#بدون_تو_هرگز
#قسمت_دوازدهم
🌟زینت علی🌟
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت … بیشتر نگران علی و خانواده اش بود … و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم …هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده … تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه … چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت … نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم …
خنده روی لبش خشک شد … با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد … چقدر گذشت؟ نمی دونم … مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین …
- شرمنده ام علی آقا … دختره …نگاهش خیلی جدی شد … هرگز اون طوری ندیده بودمش … با همون حالت، رو کرد به مادرم … حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید …
مادرم با ترس … در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون …اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش … دیگه اشک نبود… با صدای بلند زدم زیر گریه … بدجور دلم سوخته بود …- خانم گلم … آخه چرا ناشکری می کنی؟ … دختر رحمت خداست … برکت زندگیه … خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده … عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود …و من بلند و بلند تر گریه می کردم … با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد … و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق … با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه …بغلش کرد … در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد … چند لحظه بهش خیره شد … حتی پلک نمی زد … در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود … دانه های اشک از چشمش سرازیر شد …- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی … حق خودته که اسمش رو بزاری … اما من می خوام پیش دستی کنم … مکث کوتاهی کرد … زینب یعنی زینت پدر … پیشونیش رو بوسید … خوش آمدی زینب خانم …و من هنوز گریه می کردم … اما نه از غصه، ترس و نگرانی …
#بدون_تو_هرگز
قسمت سیزدهم
🌟تو عین طهارتی🌟
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود … علی همه رو بیرون کرد … حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه … حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت …خودش توی خونه ایستاد … تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد … مثل پرستار … و گاهی کارگر دم دستم بود … تا تکان می خوردم از خواب می پرید … اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم … اونقدر روش فشار بود که نشسته … پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد … بعد از اینکه حالم خوب شد … با اون حجم درس و کار … بازم دست بردار نبود …اون روز … همون جا توی در ایستادم …فقط نگاهش می کردم … با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست … دیگه دلم طاقت نیاورد …همین طور که سر تشت نشسته بود… با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش … چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد …
- چی شده؟ … چرا گریه می کنی؟ …تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم … خودش رو کشید کنار …
- چی کار می کنی هانیه؟ … دست هام نجسه …نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … مثل سیل از چشمم پایین می اومد …
- تو عین طهارتی علی … عین طهارت … هر چی بهت بخوره پاک میشه … آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه …من گریه می کردم … علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت… اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد …
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
مِشْکات
#داستانهای_قرآنی #زندگینامهحضرتآدمعلیهالسلام #قسمت5 ♦️ پاسخ پروردگار قاطع و روشن بود . در جوا
#داستانهای_قرانی
#آدم_علیهالسلام
#قسمت_ششم
🍃آنگاه نوبت به آزمایش آدم رسید و خداوند به آدم دستور داد که نام فرشتگان و دیگر موجودات عالم را برای فرشتگان بگوید.
آدم لب به سخن گشود و از آنچه خداوند به او آموخته بود، فرشتگان را آگاه کرد.
در آن حال از جانب خداوند ندا آمد:
ای فرشتگان مگر من پیش از این به شما نگفتم که من از غیب آسمان و زمین آگاهم و مسائل مرئی و نامرئی شما را میدانم!
فرشتگان در برابر آنهمه استعداد و لیاقت و آن سرمایه عظیم علمی که آدم از خود نشان داد، سر تعظیم و تسلیم فرود آوردند و راز آفرینش انسان، این گل سر سبد جهان هستی، این خلیفةالله بر آنها آشکار شد و دانستند که خداوند حکیم بنا به مصالحی که تنها او میداند و بس، انسان را آفریده است.
شیطان رانده و مطرود شد و از آن جایگاه رفیع اخراج گردید و آدم تنها ماند.
تنهایی وحشت آور و خسته کننده. او نیاز به همنشین و همدم داشت.
همدمی که او را از غربت و تنهایی برهاند و یار و یاور او در پیمودن راه زندگی باشد.
خواب او را ربود و ساعتی را در عالم خواب و بی خبری بر او گذشت و در همان ساعات، خداوند متعال از باقیمانده گل آدم، حوا را آفرید تا همدم و مونس او باشد.
