حرف های من؟ یا اینکه یه بومی سیاه جلوی شما ایستاده؟ کپ کرد سرجاش میخکوب شد ...
- آقای ویزل،به عنوان قاضی دادگاه به شما هشدار میدم اگر به این حرف ها ادامه بدید ناچار میشم شما رو از دادگاه اخراج کنم! - اون کسی که توی دادگاه داره اهانت می کنه، من نیستم ، دوباره چرخیدم سمت وکیل خوانده، شما هستید ،شما هستید که به شعور انسان هایی اهانت می کنید که قوانین رو نصب کردن ... قوانینی که میگه هر انسانی حق داره از خودش دفاع کنه ، انسان ها با هم برابرن و به من اجازه میده که اینجا بایستم ...
چرخیدم سمت قاضی ،فراموش نکنید که شما نماینده عدالت هستید ، نماینده ای که باید حرف مظلوم رو بشنوه و حق اون رو بگیره ...
✍🏻 نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
#قسمت ۱۴
چند لحظه سکوت کرد،نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق اون نبودم؛ - خدا به قوم حضرت موسی، نعمت های فراوان داد ، دریا رو پیش چشم اونها شکافت، از آسمان برای اونها غذا فرستاد و اونها بدون اینکه ذره ای زحمت کشیده باشن از تمام اون نعمت های استفاده کردن زمانی که حضرت موسی، 40 روز به طور رفت ، اونها که رسما وجود خدا رو با چشم هاشون دیده بودن ، گوساله پرست شدن ، یه گوساله از طلا درست کردن و چون فقط از توش صدا در می اومد جلوش سجده کردن ، خدا باز هم اونها رو بخشید ، اما زمانی که بهشون گفت وارد این سرزمین بشید ، اونها خودشون رو کنار کشیدن و به حضرت موسی گفتن : موسی، تو با خدات به جنگ اونها برو وقتی جنگ تموم شد بیا ما رو خبر کن ، می دونی چرا این طوری شد؟
داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم ، سرم رو به علامت نه تکان دادم ، نمی دونم،شاید احمق بودن! تلخ، خندید ،اونها احمق نبودن ، انسان ها زمانی برای چیزی ارزش قائل میشن و به چشم نعمت بهش نگاه می کنن که براش زحمت کشیده باشن ، اونها هیچ زحمتی نکشیده بودن ، خدا بدون دریغ به اونها روزی داد،خدا به جای اونها با دشمن اونها جنگید،فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد ،حتی لازم نبود برای به دست آوردن غذاشون تلاش کنن ، اونها دیگه نعمت های خدا رو نمی دیدن ، مثل بچه یه خانواده پولدار که از فرط ثروت زیاد با 100 دلاری سیگار درست می کنه و آتیشش میزنه ، از دید اون، تک تک اون دلارها بی ارزشه چون از روز اول، بی حساب بهش دادن ، اما از دید یه آدم فقیر، تک تک اونها جواهره،خدا به بشر نشان داد که ما باید برای نعمت ها سختی بکشیم ، بجنگیم و تلاش کنیم تا قدر اونها رو بدونیم،آدمی که هر روز بدون مشکل، نفس می کشه،هرگز به اون نفس ها و اکسیژن به چشم نعمت نگاه نمی کنه و هیچ وقت ارزش اونها رو نمی فهمه تا زمانی که اون نعمت رو از دست بده ، مثل اون ماهی که غرق در آبه و مفهوم دریا رو نمی فهمه ...
بعد از رفتن پدر محمد ، من ساعت ها روی اون حرف ها فکر می کردم ، شاید اولش عجیب بودن اما وقتی خوب بهشون فکر کردم دیگه عجیب نبودن ، ولی تک تکش حقیقت داشت ...
کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد ، من اعتقادی به خدا نداشتم ، خدا از دید من، خدای کلیسا بود ، خدای انسان های سفید ،مرد سفیدی، که به ما می گفت: زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه و من هر بار که این جملات رو می شنیدم توی دلم می گفتم :خودت زجر بکش ، اگر راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن ...
