🌸دعای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان :🌸
«اللهمّ لاتؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولاتَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ یا عزّ المسْلمین»
«خدایا مؤاخذه نکن مرا در این روز به لغزشها و درگذر از من در آن از خطاها و بیهودگیها و قرار مده مرا در آن نشانه تیر بلاها و آفات، ای عزت دهنده مسلمانان. »
#دعای_روز_چهاردهم
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
🆔 @m_setarehha
هدایت شده از 🍃 مهمانی ستارهها
دعاے مجیر(2).mp3
19.29M
جزء چهاردهم.mp3
3.89M
🎧 تندخوانی (تحدیر)
جز چهاردهم قرآن کریم
🎤 استاد معتز آقائی
#جزء_چهاردهم
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
🆔 @m_setarehha
📚 تزریق آمپول و سرم هنگام روزه داری
💠 سوال: آیا #تزریق_آمپول و یا سرم در هنگام روزه مبطل روزه است؟ آیا بین انواع آمپول های تقویتی و غیر آنها و سرم های مختلف تفاوت است؟
✅ جواب: احتیاط واجب آن است که روزهدار از استعمال آمپولهای تقویتی و آمپولهایی که به رگ تزریق میشود و همچنین انواع سِرُمها خودداری کند ولی تزریق آمپول غیر تقویتی در عضله مانند آنتی بیوتیک یا مسکّن یا آمپول بی حسی و نیز گذاشتن دارو روی زخم یا جراحت، اشکال ندارد.
#احکام_روزه #تزریق_آمپول_هنگام_روزه
🆔@leader_ahkam
#فرنگیس
🌸قسمت دوازدهم🌸
همگی با صدای بلند، بنا کردند به خندیدن. یکیشان با خنده پرسید: «دختر؟!»
گفتم: «آره! خیلی هم اسم قشنگی است.»
نمیدانم چرا اسم دیگری برایش انتخاب نکردم. بچهها هر چه گفتند یک اسم خوب انتخاب کن، قبول نکردم. گفتم: «اسمش دختر است.»
وقتی به عروسکم نگاه میکردم، احساس خوبی داشتم. برایش شعر هم میخواندم:
ویلگانه گی رنگینم
نازنین شیرینم...
وقتی تنها بودم، همدمم عروسکم بود. شبها کنار خودم میخواباندمش.
زمستانها توی خانۀ خودمان بودیم، اما وقتی بهار میشد، سیاهچادر میزدیم. زندگی زیر سیاهچادر را دوست داشتم؛ چون دیگر دیوار دور و برمان نبود و همۀ دشت خانهمان میشد. از اینکه آزاد و رها توی دشت بچرخم و بازی کنم، لذت میبردم.
دو ماه از بهار را زیر سیاهچادر زندگی میکردیم. زیر سیاهچادر، بیشتر میتوانستیم مواظب گوسفندها باشیم. گاهی تا پنجاه تا گوسفند داشتیم. سیاهچادر را کنار خانههامان، روی بلندی درست میکردیم.
برای زدن سیاهچادر، اول زمین را صاف میکردیم و سنگ و کلوخ آن را برمیداشتیم. بعد دور تا دور آن را به صورت جوی کوچکی میکندیم تا اگر باران آمد، آب داخل سیاهچادر نیاید و از آن جوی باریک، رو به پایین برود. چهار طرف زمین را چند تا میخ میزدیم. طنابها را از یک طرف به میخها و از طرف دیگر به قلابهای سیاهچادر وصل میکردیم. چند ستون زیر سیاهچادر میزدیم و سیاهچادر را بالا میبردیم. وقتی سیاهچادر بلند میشد و میایستاد، زیر لب صلوات میدادیم. سیاهچادر مثل آدمی میشد که سرپا ایستاده و وقتی نگاهش میکردم، فکر میکردم زنده است.