وقتی آدم از خواب بیدار شد حوا را دید که در کنارش نشسته و چشم به او دوخته است.
حیرت زده پرسید: تو کیستی؟
گفت: من زنی هستم که خداوند مرا برای همسری تو آفریده است که از تنهایی نجات یابی و انیس و مونس تو باشم.
برق شادی در چشمان آدم جهید، زیرا در آن شرایط، چیزی برای او دلپذیرتر و شادی بخشتر از داشتن همنشینی مناسب و همسری شایسته نبود...
در آن حال خطاب رسید:
ای آدم مایلی با تعهد مهریه ای که من تعیین می کنم با حوا ازدواج کنی؟
آدم پذیرفت و ازدواج آنها انجام گرفت و آرامش خاطری که خداوند برای همسران در کنار یکدیگر مقدر فرموده،برای آدم فراهم گشت و ترس و اضطراب و نگرانی از قلبش رخت بربست و احساس آرامش نمود خداوند نعمت و احسان خود را بر آدم،به حد کمال رسانید و به او فرمود: ای آدم اینک بهشت (32)با تمام نعمتهایش، با نهرهای جاری و آبهای روانش، با میوه های گوناگون و رنگارنگش و خوراکی های لذیذ و بی مانندش در اختیار شما است. همراه با همسرت در آن مسکن گزینید و از همه امکانات آن استفاده کنید ولی به این درخت نزدیک نشوید و هشیار باشید که شیطان دشمن قسم خورده شما است. مبادا شما را فریب دهد و وادار به سرپیچی از فرمان من کند که در نتیجه به بدبختی خواهید افتاد.(33)
هنوز زمان زیادی نگذشته بود و این زوج خوشبخت، بهره چندانی از بهشت و نعمتهای آن نبرده بودند که وسوسه های دشمن حیله گر آغاز گردید.
شیطان که بیماری تکبر و خود برزگ بینی او را از مقامی رفیع به اعماق هولناک دره سقوط و بدبختی کشانیده بود، اینک در اثر دیدن خوشبختی آدم و حوا، دچار بیماری خطرناک حسد هم شده و دیدن زندگانی سعادتمند آن دو، آتشی در درونش شعله ور ساخته بود، آماده شد که آنها را نیز از سعادت و خوشبختی محروم سازد.
بدین جهت با چهره دوستانه و خیرخواهانه نزد آدم و حوا آمد و آنها را به خوردن میوه درختی که از آن نهی شده بودند، دعوت کرد.
آدم و حوا با توجه به نهی خداوند، سخن او را نپذیرفتند، و لب به آن میوه ممنوعه نزدند، ولی شیطان دست بردار نبود، دیگر باز آمد و سخنش را با لحنی دلسوزانه مطرح کرد. باز هم موثر واقع نشد برای آنها قسم یاد کرد که من خیر خواه شما هستم و از این پیشنهاد جز سعادت شما چیزی نمی خواهم.
خداوند شما را از خوردن میوه این درخت نهی کرده، زیرا اگر از آن بخورید، همانند فرشتگان خواهید شد و عمری جاودانه و بی پایان خواهید یافت.
اینجا شیطان، مطلبی را مطرح کرد که برای آدم و حوا فوق العاده مهم بود، خلود و ابدیت.
علاقه به جاودانگی جز ذات همه انسانهاست و هر انسانی علاقه دارد نابود نشود و از عمر جاودانه بهره مند گردد.آدم و حوا نیز از این قاعده کلی مستثنی نبودند.لذا وقتی شیطان گفت اگر از میوه این درخت بخورید، جاودانه خواهید شد،بر روی نقطه ضعف آنها انگشت گذاشت و محکم ترین ضربه را بر اراده آنها فرود آورد و آنچه نباید، اتفاق افتاد.
آدم و حوا از میوه درختی که حق خوردن آنرا نداشتند و درنتیجه لباسهای بهشتی از بدنشان فرو افتاد و برهنه وعریان، و بدون تردید در مقابل لبخندهای استهزاءآمیز و پیروزمندانه شیطان، مات وسرگردان بجای ماندند.