زجر کشیدن برای کلیسا یه افتخار محسوب می شد، درهای آسمان و تطهیر اما به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم ، از اشراف و ثروتمندان حمایت می کرد و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن ،اینجا بود که تازه داستان من و خدا، داشت شکل می گرفت، من شروع به تحقیق کردم در جستجوی خدا، هر کتابی که به دستم می رسید؛ می خوندم ، عرفان ها و عقاید مختلف ، اونها رو کنار هم می گذاشتم و تمام ساعت های بی کاریم رو فکر می کردم ،قرآن، آخرین کتابی بود که خوندم ...
مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم ،اما چیزی که قلبم رو به حرکت در آورد، دیدن دو تا تصویر بود ،تصویری از حج ، انسان هایی با پارچه های سفید و یه شکل خودشون رو پوشانده بودن، سفید و سیاه ، با پاهای برهنه دور خانه ای ساده می چرخیدند ، خانه ای که با پارچه سیاهی پوشیده شده بود ،توی اون لباس ها اصلا مشخص نمی شد کی ثروتمنده و کی فقیر ، این مصداق عملی برابری بود و تصویر دوم، تصویری بود که با همون پارچه های سفید سیاه و سفید، روی زمین و بی تکلف و تفاخر، کنار هم غذا می خوردن ...
با دیدن این دو تصویر، قلبم از جا کنده شد، ناخودآگاه با صدای بلند خندیدم ،خنده ای از سر حظ و شادی ؛ شاید این تصاویر برای یه انسان سفید، ساده بود اما برای من، نعمت محسوب می شد برای من که تمام زندگیم به خاطر بومی بودن، سیاه بودن و فقیر بودن ، تحقیر شده بودم و برای ساده ترین حقوق انسانیم زجر کشیده بودم؛ نعمت برابری ، خدایی که سفید و سیاه در برابرش، یکسان بودن بدون صلیب های طلا و جواهرنشان این خدا، قطعا خدای من بود ...
✍🏻 نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
#قسمت_شانزدهم
فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت ، مبارزه ! یک جنبش علیه ظلم و نابرابری، یک جنبش برای تحقق عدالت،اما یک مبارزه ، آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه مبارزه لازم داشت ، با رسیدن به این جواب ، حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم ، بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟ روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه،روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه ، برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم ، علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد ، راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود،راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور ؛ بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود ، یا یک تغییر جریان ساده، اون روز از بین برده بود ...
بعد از تحقیق زیاد ،فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان یک حرکت باید توسط یک رهبر قوی، محکم و غیرقابل تزلزل ، زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه، کسی که بتونه آینده نگری و وسعت دید داشته باشه ، تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده،کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه ، قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه و نسبت بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلقات رو داشته باشه ...
فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد،علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود ، تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه ، هرگز قابل حل نبود، فقط یک راه وجود داشت ، تغییر اندیشه دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت ، دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد،اما چطور؟ آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ غرق در میان این افکار و سوالات،ناگهان یاد قرآن افتادم ، قرآن و تصاویر حج ، این تنها راه بود ...
رفتم سراغ قرآن ، یک بار دیگه قرآن رو خوندم و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم ، جنبش هایی که بر اساس تفکرات دینی اسلامی شکل گرفته بود ، حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود اما پیش از هر حرکتی باید فکرها درست می شد و تصاویر حج، تنها مصداق حقیقی اون بود ، بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه سفید حاکم بشه ، اما چطوری؟
بین تمام انقلاب های دینی ، عظیم ترین و بزرگ ترین شون انقلاب ایران بود که به تغییر کل سیستم ختم شده بود ، انقلابی که عوضی های نژادپرست سفید ، مدام در مذمتش حرف می زدن همین عزمم رو جزم کرد ...
از دو حال خارج نبود ، یا ایرانی ها موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست تر از این نژادپرست های سرمایه دار بودن یا انسانهایی مثل ما که بی گناه، محکوم به نابودی و فنا شده بودن ، در هر دو صورت ، از یک طرف، ایدئولوژی فکری قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره و از طرف دیگه، انقلاب ایران که با شعار اسلام شروع شده بود می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه ، دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد ...
مطالبی که توی اینترنت پیدا می شد زیاد نبود ، یا در ضدیت بود یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد ، کتاب ها هم همین طور ، یک جانبه و از بیرون به اسلام نگاه می کرد و قطعا با تفکر اسلامی و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود ...