دور سیاه چادر را چیخ۴ میزدیم. رختخوابها و وسایل را به دقت داخل سیاهچادر میچیدیم. رختخوابهامان بوی خوبی میدادند؛ بوی تازگی. رختخوابها را توی موج کُردی میگذاشتیم. موج کردی، رنگ رنگ بود. مادرم دستۀ موجها را خوب میکشید و سعی میکرد رختخوابها را مرتب بچیند. رختخوابها نظم داشتند و هر شب که باز میشدند، صبح زود مادرم آنها را با همان نظم سر جاشان میچید. البته بعضی رختخوابها خیلی کم باز میشدند. این رختخوابها مال
میهمانهایی بودند که ما همیشه به آنها حسودیمان میشد. این رختخوابها نو و قشنگ و رنگرنگی بودند. رختخوابهای خودمان، رنگ و رو و نرمی رختخوابهای میهمان را نداشتند.
بعضی شبها، بچههای فامیل زیر سیاهچادر ما میآمدند و با هم میخوابیدیم. هی سرمان را زیر لحاف میکردیم و میخندیدیم. مادرم دائم میگفت: «بخوابید دخترها. چی به هم میگویید اینقدر؟ بس کنید دیگر.»
باز میخندیدیم و گوش نمیدادیم. خندیدنمان دست خودمان نبود. حتی اگر سوسکی روی زمین راه میرفت، به آن میخندیدیم. بعد برای اینکه ساکت شویم، مادرم میگفت: «نکند حرف شوهر کردن میزنید.»
دیگر نفسمان بند میآمد و از حرص حرفی که بهمان زده، نمیخندیدیم.
«کنه» آب سرد هم داشتیم. کنه، پوست بز و گوسفند بود که آن را حسابی تمیز میکردند و برق میانداختند و داخلش آب میریختند. توی کنه، آب سرد میماند. از اینکه دهنم را به دهانۀ کنه بچسبانم و آب بخورم، کیف میکردم. مادرم میگفت: «دهانت را به کنه نچسبان. بلا بگیری دختر، بریز توی لیوان.»
گوسفندها که میآمدند، شیرشان را میدوشیدیم و ماست و پنیر و روغن درست میکردیم. زبر و زرنگ بودم و توی دوشیدن شیر گوسفندها، همیشه اول بودم. با اینکه کوچک بودم، اما مادرم اجازه میداد هم شیر بدوشم، هم آن را صاف کنم و هم ماست درست کنم. بچههای همسن و سالم، مثل من بلد نبودند. بعضی وقتها هم گوسفندها را به چرا میبردم. وقتی گوسفندها میچریدند، من کلی گیاه کوهی جمع میکردم.
#ادامه_دارد
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
🆔 @m_setarehha
شُروع میکنَم عِشق و جنون و مَستی را؛
بنامِ فاتحِ جنگِ جَمل بِه نامِ حَسـن!
هَمیشِه ذکرِ لَبم بوده و هَمیشِه بود؛
حَسـن امامِ من است و مَنم غلامِ حَسـن...!
🔹ولادت امام حسن مجتبی (ع) مبارک باد...
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
🆔 @m_setarehha
راهکار های زندگی موفق
در جز پانزدهم قرآن کریم
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
🆔 @m_setarehha
879846851.mp3
4.15M
🎧 تندخوانی (تحدیر)
جز پانزدهم قرآن کریم
🎤 استاد معتز آقائی
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸 قسمت سیزدهم🌸
نان پختن را دوست داشتم. مادرم تشت خمیر را کنارش میگذاشت و آتشِ زیر ساج را روشن میکرد. خمیر درست میکردیم. چوب و چیلی را هم خودمان میآوردیم و توی اجاق میریختیم. بعد خمیر را پهن میکردیم روی ساج و بوی خوش نان توی هوا پخش میشد. بهترین غذایمان همان نان خالی بود. از بوی خوش نان و دود مست میشدم.