باز هم سرپیچی و نافرمانی ولی این بار نه از جانب شیطان، که از سوی آدم و حوا، و باز هم بررسی و محاکمه برای روشن شدن علت سرپیچی و گناه
خطاب رسید:مگر من شما را از نزدیک شدن به آن درخت منع نکرده بودم؟مگر به شما هشدار نداده بودم که شیطان دشمن شما است؟چرا از دستور من سرپیچی کردید و از راه خلاف رفتید.
آدم و حوا در دریای پشیمانی غوطه ور بودند، لب به عذر خواهی گشودند و از اشتباه خود، با لحنی خاضعانه، درخواست عفو و بخشش کردند.
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خ
#داستان_های_قرانی
#زندگینامهحضرتآدمعلیهالسلام
#قسمت_هفتم
..تفاوت آدم و شیطان در اینجا بخوبی آشکار است. شیطان گناه میکند و از گناه خود دفاع ولی آدم اگر مرتکب اشتباهی شود، راه لجاجت را نمی پیماید بلکه درصدد جبران لغزش خود برمی آید و آدم و حوا همین کار را کردند و عرضعه داشتند:
پروردگادا، ما به خود ستم کردیم و فریب شیطان را خوردیم و اینک چشم امید به عفو و کرم بی منتهای تو داریم.
خداوندا، اگر تو ما را نبخشائی و از لغزش ما نگذری، در زمره زیانکاران خواهیم بود.
گناه آدم و حوا در حقیقت ترک اولی بود، زیرا نهی خداوند، نهی ارشادی بود، نه نهی تکلیفی، ولی شایسته بود که آنها این کار کوچک را نیز مرتکب نمیشدند.
به هر حال عذر خواهی صادقانه آدم و حوا مورد قبول درگاه پروردگار بزرگ قرار گرفت و دیگر باره آنها مشمول عنایات خداوند منان شدند.
خلقت آدم و حوا از آغاز، برای زندگی در زمین بود، نه زندگی در بهشت.
اراده خداوند آن بود که آدم خلیفه روی زمین باشد و توقف کوتاه او در آن باغ مصفا (بهشت) به منظور آناده شدن برای زندگانی آینده بود.
آدم و فرزندانش و نسلهای آینده اش باید در روی زمین تلاش کنند. برکات الهی را استخراج نمایند. سرمایه های جسمی و فکری خود را به کار گیرند. از هوش خداداده و عقل توانای خود بهره گیرند و خلاصه زمین را آباد کنند.
بدین جهت پس از قبول توبه آدم و حوا، بآنان دستور داده شد در روی زمین مسکن گزینند و گوش بفرمان خداوند که بوسیله پیامبران و فرستادگان او ابلاغ خواهد شد، داشته باشند.
به آنان یادآوری شد که دشمنی شیطان نسبت به انسانها ادامه خواهد یافت و آنان باید همواره هشیار باشند و از خطرات شیطان خود را حفظ کنند.
آنان که فرمانبردار خداوند باشند، از سعادت دو جهان بهره مند و کسانی که مطیع شیطان باشند و از راه سرپیچی و گناه را در پیشه گیرند، مجازات سخت خداوند گریبانگیرشان خواهد شد.
🔔🔔🔔 ادامه دارد.... 🔔🔔🔔
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅
🔻 #تلنگر 🔻
🌐در ایندنیای مدرن ، پیر و جوان!
به دنبال گمشده ای هستند، ”به نام #خاص_بودن“
اما متاسفانه فراموش نموده اند که در این دنیای مدرن...
♦️زیباترین
♦️ناب ترین
♦️و واقعی ترین
✔️خاص بودن در میان این همه انسانها همان ” #باتقواترین“ بودن است.