با یک علامت سوال بزرگ مواجه شده بودم و تنها پاسخی که براش پیدا کردم این بود ، باید خودم به ایران می رفتم ، باید می رفتم و از نزدیک روی تفکرات و مبانی اسلام و ریشه های انقلاب ایران و مسیری که طی کرده بود؛ مطالعه می کردم؛ هرچند، مردم ایران هم از نظر من انسان های سفید بودن اما یه انسان عاقل، حتی از دشمنش نکات مثبت رو یاد می گیره و در راه رسیدن به موفقیت ازش استفاده می کنه ، این یه قانونه ، داشته مثبت اون، کنار داشته های من ، یعنی سرعت رشد و پیروزی دو برابر من ...
که بتونم اقامت موقت بگیرم شروع شد ، توی تحقیقاتم متوجه شدم ایران از کشورهای مختلف جهان، طلبه می پذیره افرادی که می تونن به ایران بیان و آزادانه در مورد اسلام درس بخونن و تحقیق کنن و چه چیز از این بهتر ، هر چه جلوتر می اومدم شانس های زندگیم بزرگ تر و بهتر از قبل می شد ، علی الخصوص که رهبر جنبش و انقلاب ایران یک روحانی و از قم بود، منم برای پذیرش در ایران، درخواست دادم مقصد، قم ...
✍🏻 نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
#قسمت بیستم
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد،اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه ؛ _ اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ، هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد ، من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم ... .
اینها رو گفت و رفت،من هنوز متعجب بودم! شب، توی اتاق، مدام حواسم به رفتارهای هادی بود، گاهی به خودم می گفتم،حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده ، ولی چند دقیقه بعد می گفتم،نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته ، پس چرا از من دفاع کرده؟هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم ...
آبان 89 ، توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم ، یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت ، با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد، حالت شون واقعا خاص شده بود! با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت : برنامه دیدار رهبره ، قراره بریم رهبر رو ببینیم ...
رهبر؟ ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم!یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ دیدن یه پیرمرد سفید؟ هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم،با حالت خاصی بهم نگاه می کردن ؛ - چرا اینطوری می خندی؟! - خنده دار نیست؟ برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟
حالت چهره هاشون کاملا عوض شد ،سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود؛ - مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران،این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ - چرا،من گفتم اما دلیلی برای شادی نمی بینم ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه ، این حالت شما خطرناک تر از بردگیه،شماها دچار بردگی فکری شدید و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ...
قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم،یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت ؛ - یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی ،مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه ! خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ، محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
- اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ، مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن ،بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن،باورم نمی شد ! واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ، همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ،اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ، وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم ...
این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ، کل خوابگاه غرق شادی شده بود!دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم ؛ اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده اما سفیدپوست ها چی؟ حتی هادی سر از پا نمی شناخت به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ... .
اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ، همه رفتن حمام ، مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ، چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ،هادی هم همین طور ! ساعت 3 صبح بود ،لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ، روی شونه هاش چفیه انداخت و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست ؛ من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم،اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم ، هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ، هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ! پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم...
✍🏻 نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
مِشْکات
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 #قسمت بیستم با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد،اصلا فکرش رو هم ن
🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
#قسمت۲۱
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ، اما نمی تونستم بخوابم ، فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ،چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟
چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟
اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ،
دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟و...
دیگه نتونستم طاقت بیارم ،سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ،ساعت حدود 6 صبح بود ،پشت درهای شبستان منتظر بودیم ،به شدت خوابم می اومد برعکس اونها که از شدت اشتیاق،خواب از سرشون پریده بود ! من می تونستم ایستاده بخوابم ، بالاخره درها بازشد ،ازدحام وحشتناکی بود ،یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من ، اومد کنارم ایستاد و خیلی بااحتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه ،نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حیقیقتا خوشحال شدم ، بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت..
ساعت 8گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ،خسته،کلافه و بی حوصله شده بودم ،به شدت خودم رو سرزنش می کردم ، آخه چرا اومدی؟این چه حماقتی بود؟
تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟
بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ، مدام شعر می خوندن ،شعار می دادن ، دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود..
حدودساعت 10،آقای خامنه ای وارد شد،جمعیت از جا کنده شد
همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن !
من هیچی نمی فهمیدم ،فقط به هادی نگاه می کردم ،صورت و چهره هادی،مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ! کم کم، فضا آرام تر شد ،به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم به اطرافم نگاه کردم ،غیر از هادی،هیچ کدوم رو نمی شناختم ،با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه..