نان تازه از هزار تا غذا برایم خوشمزهتر بود. یکی دو تای اول را همینطوری چنگ میزدم و داغ داغ میخوردم. بقیۀ خواهر و برادرهایم که مرا این شکلی میدیدند، شروع میکردند به خوردن نان داغ. بعضی وقتها لب و دهانمان میسوخت. مادرم میگفت:
هول نشوید. انگار صد سال است نان نخوردهاند! مگر قحطیزدهاید؟»
شکممان که سیر میشد، با خمیر شکلهای مختلف درست میکردیم. شکلهایی را که درست کرده بودیم، میپختیم و نگه میداشتیم. اینها اسباببازیمان میشدند. ساعتها با همان خمیرها که پخته بودیم، بازی میکردیم. خدا میداند چقدر دست به دست میشدند و چرک دستهامان به آنها میچسبید، اما بعد آنها را میخوردیم. خیلی کیف میداد؛ هم با آنها بازی میکردیم و هم آنها را میخوردیم.
توی روستا، خیلی وقتها بچهها میمُردند. دکتر و پرستاری آن نزدیکیها نبود. اولین باری که مرگ یکی از نزدیکانم را دیدم، مرگ برادرم قیوم بود. برادرم خیلی جوان بود. شاید پانزده سال داشت. دوستش داشتم. از او کوچکتر بودم. غروب بود که دیدم مادرم داد و بیداد میکند. برادرم از خیلی وقت قبل مریض بود. هراسان از مادرم پرسیدم: «چی شده؟»
مردم آوهزین، دور مادرم جمع شده بودند. مادرم روی سرش میکوبید و فریاد میزد: «روله... روله...»
باورم نمیشد برادرم مرده. بغض گلویم را گرفته بود. روی خاک، جلوی خانه نشستم. مردم نمیگذاشتند بروم تو. جنازۀ برادرم را از خانه بیرون آوردند. فکر نمیکردم یک روز یکی از افراد خانوادهام اینقدر راحت بمیرد. جنازه را بردند که خاک کنند. پاهایم سست شده بود و داشتم از حال میرفتم.
برادر کوچکترم ابراهیم گریه میکرد و کسی دور و برش نبود. با اینکه خودم داشتم از ناراحتی دق میکردم، کنارش نشستم. هر دو، سرمان را به هم تکیه داده بودیم و گریه میکردیم.
زنداییام، ما را که از دور دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. به زور مرا با خودش برد. من هم ابراهیم را کول کردم و به خانۀ زنداییام رفتم. زندایی چای دم کرد و خیلی دور و برمان چرخید. حرفهایش آرامم کرد. بعد کمی کره روی تکه نانی مالید و گفت بخورید. لقمههای نان و کره را خوردیم و کنار زندایی نشستیم.
مرگ برادرم خیلی ناراحتم کرده بود. به زنداییام گفتم: «حالا که برادرم مرده، من چطور تحمل کنم؟ خیلی دوستش داشتم.»
برای اولین بار بود که کسی از عزیزانم میمرد و من میخواستم بدانم چرا. تا مدتها دلتنگ او بودم. جلوی خانه مینشستم و به برادرم فکر میکردم. گریه میکردم.
فقیر بودیم و غذامان ساده بود. عادت کرده بودیم کم بخوریم و ساده بپوشیم. بعضی وقتها که خانۀ همسایهها را میدیدم، حسودیام میشد. با خودم میگفتم: «چقدر وسایلشان زیاد است. خوش به حالشان!»
پدرم سخت کار میکرد. توی مزرعۀ دیگران کارگری میکرد. حدود هفت هشت سالی داشتم که یک روز مادرم رو به پدرم کرد و گفت: «پولی نداریم چیزی بخرم.»
پدرم، دست به زانو نشست و گفت: «چه کار کنم، زن؟ من و رحیم که توی مزرعۀ مردم مشغول کاریم. مزدمان همین قدر است. اگر زمین از خودم بود، فرق میکرد.»