🌸إِنَّ أَكْـرَمَـكُـمْ عِـنْـدَ الـلَّـهِ أَتْـقـاكُـمْ🌸
☑️«بی گمان گرامی ترین شما در نزد الله، باتقواترین شماست»
📖 (حجرات/13)
🔴عاقلان را اشاره ای کافیست.🤔
❣اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ❣
┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
مِشْکات
🌷مهدی شناسی ۲۲🌷 🌍امامی به وسعت هستی...🌍 ◀️ ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺪﺍﺩﻫﺎﯼ ﻏﯿﺒﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﻟﻘﻤﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﯼ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺭ
♡♡♡🥀مهدی شناسی🥀♡♡♡
♡♡♡🥀قسمت ۲۳🥀♡♡♡
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🌷مهدی شناسی ۲۳🌷
◀️ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﯿﭻ ﻣﻌﺮﻓﺘﯽ،ﻫﯿﭻ ﻋﻠﻤﯽ،ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺞ) ﺿﺮﻭﺭﺕ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﺍﻡ ﺍﻟﻤﻌﺎﺭﻑ،ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
◀️ﺍﮔﺮ ﻣﻦِ ﺟﺎﻫﻞِ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻨﻢ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﻗﯿﻖ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ،ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺩﺭ ﺑﺤﺚ ﻭﻻﯾﺖ ﻓﻘﯿﻪ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﻌﻀﻞ ﻧﻤﯽ ﺷﺪﻡ!ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ،ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﻧﺎﯾﺐ ﻋﺎﻡ ﻭ ﺧﺎﺻﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ.ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎم ﭘﺎﯾﻪ ﻭ ﺍﺻﻞ ﺍﺳﺖ.
◀️ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺳﺮّ ﻏﯿﺒﺖ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻏﯿﺒﺖ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﺪ،ﺣﺘﻤﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻭﻻﯾﺖ ﻋﺎﻣﻪ ﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺭ ﺟﻠﻮﻩ ﯼ ﻧﻮّﺍﺏ ﻋﺎﻣﺶ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ.ﺣﺘﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﯿﻌﯿﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻏﯿﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﻫﺎ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
◀️ﻟﺬﺍ ﺩﺭ ﺗﻮﻗﯿﻌﺎﺕ،ﺳﺨﻨﺎﻥ ﻭ ﺳﯿﺮﻩ ﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﯿﻔﯿﺖ ﻧﯿﺎﺑﺖ ﻋﺎﻡّ ﺣﻀﺮﺕ ﻭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻧﻈﺎﺭﺕ ﻣﺮﺍﺟﻊ ﻭ ﻓﻘﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺪ.
◀️ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺪﯾﺚ "ﻣﻦ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻌﺮﻑ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻣﺎﺕ ﻣﯿﺘﺔ ﺟﺎﻫﻠﯿّﺔ" ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ،ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺻﻮﺭﯼ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﻧﯿﺴﺖ؛ﺑﻠﮑﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﻋﺮﻓﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺞ ﺍﻟﻠﻪ ﻓﺮﺟﻪ) ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﻮﻥ ﻋﺮﻓﺎﻥ،ﮐﻤﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﺳﺖ،ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ "ﺧﻮﺩﯼ" ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻓﺮﺩ ﻇﻬﻮﺭ ﻭ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺭﺩ،ﺍﺭﺍﺩﻩ ﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﺳﺖ.
◀️ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺻﺤﺎﺏ امام ﺣﺴﯿﻦ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﮐﻪ ﺍﺭﺍﺩﺷﺎﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﺸﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪ.ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻪ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ.
◀️ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺮﺑﻼ ﺳﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﻣﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:"ﺳﺮﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺣﺴﯿﻦ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ،ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﯿﺪ؟!