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم ، چی می گفتید؟ چه شعاری می دادید؟
اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید؛یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ، این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده، صل علی محمد، عطر خمینی آمد ،ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ، خونی که در رگ ماست ، هدیه به رهبر ماست..
جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ، اونها دروغگو نبودن ،غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم وبه رهبر ایران نگاه کردم !چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن ، تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟
چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم ،حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم ، تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم ، مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم ؛ اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد، سفید و سیاه ، از شرقی ترین کشورحاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی..
محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت ، نه تنها هادی ،بغض همه شکست ! اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد ، همه شون به شدت گریه می کردن ، چرخیدم سمت هادی ، چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت ، چند لحظه فقط نگاهش کردم ! از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد، فضا، فضای دیگه ای بود ؛ چقدر گذشت؟ نمی دونم..
هنوز چشم هاش خیس از اشک بود ، مثل سربندش سرخ شده بود ،صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد ؛ - طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند ،شما حتی مهمان هم نیستند ، بلکه صاحب خانه هستید ،شما فرزندان عزیز من هستید ، دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ، بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن ! سرم رو چرخوندم سمت جایگاه ، فقط به رهبر ایران نگاه می کردم ،من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟ اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟
من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم ، من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم ، من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود !فقط بهش نگاه می کردم ، یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم ، یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه ،چیزی که من باید پیداش کنم ،اونم هر چه سریع تر..
✍🏻نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
♻️ #ادامه_دارد
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
💠ــ🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷
ــ💠
🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#قسمت ۲۲
دوره زبان فارسی تموم شد ، ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود ، بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای من فرق می کرد، سوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود ، امانم رو بریده بود و رهام نمی کرد ! باید می فهمیدم ، اصلا من به خاطر همین اومده بودم..
شروع به مطالعه کردم ، هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو می خوندم، گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی ، یک ظهر تا شب طول می کشید ، گاهی حتی شام نمی خوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم و این نتیجه ای بود که پیدا کردم ، حکومت زمین به خدا تعلق داره و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان و ریسمان الهی هستن و در زمان غیبت آخرین امام ، حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته..
حکومت الهی ،امت واحد، مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری ، مبارزه با برده داری ، تلاش در جهت تحقق عدالت و.. همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود ، مفاهیمی که به راحتی می تونستم درک شون کنم، اما نکته دیگه ای هم بود،عشق به خدا، عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله ؛ عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود و این مفهوم برام قابل فهم نبود اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد ، مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است، انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن ، اما عشق به خدا؟ و عجیب تر، ماجرای کربلا ...
چه چیزی می تونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن ؛خودشون رو یک امت واحد می دونن و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره! تازه می تونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم و اینکه چرا همه شون با هم ایران رو هدف گرفته بودن، شیوع این تفکر در بین جامعه غرب ، به معنای مرگ و نابودی اونها بود!
مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه و در قلب کشوری که متولد شده اند،قلب خودشون برای جای دیگه ای و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه،برای اونها، ایران تنها هیچ ترسی نداشت ، تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که برای نابودی اونها لحظه شماری می کرد ، جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس می زدم ، حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم ، حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم،
وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر از اسلام و از حکومت ایران ..
تابستان سال 90 از راه رسید ، اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن ،عده کمی هم توی خوابگاه موندن ، من و هادی هم جزء همین عده کم بودیم ؛ قصد داشتم کل تابستان فقط عربی بخونم ، درس عربی واقعا برام سخت بود ، من توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم ، زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت می کردم اما عربی نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود !
هادی داشت نماز می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم ،در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت ، هر چه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر شکست می خوردم ، واقعا خسته شده بودم ، صرف ساده رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم ، سر چرخوندم، کتاب از خطی که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود، گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود میرم برش می دارم و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم..
نمازش تموم شد ، تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد ، فکر کرد خوابم ، کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد ،اصلا تکان نخوردم ،چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف خط! اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمی کردم..