دلم از ناراحتی پدرم شکست. گفتم: «کاکه، من هم میتوانم کار کنم.»
پدرم خندید و گفت: «تو هنوز کوچکی، فرنگیس. برای تو زود است.»
خیلی اصرار کردم و گفتم: «بگذار با تو بیایم کارگری. به خدا قول میدهم خوب کار کنم.»
قبول نکرد. سرش را تکان داد و رفت.
صبح زود، با صدای نماز خواندن پدرم از خواب پریدم. هوا هنوز تاریک بود. کنار سماور نشست و برای خودش چای ریخت. من هم بلند شدم و کنار دستش نشستم.
#ادامه_دارد
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
🌸امام على عليه السلام: 🌸
رأى خويش را به چيزهايى كه مربوط به تو مى شود محدود كن.
<<أقصِرْ رَأيَكَ على ما يَعنِيكَ >>
ميزان الحكمه جلد4 صفحه351
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
استاد_رائفی_پور_صوت_منتشر_شده_ظریف128.mp3
50.71M
🔊 صحبتهای افشاگرانه و بسیار مهم استاد #رائفی_پور در مورد فایل صوتی منتشر شده جناب #ظریف وزیر امور خارجه در رسانههای معاند سعودی
✅ پاسخی به ابهامات ذهن شما در خصوص این صوت منتشر شده
🔃 بشنوید و جهت روشنگری منتشر کنید.
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
🤲دعای روز شانــزدهم ماه مبارک رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
جزء شانزدهم.mp3
4M
🎧 تندخوانی (تحدیر)
جز شانزدهم قرآن کریم
🎤 استاد معتز آقائی
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸 قسمت چهاردهم 🌸
چیزی نگفتم. ولی وقتی برای کارگری راه افتاد، بیسروصدا دنبالش رفتم. کمی جلوتر، برگشت و مرا دید. تعجب کرد. پرسید: «روله، چرا دنبالم آمدی؟ مگر نگفتم نیایی؟»
با التماس گفتم: «به خدا خوب کار میکنم. اگر خسته شدم، برمیگردم.»
دستی به سرم کشید و گفت: «تو کوچکی هنوز، ولی خب، اگر میخواهی بیا. خسته که شدی، به من بگو.»
اینطور بود که کار کردن را شروع کردم. کوچک بودم، اما غیرتی. میگفتم باید طوری کار کنم که مسخرهام نکنند. گاهی لابهلای گیاهها و ساقههای گندم گم میشدم. قدم کوتاهتر از آنها بود.
روزهایی بود که خسته میشدم و میبریدم، اما به خودم میگفتم: «خجالت بکش، فرنگیس. پدرت به کمک احتیاج دارد. مرد باش، فرنگیس!»
آفتاب روی سرم میتابید و عرق از پیشانیام شُره میکرد. مرتب آب میخوردم. اما غروبها، خوشحال بودم؛ چون وقت آن میرسید که مزدم را بگیرم. صاحبکارمان روزانه مزد میداد. روزهای اول زود از نفس میافتادم، اما کمکم عادت کردم و کار را یاد گرفتم. آفتاب داغ وقتی روی سرم میتابید، دستمال سرم را تندتند خیس میکردم تا خنک بمانم. پدرم هم دستمال روی سرش را محکم به صورتش میبست و از دور به من نگاه میکرد و مواظبم بود.
روزهای اول که به دستهایم نگاه میکردم، ناراحت میشدم. دستهایم زخمی و پوستپوست و قرمز شده بودند. درد میکردند و سوزش داشتند. وقتی به خانه میرسیدم، به مادرم میگفتم دستهایم درد میکند، و او روی زخمهای دستم روغن حیوانی میمالید.