#مهدی_شناسی
#قسمت_23
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
مِشْکات
#بدون_تو_هرگز #قسمت_دوازدهم 🌟زینت علی🌟 مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت … بیشتر نگران
ادامه داستان روزانه کانال:
#بدون_تو_هرگز
رمانی۷۷ قسمتی از زبان همسر وفرزند طلبه شهید سیدعلی حسینی
نمونه بارز ایثار یڪ همسر و صبر واستقامت یڪ زن به عنوان همسر ومادر
ومتانت وحیا ووقار یڪ دختر مسلمان…
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
⚘💞⚘💞⚘💞⚘💞⚘💞⚘
مِشْکات
#بدون_تو_هرگز #قسمت_دوازدهم 🌟زینت علی🌟 مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت … بیشتر نگران
#قسمت_چهاردهم
#بدون_تو_هرگز
💞عشق کتاب💞
زینب، شش هفت ماهه بود … علی رفته بود بیرون … داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه … نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش … چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم … عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته … توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم … حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم … چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش …حالش که بهتر شد با خنده گفت … عجب غرقی شده بودی… نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم …منم که دل شکسته … همه داستان رو براش تعریف کردم… چهره اش رفت توی هم … همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد … یه نیم نگاهی بهم انداخت …
- چرا زودتر نگفتی؟ … من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی … یهو حالتش جدی شد … سکوت عمیقی کرد … می خوای بازم درس بخونی؟ …از خوشحالی گریه ام گرفته بود … باورم نمی شد … یه لحظه به خودم اومدم …- اما من بچه دارم … زینب رو چی کارش کنم؟ …
- نگران زینب نباش … بخوای کمکت می کنم …ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد … چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم … گریه ام گرفته بود … برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه … علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود …خودش پیگر کارهای من شد … بعد از 3 سال …
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود … کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد … و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد …اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند … هانیه داره برمی گرده مدرسه …
#قسمت_پانزدهم
#بدون_تو_هرگز
💞من شوهرش هستم💞
ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد … صورت سرخ با چشم های پف کرده … از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی …بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش …
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ … به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ …از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد … بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود … علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم … نازدونه علی بدجور ترسیده بود …علی عین همیشه آروم بود … با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد … هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ …قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم … از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه … آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام … تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید …علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم … دختر شما متاهله یا مجرد؟ … و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید …
- این سوال مسخره چیه؟ … به جای این مزخرفات جواب من رو بده …
- می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟…همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد …- و من با همین اجازه شرعی و قانونی … مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه … کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه …از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ …
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞 💞
#قسمت_شانزدهم
#بدون_تو_هرگز
💞 ایمان 💞
علی سکوت عمیقی کرد …
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم … اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم …دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید … و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد …
- اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ …تا اون لحظه، صورت علی آروم بود … حالت صورتش بدجور جدی شد …
- ایمان از سر فکر و انتخابه … مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ … من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام … چادر سرش کرده… ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست … آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط … ایمانش رو مثل ذغال گداخته … کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه … ایمانی که با چوب بیاد با باد میره …این رو گفت و از جاش بلند شد … شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما … قدم تون روی چشم ماست … عین پدر خودم براتون احترام قائلم … اما با کمال احترام … من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه …پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد … در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در …
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو … تو آخوند درباری …در رو محکم بهم کوبید و رفت …پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم … خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت … یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند … و اکثرا نیز بدون حجاب بودند … بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند … علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید …
#قسمت_هفدهم
#بدون_تو_هرگز:
💞 شاهرگ 💞
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم … نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام … نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … تنها حسم شرمندگی بود … از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم …چند لحظه بعد … علی اومد توی اتاق … با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد … سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم …
- تب که نداری … ترسیدی این همه عرق کردی … یا حالت بد شده؟ …بغضم ترکید … نمی تونستم حرف بزنم … خیلی نگران شده بود …
- هانیه جان … می خوای برات آب قند بیارم؟ …
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … سرم رو به علامت نه، تکان دادم …- علی …
- جان علی؟ …
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ …
لبخند ملیحی زد … چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار …
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ …
- یه استادی داشتیم … می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن … من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم … خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده …سکوت عمیقی کرد …- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست … تو دل پاکی داشتی و داری … مهم الانه … کی هستی … چی هستی … و روی این انتخاب چقدر محکمی… و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست … خیلی حزب بادن … با هر بادی به هر جهت … مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی …راست می گفت … من حزب باد و … بادی به هر جهت نبودم … اکثر دخترها بی حجاب بودن … منم یکی عین اونها… اما یه چیزی رو می دونستم … از اون روز … علی بود و چادر و شاهرگم …
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
مِشْکات
#داستان_های_قرانی #زندگینامهحضرتآدمعلیهالسلام #قسمت_هفتم ..تفاوت آدم و شیطان در اینجا بخوبی
🌟🌟ادامه #داستان_های_قرانی🌟🌟
♧♧♧ هر شب حوالی نیمه شب ♧♧♧
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
مِشْکات
#داستان_های_قرانی #زندگینامهحضرتآدمعلیهالسلام #قسمت_هفتم ..تفاوت آدم و شیطان در اینجا بخوبی
#داستان_های_قرانی
#زندگینامهحضرتآدمعلیهالسلام
#فرزندان_آدم_علیه السلام
#قسمت_هشتم
*فرزندان آدم علیه السلام*
*واتل علیهم نبا ابنی ادم بالحق اذقربا قرباناً فتقبل من احدهما و لم یتقبل من الاخر...*
*(سوره مائده: 26)*
🖊️آدم و همسرش، زندگانی عادی خود را در خانه جدید، کره خاکی، آغاز کردند.
🖊️گاهی در نقاط پیرامون خود گردش می کردند. از کوهها و تپه ها بالا می رفتند و از دشتها و صحراها عبور می کردند و گاهی در سایه درختان به استراحت می پرداختند. آنها نیازمند غذا بودند و برای تأمین آن، نهال برخی درختهای بهشتی مانند درخت خرما و انگور و انار و زیتون را در اختیار آنها قرار داد که بکارند و از میوه های آنها، برای ادامه زندگی استفاده کنند.
🖊️گاهی به یاد آن دوران خوب و خوش بهشت می افتادند و به خاطر از دست دادن آنهمه نعمت و آسایش و رفاه، اشک تأسف و حسرت از دیده روان میساختند و همواده شیطان را که عامل اصلی محرومیت آنها از بهشت و گرفتار شدن در زندگی پر مشقت دنیا بود، لعنت و نفرین میدادند.
🖊️روزها یکی پس از دیگری میگذشت و رفته رفته، آدم و حوا با زندگی جدید خود ، خو می گرفتند و خود را با رنجها و سختیهایش تطبیق میدادند.
🖊️قلم و قضای پروردگار چنین مقدر فرمود که نسل بشر در روی زمین فزونی گیرد و باقی بماند و هدف اصلی خلقت را که شناخت خداوند و بندگی او و سیر تکاملی و آباد کردن زمین بود، تحقق یابد.
حوا چند نوبت باردار شد و فرزندانی بدنیا آورد که موجب خوشنودی و دلگرمی آنان گردید.
از تنهائی بدر آمدند و چشمان آن دو، به دیدار فرزندانشان روشن شد و خداوند را به خاطر آنهمه احسان و انعام شکر گذاری کردند.
از سر گذشت فرزندان آدم، در قرآن کریم، تنها ماجرای هابیل و قابیل، بدون ذکر نام آن دو به عنوان پسران آدم ذکر شده است.
🖊️با اینکه هابیل و قابیل برادر و از یک پدر و مادر بودند، شخصیتهای متفاوتی داشتند و دارای خلق ها و خصلتهای متفاوتی بودند.
هابیل روحی پاک، تقوائی قوی و ایمانی محکم داشت، در حالیکه برادرش تند خو و شیطان صفت بود.
بدلیل صلاحیتهای اعتقادی و اخلاقی،هابیل نامزد جانشینی پدر گردید، در حالیکه قابیل از نظر سن و سال از او بزرگتر بود.
آتش حسد در درون قابیل شعله ور شد و کینه برادر در دل گرفت.
پدر، برای رفع کدورت و دلتنگی برادران، و برای اینکه به قابیل بفهماند که انتخاب هابیل برای جانشینی او، فرمان خداست نه تبعیض میان آنها، دستور داد هر یک از آنها، یک قربانی به درگاه خدا تقدیم کنند تا قربانی هر کدام قبول شد، جانشین پدر گردد.
🖊️پیشنهاد پدر مورد قبول برادران قرار گرفت و محلی برای تقدیم قربانی آنها معین شد.
هابیل گله دار بود و برای قربانی، بهترین گوسفندی که در گله داشت انتخاب کرد و در محل قربانی قرار داد.
قابیل کشاورز بود و از محصولات زراعی خود، مقداری کم، آنهم از نوع نا مرغوب آن، به جایگاه تعیین شده آورد.
🖊️در آن روزگار، نشانه قبول شدن قربانی بندگان، پیدایش جرقه ای از نوع آتش و سوزانیدن قربانی بود .
🖊️دو برادر هدایای خود را در محل معین قرار دادند و در نقطه ای دورتر به انتظار نشستند. انتظار آنها زیاد بطول نیانجامید که شعله نمایان شد و قربانی هابیل را در خود فرو برد ولی هدیه قابیل همانگونه دست نخورده باقی ماند...
ادامه دارد...
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
#داستان_های_قرانی
#زندگینامهحضرتآدمعلیهالسلام
#فرزندان_آدم_علیه_السلام
#قسمت_نهم
🖊️قابیل که انتظار چنین پیشامدی را نداشت با غم فراوان، جایگاه را ترک گفت ولی شعله سوزان حسد، بیش از پیش در درونش زبانه کشید.
♨️روزی به هابیل گفت: من نمی گذارم تو زنده بمانی و مقامی که باید بمن برسد تو اشغال کنی. من تو را خواهم کشت و به این وضع خاتمه خواهم داد. 🔅هابیل با نهایت وقار و آرامش زبان به نصیحت او گشود و گفت برادر جان، تو اشتباه میکنی، کشتن من مشکل تو را حل نمی کند. قبول نشدن قربانی تو دلیل دیگری دارد و آن این است که خداوند بزرگ، فقط قربانی و عبادت بندگان با تقوا را قبول می کند و تو تقوا نداری. من زنده باشم یا نباشم چیزی تغییر نمی کند.
صلاح تو در این است که در اخلاق و رفتارت تجدید نظر کنی. بسوی پاکی و فضیلت و تقوا روی آور. بدیها و پلیدیها را از دل و جانت بزدائی و خود را به ملکات فاضله و صفاب پسندیده بیارائی تا لطف خدا شامل حالت شود و هدایایت مورد قبول قرار گیرد.
🔅علاوه بر این، خونریزی و آدم کشی گناهی است بزرگ که اگر مرتکب شوی بر سیه روزی و بدبختی تو خواهد افزود و من هرگز برای کشتن تو، اقدام نخواهم کرد.
🔅سخنان برادرانه و خیر خواهانه هابیل در دل سیاه قابیل اثری نگذاشت و او را از آن تصمیم شیطانی منصرف نکرد.
♨️شب و روز در پی بدست آوردن فرصتی بود که هابیل را دور از چشم پدر و مادر و تنها پیدا کند و نقشه شوم خود را به اجرا در آورد.
♨️در یکی از روزها این فرصت بدست آمد و قابیل برادر را تنها یافت. با خشونت و سنگدلی فراوان قطعه سنگی را که در اختیار داشت بر سر برادر کوبید و آن انسان شریف و بیگناه را به قتل رسانید و بدین ترتیب اولین خون ناحق بزمین ریخته شد و نخستین جنایت رخ داد.
جسد بی جان و غرقه در خون قابیل روی زمین افتاد و قابیل نفس راحتی کشید و از پیروزی خود غرق در لذت و شادمانی شد.
اما هنوز لحظاتی نگذشته بود که قابیل به فکر فرو رفت که اگر پدرش، جسد خون آلود هابیل را ببیند و بفهمد که او مرتکب چنین جنایتی شده، از او رنجیده خاطر خواهد شد و به او نفرین خواهد کرد و او را طرد خواهد نمود. پس باید کاری کند که این جنایت وحشتناک، از چشم پدر پنهان بماند و او پی به راز این کار نبرد.
🖊️تا آنروز انسانی از دنیا نرفته بود که به خاکش بسپارند و قابیل هم یاد گرفته باشد که باید بدن هابیل را به خاک بسپارد.
♨️قابیل نیازمند به راهنما بود. باید به او یاد داد که چه کند. اما چه کسی و از چه طریقی راهنمائیش کند. او بی ارزش تر از آن بود که از طریق وحی آسمانی ارشاد شود. از طرفی پیکر پاک هابیل هم نباید روی زمین بماند و حرمت او خدشه دار گردد.
🔅اینجا بود که به فرمان خداوند، کلاغی سمت معلمی او را بر عهده گرفت و در مقام یک فرد نالایق و حقیر به او آموزش داد.
🔅کلاغها معمولاً ذخیره غذائی خود یا هر آنچه را که بخواهند برای آینده نگهداری کنند و شاید هم جسد همنوعان خود را زیر خاک پنهان میکنند.
کلاغی ظاهر شد وبا چنگ و منقار خود، نقطه ای از زمین را حفر کرد و گودالی پدید آورد و در مقابل چشمان قابیل، چیزی را در آن گودال گذاشت و سپس خاک بر آن ریخت و زیر خاک پنهانش کرد.
آن جنایتکار تیره روز، آه سردی کشید و زبان به ملامت خود گشود و گفت: آیا من از کلاغ ناتوان تر بودم که بدانم که با بدانم جسد برادرم چه کنم؟ وای بر من. آنگاه درسی را که از کلاغ آموخته بود در موردهابیل به کار بست و بدن او را در قبری که کنده بود، بخاک سپرد.
گم شدن هابیل و غیبت طولانی او، پدر را نگران کرد. او را از قابیل پرسید ولی او با لحنی تند و خشن گفت: مگر من نگهبان او بودم یا مگر او را به من سپرده بودی که حالش را از من می پرسی؟!
♨️پاسخ نامناسب و لحن تند او، با توجه به سابقه ای که از دشمنی او نسبت به هابیل داشت، بر نگرانی پدر افزود و سخت اندوهگین و افسرده شد.
🔅جبرئیل امین، ماجرای آن قتل فجیع را به اطلاع آدم رسانید و او را به مزار هابیل راهنمائی نمود.
🖊️پدر داغدیده بر آرامگاه فرزند دلبندش اشکها ریخت و عزاداری و سوگواری نمود و همانگونه که پیش بینی میشد به قابیل نفرین کرد و او را برای همیشه از خود راند.
داغ فرزند شایسته ای چون هابیل، مسئله ای نبود که به آسانی از خاطر آزرده پدر محو شود و آنرا بفراموشی بسپارد.
🔅دنیا در نظر پدر داغدار، تیره و تار شده بود و همه چیز این جهان، بنظرش زشت و ناخوشایند مینمود، در اینمورد، تنها عنایات خداوند بود که میتوانست نجات بخش آدم باشد.
🔅آری، آدم از آغاز خلقت، مشمول الطاف حضرت حق بوده و در
اینجا نیز کمکهای الهی به فریادش رسید و بار سنگین آن را برای او قابل تحمل نمود.
📍📍ادامه دارد...
#دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
مِشْکات
#قسمت_شانزدهم #بدون_تو_هرگز 💞 ایمان 💞 علی سکوت عم
#بدون_تو_هرگز
#قسمت هجدهم
💞علی مشکوک💞
من برگشتم دبیرستان … زمانی که من نبودم … علی از زینب نگهداری می کرد … حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه … هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود … سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم … من سعی می کردم خودم رو زود برسونم … ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود … دست پختش عالی بود … حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد … واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی … اما به روم نمی آورد … طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید … سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت … صد در صد بابایی شده بود … گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد … زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت … تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم … حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه … هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد … مرموز و یواشکی کار شده بود… منم زیر نظر گرفتمش … یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش … همه رو زیر و رو کردم… حق با من بود … داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد … شب که برگشت … عین همیشه رفتم دم در استقبالش … ا
ما با اخم … یه کم با تعجب بهم نگاه کرد … زینب دوید سمتش و پرید بغلش … همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید … زیر چشمی بهم نگاه کرد … – خانم ما … چرا اخم هاش تو همه؟ … چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش … – نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ … حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین …
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_نوزدهم
💞همراز علی💞
حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین … – اتفاقی افتاده؟ … رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون … – اینها چیه علی؟ … رنگش پرید … – تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ … – من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ … با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت … – هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن … با عصبانیت گفتم … یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ … می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم … نازدونه علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت … بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی … با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت… خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد … اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین … – عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم … دیگه نمیارم شون خونه… زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد … حسابی لجم گرفته بود … – من رو به یه پیرمرد فروختی؟ … خنده اش گرفت … رفتم نشستم کنارش … – این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم … – خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ … خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط … توی چشم هاش نگاه کردم … – نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم …
🌸●♧••••♡••••♧●🌸
https://eitaa.com/m_rajabi57
🌸●♧••••♡••••♧●🌸