چند روز از ماجرا گذشت ، بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه ، بازش که کردم ،آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود، تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود ، جملات عربی و مثال ها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود ، اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم ، یعنی دلش به حال من سوخته؟ یا شاید ... به شدت عصبانی شده بودم ، این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت؛ در رو باز کرد و اومد داخل،تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش ، کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ فکر کردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟
توی شوک بود! سریع به خودش اومد،از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده ،خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که ، خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت ؛ - قصد بی احترامی نداشتم ، اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذرمی خوام ؛و خیلی عادی رفت سمت خودش..
نویسنده : #شهیدسیدطاهاایمانی
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
مِشْکات
💠ــ🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 ــ💠 🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #قسمت ۲۲ دوره زبان فارسی تموم شد ، ولی برای همه ما تازه واردها
💠ـــــ قسمت بیست_وسوم ـــــ
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
به شدت جا خوردم ، من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت ، مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد ؛اون شب اصلا خوابم نبرد ، نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد ، رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت ،سجاده اش رو باز کرد و مشغول نماز شد ، می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت ،پشت سر هم نماز می خوند ، من همون طور دراز کشیده بهش نگاه می کردم ، حالت عجیبی داشت! نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد ...
من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم ، اما مسلمانی من فقط اسمی بود ، هرگز نماز نخونده بودم، توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم،اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود ،نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه ! اون حالت، حس عجیبی داشت ،حسی که من قادر به درک کردنش نبودم ! از اون شب ، ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود،هر طرف که می رفت ، یا هر رفتاری که می کرد ، به شدت کنجکاوی من تحریک می شد ...
از پله ها می اومدم پایین ،می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم ،داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن ،برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟ همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم ، طوری که من رو نبینن و گوش هام رو تیز کردم ...
- اصلا معلوم نیست این آدم کیه! نه اهل نماز و روزه است، نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست ،حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست!باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد ،می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره ،هر چند همین رفتارهاش هم بدجور ...! هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن و هادی فقط با چهره ای گرفته ،سرش رو پایین انداخته بود ...
حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت ،
- این حرف ها غیبته ، کمتر گوشت برادرتون رو بخورید!
- غیبت چیه؟ اگر نفوذی باشه چی؟ کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف خودشون رو جا کردن اینجا، یا خواستن واردش بشن؟ کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟
سرش رو بالا آورد ، اگر نفوذی باشه غیبت نیست ، اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم ، خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم ، اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره ، مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه ، من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم ،کوین چنین آدمی نیست...
چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن ،هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه، اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن و امت واحد بودنشون برام سخت بود ...
- در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید ،باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید ،این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده ، شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده ، باید به اینها هم نگاه کنید، شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید ،من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم ، بقیه اش با خداست ؛حرف های هادی برام عجیب بود ، چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ این حرف ها همه اش شعار بود ،اون یه پسر سفید و بور بود ،از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده، در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم ! روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم ...
هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره ،اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم ، اون سعی داشت من رو درک کنه و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود،چند روز گذشت ،من دوباره داشتم عربی می خوندم ، حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم، به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم ، بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم! داشت سمت خودش اصول می خوند،منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که ، یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ...
✍🏻 نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
https://eitaa.com/m_rajabi57
••••••••••••••••••••••••••••••
💠ـــــــ قسمت بیست_وچهارم ـــــــ
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم ، که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ، مکث کوتاهی کرد ، مشکلی پیش اومده؟ بدجور هول شدم و گفتم نه ، و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم ، اعصابم خورد شده بود ، لعنت به تو کوین ، بهترین فرصت بود ،چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ...
- منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم ، خندید، فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود ؛ - نخند ، سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد ! هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه؛ جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ، سرش رو انداخت پایین ، چند لحظه در سکوت مطلق گذشت ...
- اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی ، باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی؛ - افتخار؟ ... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟ منتظر جوابش نشدم،پوزخندی زدم و گفتم ،هر چند، چرا نباید خوشحال بشی؟ اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری ، اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی ،طرف مقابله !
- مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم؛ همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ، ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ،به چی فکر می کرد؛ نمی دونم اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم ، می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ، دوباره دفتر رو ازش بگیرم ،اما ...
همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد ، اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند،به زبون آوردم ، - لعنت به توی احمق ! سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد با دست بهش اشاره کردم و گفتم:((با تو نبودم !)) و بلند شدم از اتاق زدم بیرون ...
تابستان تموم شد ،بچه ها تقریبا برگشته بودن ،به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد و من هنوز با عربی گلاویز بودم ، تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود و ناخواسته سکوت بین ما شکست ؛ توی تمام درس ها کارم خوب بود، هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه و با اصطلاحات زیاد، سخت بود اما مثل عربی نبود رسما توش به بن بست رسیده بودم ،دیگه فایده نداشت ، دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی ...
- اون دفتری که اون دفعه بهم دادی ...! نگذاشت جمله ام تموم شه ،سریع از جاش بلند شد ، صبر کن الان میارم ، بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد ،عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم ، دفتر رو گرفتم و رفتم ؛ واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد، دیگه هیچ چاره ای نداشتم ، داشت قلمش رو می تراشید ، یکی از تفریحاتش خطاطی بود ، من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه ، یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم عزمم رو جزم کردم ، از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف، با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد ، نگاهش خیلی خاص شده بود ...
- من جزوه رو خوندم ، ولی کلی سوال دارم ، مکث کوتاهی کردم ، مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟ خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد ،دستی به صورتش کشید و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت ، _شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود ! با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد،تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد ، تدرسیش عالی بود ! ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود، شدید احساس حقارت می کردم ، حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم ، من از خودم خجالت می کشیدم و ازرفتاری که در گذشته با هادی داشتم ...
✍🏻 نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
♻️ #ادامه_دارد...
https://eitaa.com/m_rajabi57
💠ـــــــ قسمت بیست و ششم
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
رفتم توی صف نماز ایستادم ، همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن ، بی توجه به همه شون ،اولین نماز من شروع شد ؛ از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم روی گوشم گذاشتم و الله اکبر گفتم،دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت ، اولین رکوع من ، و اولین سجده های من ؛نماز به سلام رسید، الله اکبر ،الله اکبر ، الله اکبر، با هر الله اکبر ، قلبم آرام می شد ، با هر الله اکبر ، وجودم سکوت عمیقی می کرد ...
آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود،چنان قدرتی رو احساس می کردم که هرگز، تجربه اش نکرده بودم، بی اختیار رفتم سجده ، بی توجه به همه، در سکوت و آرامش قلبم ، اشک می ریختم، از درون احساس عزت و قدرت می کردم ؛ با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ، سر از سجده که برداشتم ، دست آشنایی به سمتم بلند شد ، _قبول باشه؛ تازه متوجه هادی شدم،تمام مدت کنار من بود ، اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود، لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ، دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ،دستش رو بلند کرد ، بوسید و به پیشانیش زد...
امام جماعت ، الله اکبر گفت و نماز عشاء شروع شد ، اون شب تا صبح خوابم نبرد ، حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود ، آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم ، حس می کردم بین من و خدا، یه پرده نازک انداختن ، فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم !حس آرامش، وجودم رو پر کرد ، تمام زخم های درونم آرام گرفته بود و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد ...
تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم ، حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم،خدا رو میشه با عقل ثابت کرد ، اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت ،در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند ؛ تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم ، دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود، این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد ؛ من با عقل دنبال اسلام اومده بودم،با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم،اما این عقل ، با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود ، یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد و من فهمیدم ، فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد، اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست ، چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد ...
به رسم استاد و شاگردی ، دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ، هادی بدجور خجالت کشید ، - چی کار می کنی کوین؟ اینطوری نکن ! - بهم یاد بده هادی ،مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده ، توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن ، استاد من باش...
خیلی خجالت کشید، سرش رو انداخت پایین ، من چیزی بلد نیستم ! فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم ،بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد ،نشست کنارم ، - من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم ؛ دفترش سه بخش بود ، اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد، دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد ، سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد ، به طور خلاصه بخش اول، نقد خودش بود دومی، برنامه اصلاحی و سومی، نقد عملکردش ...
- من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم، یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم و چهله گرفتم، اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه ، اما به مرور این چهله گرفتن ها عادی شد ، فقط نباید از شکست بترسی! _خندیدم،من مرد روزهای سختم ، از انجام کارهای سخت نمی ترسم ؛ چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد ، خنده ام گرفت ،_چی شده؟ چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ دوباره خندید، _حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ همیشه بخند و زد روی شونه ام و بلند شد ،یهو یه چیزی به ذهنم رسید! هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ منم یه اسم اسلامی میخوام...!
✍🏻 نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
♻️ #ادامه_دارد...
https://eitaa.com/m_rajabi57
•••••••••••••••••••••••••••••••
💠ـــــــ قسمت #پایانی ـــــــ💠
🇮🇷 #سرزمینِ_زیباے_من 🇮🇷
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
حالتش عجیب شد! تاحالا اونطوری ندیده بودمش، بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده ، یهو خندید و گفت یه اسم عالی برات سراغ دارم ! امیدوارم خوشت بیاد ،حسابی کنجکاویم تحریک شد ،هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد ، هم سر اسم ! - پیشنهادت چیه؟
- جون ...[حرف ج را با فتحه بخوانید]
- جون؟
من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم !
- اسم غلام سیاه پوست امام حسینه ، این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده و همه مسخره اش می کردن ، توی صحرای #کربلا ، وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری ، به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه و میگه، به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره، امام هم در حقش دعا می کنن ، الان هم یکی از 72 تن شهید #کربلاست، تو وجه اشتراک زیادی با جون داری ...
سرم رو انداختم پایین، هم سیاهم ،هم مفهوم فامیلم میشه راسو ! - ناراحت شدی؟
سرم رو آوردم بالا ، چشم هاش نگران شده بود ، _نه ! اتفاقا برای اولین بار خوشحالم ،از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن...
با تمام وجود برای شناخت #اسلام تلاش می کردم ،می خواستم اسلام رو با همه ابعادش بشناسم ، یه دفتر برداشتم و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم ،هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم ،تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و ... همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم، شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده ،هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود و استاد عملی سیره شده بود ، هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد..
کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد! والسابقون شده بودیم ، به قول هادی، آدم زرنگ کسیه که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره ،منم برای ورود به این رقابت ، پا گذاشتم جای پاش، سر جمع کردن و پهن کردن سفره ، شستن ظرف ها ؟ کمک به بقیه ، تمیز کردن اتاق و ... خوبی همه اش این بود که با یه #بسم_الله و قربة الی الله ،مسابقه خوب بودن می شد ، چشم باز کردم ، دیدم یه آدم جدید شدم ،کمال همنشین در من اثر کرد !دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود ، تا جایی که روز عید غدیر با هم دست برادری دادیم و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد ، تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم..
باورم نمی شد!حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود! اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود ، باور نمی کردم ، اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود! اولش که گفت فکر کردم شوخی می کنه ، اما حقیقت داشت ، هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود ، به راحتی به 10 زبان زنده دنیا حرف می زد و به کشورهای زیادی سفر کرده بود ، بعد از مسلمان شدن و چندین سال تقیه،همه چیز لو میره ، پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه، حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره، اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه ؛ پدرش هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت #ایران، مخفیانه پسرش رو به اینجا می فرسته ، هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد..
بهش گفتم:چرا همین جا توی ایران نمی مونی؟! نگاه عمیقی بهم کرد ، _شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش ،من رو به #ایران فرستاد، اما من شرمنده خدام ،پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه ، برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره ؛ وظیفه من اینه که برگردم ، حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو ، پدر خودم صادر کنه ! اون می خندید، اما خنده هاش پر از درد بود ، گذشتن از تمام اون جلال و عظمت و دنبال حق حرکت کردن، نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ناخودآگاه خنده ام گرفت ، یه چیزی رو می دونی؟ اسم من، مناسب منه اما اسم تو نیست ،باید اسمت رو میزاشتی سلمان یا ، هادی سلمان..
- هادی سلمان؟ بلند خندید،این اسم دیگه کامل عربیه ! ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم ! تازه می فهمیدم چرا روز اول من رو کنار هادی قرار دادن،حقیقت این بود ، هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم ،مسیر و هدفی که قیمتش، جان ما بود ، من با هدف دیگه ای به ایران اومدم اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت ! امروز، هدف من، نه قیام برای نجات بومی ها،که نجات #استرالیاست ! من این بار، می خوام حسینی بشم برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..
✍🏻 نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
#پــــایــــان
#التماس_دعا🌹
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
https://eitaa.com/m_rajabi57
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