یک شب که به خانه آمدم، دیدم مادرم کاسهای حنا درست کرده است. دستم را توی کاسۀ حنا گذاشت. میگفت حنا زخمهای دستم را خوب میکند. دستم سوخت، اما تحمل کردم. یواشیواش دستهایم پوست پوست شد. پوست صورتم خشک شد و جلوی آفتاب سوخت. کمکم رنگ صورتم برگشت و دستهایم زمخت و بزرگ شدند.
وقتی از سر زمین برمیگشتیم، پدرم دستهایم را میگرفت، میمالید و میبوسید. بعد تازه میفهمیدم دستهای من پیش دستهای پدرم خیلی نرم است! دست پدرم بزرگ و خشک و زمخت بود. آن وقت تمام دردهایم از یادم میرفت و از خودم خجالت میکشیدم. پدرم که راه میرفت، از پشت سرش بالا و پایین میپریدم و تا آهوزین با هم حرف میزدیم. چند دقیقه یک بار هم پدرم نگاهم میکرد و میگفت: «براگمی!»
بعضی شبها که از سر زمین به خانه برمیگشتیم، میدیدم غذامان فقط نان خشک است. همان دم در از حال میرفتم. حالم بد میشد. لقمهای نان که توی دهن میگذاشتم و همراهش یک حبه قند که میخوردم، حالم جا میآمد. آن وقت از خستگی همانجا خوابم میبرد.
میدانستم از اینکه فقیر هستیم و مشکل داریم، پدرم خیلی ناراحت است. اما وقتی میدید که اهمیتی نمیدهم، کمی خیالش راحت میشد. شبها قصههایی از مردم باعزت و آبرو تعریف میکرد که هیچ وقت نمیگذارند دیگران بفهمند دردشان چیست و سعی میکنند با عزت و زحمت زندگی کنند و منت کسی را نمیکشند.
موقع درو، بارها را گوشهای جمع میکردیم. بعد بار را میبستیم و روی پشت میگذاشتیم و میبردیم تا سرِ جاده یا خرمنگاه. آنجا روی خرمن میگذاشتیم تا کومهای بزرگ درست شود. من خیلی قدرت داشتم. بار زیادی را روی دوشم میگذاشتم و تا خرمنگاه میبردم. گاهی حتی، هم روی پشتم و هم روی سرم بار میگذاشتم.
دفعۀ اول، پدرم بارِ کمی روی دوشم گذاشت. گفتم: «بازم بگذار.»
یک کم دیگر گذاشت و گفت: «فرنگیس، بس است... دیگر نمیتوانی.»
خندیدم و گفتم: «میتوانم کاکه. میتوانم.»
پدرم وقتی دید با آن همه بار هنوز خوب راه میروم، تعجب میکرد. دفعۀ بعد که خواستم بار ببرم، گفتم روی سرم هم بگذارد. از صبح تا شب، روزی صد بافه گندم میبردم تا خرمنگاه و برمیگشتم.
#ادامه_دارد
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
#دعای_روز_هفدهم ماه مبارک رمضان:
اللّهم اهدنی فیه لصالح الاعمال و اقض لی فیه الحوائج و الامال یا من لا یحتاج الی التّفسیر و السّؤال یا عالماً بما فی صدور العالمین صلّ علی محمدٍ و آل الطّاهرین.»
«ای خدا، مرا در این روز به اعمال صالحه راهنمایی کن و حاجتها و آرزوهایم را برآورده ساز. ای کسی که نیازمند شرح و سوال بندگان نیستی، ای خدایی که ناگفته به حاجات و به اسرار خلق آگاهی بر محمد و آل اطهار او درود فرست.»
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥فاصله تربیت ایمانی تا دیپلماسی پرتقالی
وقتی با دید قرآنی وارد عرصه ها شویم نیاز به یادآوری قصه های بدون ظرافت دینی نداریم
🎥 منظومه فکری آقای ظریف
🎤 سخنان مهم استاد پناهیان
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha