#اطلاعیه
🔷حضرت آیت الله امام خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی (مدظله العالی) ساعت ۱۸ روز یکشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ به صورت زنده از طریق شبکه های رسانه ملی با مردم سخن خواهند گفت.
🔷سخنرانی معظم له همزمان از شبکه یک سیما، شبکه خبر و رادیو سراسری پخش خواهدشد.
#با_ولایت_تا_شهادت
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸قسمت هفدهم 🌸
فصل سوم
سال ۱۳۵۹ و قبل از شروع جنگ، گرگینخان کشته شد. جنگِ ایلی درگرفته بود و شلوغ شده بود. اخبار این دعوا و جنگ، به گوش ما هم میرسید.
مردم تنها راهحلی که به ذهنشان رسیده بود، این بود که بروند و گرگینخان را با خودشان برای صلح بیاورند. اما گلولۀ اول به گرگینخان خورد. وقتی خبرش رسید، خیلی ناراحت شدیم. من که خیلی گریه کردم. هیچ کس باورش نمیشد گرگینخان، مرد بزرگ ایل مُرده باشد. قاتلش هم شناخته نشد، یعنی هیچ کس جرئت نکرد قتل گرگینخان را به گردن بگیرد.
او را در گورستان میلیل خاک کردند. میلیل، روستای پدری ماست که هر کس از بستگان ما بمیرد، او را آنجا خاک میکنند. وقتی خبر مرگ گرگینخان رسید، همگی برای خاکسپاری و فاتحهخوانی رفتیم. به خانهاش که رسیدیم، شیون و واویلا بالا گرفت. مرد و زن بر سر میزدند. وقتی جنازه را آوردند، روستا سراسر داد و فریاد و زاری شد. مردم زیادی آمده بودند و گریه میکردند. آن روز همهاش به وقتی فکر میکردم که او به دنبالم آمده بود و باعث شد که در سرزمین خودم بمانم.
چهار سال از روزی که گرگینخان مرا نجات داد، میگذشت. چهارده ساله شده بودم که به خواستگاریام آمدند. از مادرم شنیدم قرار است یکی از فامیلها بیاید برای خواستگاری. وقتی مادرم این خبر را بهم داد، فهمیدم این همان همسر آیندۀ من است. میدانستم مادرم نذر کرده مرا به اولین نفر شوهر بدهد. فرق نداشت چه کسی باشد؛ دارا یا ندار، پیر یا جوان، مالدار و بیمال.... فقط ایرانی باشد.
روزی که قرار بود به خواستگاریام بیایند، مادرم گفت: «برو توی آن اتاق و بیرون نیا. عیب است! فکر میکنند تو خوشت میآید شوهر کنی.»
رسم بود که دختر را نباید میدیدند. وقتی خواهرم لیلا که آن موقع هفت سالش بود، با شادی رو به خانه دوید و گفت خواستگارها دارند میآیند، زودی روسریام را سر کردم، دویدم توی اتاق کوچکی که داشتیم و کنار رختخوابها قایم شدم.
لیلا مرتب میرفت و میآمد و میگفت که توی اتاق چه خبر است. مردها و زنهای زیادی آمده بودند. از پشت پنجره، یواشکی کفشها را نگاه کردم. یک عالمه کفش جلوی در بود؛ کفشهای مردانه، زنانه و چند تا کفش بچگانه. خجالت کشیدم و دوباره دویدم و خودم را پشت رختخوابها قایم کردم.
خواهرها و برادرهایم کنارم بودند و هی میخندیدند و یواشکی میپرسیدند: «فرنگ، راستراستکی میخواهی عروس شوی؟!»
من هم میزدمشان. بیصدا داد میزدند و بعد میخندیدند. من هم هی میزدم توی صورت خودم و میگفتم: «بچهها، ساکت! آبرویمان رفت!»
آن وسطها، از لیلا پرسیدم مردی که به خواستگاریام آمده، چه شکلی است؟ چیزهایی گفت و نشانیهایی داد، اما تا وقتی که رفتند، باز هم نفهمیدم چه قیافهای دارد این خواستگار من.
آنها که رفتند، مادرم از عهدی حرف زد که با خدا بسته بود. اولین کسی که به خواستگاریام بیاید، بدون عروسی و هیچ مراسم مفصلی، مرا به او بدهد. آن یک نفر آمده بود. پدرم کمی اخم کرد و غرغرکنان گفت: «آخر این چه نذری است تو کردهای، زن؟ فکرش را نکردی که ممکن است چه کسی به خواستگاری بیاید؟»
مادرم هم خندید و گفت: «حالا که آدم خوبی است! علیمردان اهل زندگی است. پسر آرام و خوب و مؤمنی است.»
آنجا بود که فهمیدم اسمش علیمردان است. از اسمش که خوشم آمد! اسم علی را همیشه دوست داشتم. با خودم تکرار کردم: «علیمردان، علیمردان، علیمردان...»
قیافۀ پدرم گرفته بود. من هم دلم گرفت. وقتی او را نگاه کردم، اشکم سرازیر شد. یعنی باید از خانۀ پدرم میرفتم؟ مادرم رو به من کرد و گفت: «گریه میکنی، فرنگ؟ خوشحال باش، چون شوهرت مال روستای گورسفید است. تا اینجا چهار قدم بیشتر راه نیست. میتوانی هر روز بیایی و به ما سر بزنی.»
کمی که فکر کردم، دیدم راست میگوید.
شوهرم ده سال از من بزرگتر و اهل روستای گورسفید بود. گورسفید تا آوهزین، دو کیلومتر فاصله داشت و من میتوانستم راحت بین این دو روستا رفتوآمد کنم. خدا را شکر کردم که باز هم نزدیک روستای خودمان خواهم بود.
چند روز بعد، پانزده، بیست نفر از فامیل شوهرم آمدند و برایم لباس قرمز و زیبایی آوردند. برادرشوهرم قهرمان و خواهرش قیمت هم آمده بودند. زنها لباس را تنم کردند و تور سرخی روی سرم انداختند. انگشتر هم آورده بودند که دستم کردند.
#ادامه_دارد
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸قسمت هجدهم🌸
برای اولین بار، انگشتر دست میکردم! صورتم سرخِ سرخ شده بود. قلبم میزد و باورم نمیشد که دارم ازدواج میکنم.
وقتی مرا از خانه بیرون میبردند، پدرم پشت پنجره ایستاده بود و اشک میریخت. من هم خیلی ناراحت بودم. باورم نمیشد از خانواده و پدرم جدا میشوم. گریه میکردم، اما یک چیز دلگرمم میکرد. اینکه قرار بود توی روستای گورسفید زندگی کنم. میتوانستم هر روز به پدر و خانوادهام سر بزنم.
توی راه که میرفتیم، سرم را پایین انداخته بودم. پیاده از آوهزین به سمت گورسفید حرکت کردیم. این راه را بارها رفته بودم؛ وقتی برای کارگری به مزرعهها میرفتم. تمام سنگهای راه را میشناختم. سنگی را که برای خستگی در کردن رویش مینشستم، جایی که سنگهای زغال داشت، مزرعۀ ذرت، مزرعۀ گندم... اما نمیدانم چرا آن روز همه چیز برایم رنگ دیگری داشت. انگار دنیای دیگری بود. راه طولانی شده بود. حتی فکر میکردم گورسفید دورترین جای دنیا شده است. میلرزیدم و قدم برمیداشتم.
به گورسفید رسیدیم. فقط دو زن از روستای خودمان همراهم آمده بودند. چون مادرم عهد کرده بود بدون هیچ مراسمی مرا به خانۀ بخت بفرستد، برایم عروسی نگرفته بود و کسی همراهم نبود. مرا همانجا، توی خانۀ شوهرم عقد کردند. اولین بار، علیمردان را روز عقد دیدم. وقتی روحانی از من پرسید و من هم آرام گفتم بله، برگشتم و او را نگاه کردم. مردی آرام بود. با دیدنش دلم آرام شد. او هم زیرچشمی مرا نگاه کرد. میدانستم مرا قبلاً دیده، اما من اولین بار بود که میدیدمش. در همان لحظه، مهرش به دلم نشست.
خوشحال بودم که حالا یک خانه برای خودم دارم. خانهای که در آن زندگی میکردیم، چند اتاق داشت. خانۀ برادرشوهرم قهرمان هم توی حیاط ما بود. هر کدام یک اتاق داشتیم. روز اول، علیمردان آمد و کنارم نشست. از خجالت سرم را پایین انداختم. لبخندی زد و گفت: «فرنگیس، دلم میخواست که تو همه چیز داشته باشی.»
سرم را تکان دادم و گفتم: «مهم نیست. باید زندگی کنیم.»
بعد از من تعریف کرد. با تعریف شوهرم، احساس خوبی پیدا کردم. لبخندی زد و گفت: «فرنگیس، تو را انتخاب کردم، چون مثل مرد هستی. برای من، عزت و آبرو بزرگترین چیز دنیاست. توی این دنیا، اگر تو را داشته باشم، یعنی همه چیز دارم.»
از حرفهای علیمردان دلگرم شدم. احساس کردم گوشهایم سرخ شده و میسوزد. بعد مِنمِنکُنان ادامه داد: «من وضع مالی خوبی ندارم. کارگری میکنم، توی زمین مردم...»
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. خندیدم و گفتم: «خب، من هم کارگری کردهام، درست مثل تو.»
علیمردان نگاهم کرد و گفت: «ولی اینجا مجبور نیستی. من خودم کار میکنم.»
گفتم: «اگر قرار باشد فقط تو کار کنی، آن وقت باید حالا حالاها با سختی زندگی کنیم. مگر پول کارگری چقدر است!»
وسایل خانه را خوب نگاه کردم. فهمیدم توی خانۀ خودم، باید خودم کارها را به دست بگیرم. اصلاً وسیلۀ درست و حسابی نداشتیم. باید همراه شوهرم کارگری میکردم تا بتوانیم زندگی را بچرخانیم.
اینجا هم سهم من کارگری شد. چون شوهرم فقیر بود، برای اینکه بتوانیم زندگی کنیم، باید هر دو کارگری میکردیم. من حرفی نداشتم. کارگری را از خانۀ پدرم یاد گرفته بودم. به علیمردان گفتم: «من هم کار میکنم تا بتوانیم زندگیمان را بسازیم.»
از روز سوم ازدواج، همراه علیمردان کار را شروع کردم. برای دیگران، کارگری میکردیم. توی خانۀ پدرم، همۀ کارهای خانه و بیرون با من بود. اینجا کارهایم بیشتر شد. میدانستم اگر کار نکنم، برای شام شب هم محتاج خواهیم بود. پس تصمیم گرفتم مرد و زنی نکنیم. اینجا هم باید برای خودم یک پا مرد میشدم.
شوهرم برادری داشت به اسم قهرمان که کارش آهنگری و تعمیر وسایل بود. قهرمان و زنش ریحان هم توی حیاطی که ما زندگی میکردیم، بودند. یک اتاق برای زندگیشان داشتند و اتاق دیگر، مغازۀ قهرمان بود. آدم باهوشی بود. همه چیز توی مغازهاش پیدا میشد؛ از پیچ و مهره گرفته تا وسایل مختلف.
همه چیز درست میکرد؛ از وسایل چوبی تا وسایل فلزی و تفنگ.
وقتی برای اولین بار مغازهاش را دیدم، خوشحال شدم و پرسیدم: «کاکه قهرمان، کارها را به من هم یاد میدهی؟»
خندید و گفت: «این کارها مردانه است، دختر! من تفنگ میسازم، آهنگری میکنم... کارهایی که انجام میدهم، سخت است.»
اصرار کردم و گفتم: «من دوست دارم یاد بگیرم.»
در حالی که توی تنورش میدمید و مشغول درست کردن نعل اسب بود، گفت: «قبول! اگر دوست داری کار یاد بگیری، هر چند وقت یک بار بیا.»
از آن به بعد، کار روزانهام که تمام میشد، میرفتم وردستش میایستادم. مثل شاگرد، جلوی دستش کار میکردم. علیمردان هم نگاه میکرد، لبخند میزد و میگفت: «شاگرد خوبی هستی تو! خوب داری یاد میگیری.»
#ادامه_دارد
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
سلام دوستان خوبم
شب قدر وقت بخشیدن و صاف شدن دلهاست.
وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ
أَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ(22 نور)
(وباید ببخشند و درگذرند آیا دوست ندارید خداوند شما را ببخشد ؟ و خداوند بخشنده مهربان است.)
👌🏻حق الناس تنها چیزی است که در قیامت با شفاعت هم حل نمیشود😨😞
بیایید در این شبهای با عظمت یکدیگر را حلال کنیم 😔🙏تا قفل از دعاها باز و دعاهایمان آسمانی شود.🤲🏻
دوستان خوبم
آنچه از من بر دل دارید ببخشید.😓😢🙏🙏
#دعای_روز_نوزدهم ماه مبارک رمضان:
اللَّهُمَّ وَفِّرْ فِيهِ حَظِّي مِنْ بَرَكَاتِهِ، وَ سَهِّلْ سَبِيلِي إِلَى خَيْرَاتِهِ، وَ لا تَحْرِمْنِي قَبُولَ حَسَنَاتِهِ، يَا هَادِيا إِلَى الْحَقِّ الْمُبِينِ.
خدایا در این ماه بهره ام را از برکتهایش کامل گردان، و راهم را به سوی نیکیهایش هموار نما، و از پذیرفتن خوبیهایش محرومم مساز، ای هدایت کننده به سوی حق آشکار.
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
جزء نوزدهم.mp3
4.07M
🎧 تندخوانی (تحدیر)
جز نوزدهم قرآن کریم
🎤 استاد معتز آقائی
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
صفحه اینستاگرام #رهبر_انقلاب برای اولین بار تایمر گذاشته!
سخنرانی بسیار مهم رهبری را همه مردم ایران گوش کنیم
🔺ظریف به رهبر انقلاب نامه نوشت؟
🔹 برخی رسانهها و کانال های تلگرامی از نامه نگاری ظریف با رهبر انقلاب درباره مذاکرات هسته ای خبر داده اند.
🔹براساس این ادعا ظریف در نامه به رهبری درخواست کرده جلوی فشارها بر تیم مذاکره کنندگان هستهای گرفته شود تا مذاکرات وین به سرانجام برساند.
🔹براساس گزارش ها او در این نامه تاکید کرده که کاندیدای انتخابات 1400 نخواهد شد.
➕ "دیپلماسی نامهنگاری" مدتی است توسط دولتیها بشدت مورد استفاده قرار میگیرد؛ از کرونا تا برجام.
نامه اخیر ظریف به رهبری و رسانهای کردن آن را درپازل فشار به ایشان برای قبول مُفادِ مذاکراتِ لَقِ وین میبینم!
#فرنگیس
🌸 قسمت نوزدهم 🌸
به قهرمان کمک میکردم که تفنگ بسازد. کنارش مینشستم و به دستهایش نگاه میکردم. به من میگفت فلان وسیله را بده دستم. وسیله را که میگرفت، دوباره مثلاً میگفت پیچگوشتی را بده. آنقدر سرش به کارش گرم بود که سر بلند نمیکرد. درست کردن تفنگ خیلی لذت داشت. از وقتی که دستۀ آن را میساخت، تا وقتی که لولهاش را درست میکرد، من یک لحظه هم از کنار دستش دور نمیشدم. علاقۀ زیادی به درست کردن تفنگ داشتم. چون قهرمان شکارچی هم بود، خودش از تفنگهایش در وقت شکار استفاده میکرد. دستۀ تفنگها از چوب بود. من چوبها را خوب صاف میکردم و میدادم دستش. لولۀ تفنگها را هم با مهارت میساخت. آنقدر خوب میساخت که فکر میکردی این تفنگها را توی کارخانه ساختهاند.
یک روز پدرم که آمده بود به ما سر بزند، به قهرمان گفت: «یک تبر تیز و خوب برایم میسازی؟ یک تبر که با آن چیلی بشکنیم و برایمان درست و حسابی کار کند.»
قهرمان گفت: «چرا که نسازم!»
بعد با شوخی ادامه داد: «دخترت فرنگیس شاگرد من است و دارد یاد میگیرد. تبر را با فرنگیس میسازیم.»
آن روز، مشغول درست کردن تبر شد. کارش طول کشید. توی کوره دمید تا داغ شد. بعد یک تکه آهنِ بدون شکل را گذاشت تا خوبِ خوب سرخ شد و با پتک بنا کرد به کوبیدن روی آن. یک طرفش، جای یک سوراخ برای دستۀ
آن گذاشت و آنقدر طرف دیگرش را کوبید تا به شکل تبر درآمد. لبۀ تیز تبر را که ساخت، چوبی آورد و حسابی صاف کرد و بعد دستۀ تبر را هم درست کرد. کارش که تمام شد، خوب به تبر نگاه کرد و با افتخار گفت: «ببین فرنگیس، چه تبری برای پدرت ساختم! حرف ندارد. برای همه کار میتواند ازش استفاده کند.»
تبر را گرفتم و نگاهش کردم. توی دستم چرخاندم. قهرمان پرسید: «چطور است؟»
در حالی که هنوز داشتم تبر را سبکسنگین میکردم، گفتم: «خیلی خوب، عالی!»
به لبهاش دست کشیدم. تیز و براق بود. خوشم آمد. گفتم: «کاش این تبر مال من بود.»
قهرمان لبخندی زد و گفت: «تو و پدرت ندارید؛ با هم استفاده کنید.»
چند روز بعد که پدرم آمد آن طرفها، قهرمان تبرش را به او داد و گفت: «بیا، این هم یک تبر تیز و کاری. برای کندن چیلی حرف ندارد.»
پدرم همانجا تبر را داد دست من و گفت: «زحمت این تبر و کندن چوبها بیشتر با فرنگیس است. فرنگیس هنوز هم زحمت ما را میکشد.»
به پدرم نگاه کردم و از عمق جان گفتم: «کاکه، تا آخر عمر نوکریت را میکنم. نور چشممی.»
هر وقت پدرم برای دیدن من به گورسفید میآمد، تا نیمههای راه با او میرفتم و بدرقهاش میکردم. هر چقدر میگفت روله، فرنگیس، برگرد، قبول نمیکردم. خوشم میآمد تا نزدیک مزرعهها بروم و پدرم دلش خوش شود. این بار هم با هم راه افتادیم. خوشحال بودم که حالا یک تبر تیز و تازه دارد. توی راه، تبر را از دستش گرفتم تا راحتتر برود. به موهایش که نگاه کردم، دیدم دانههای سفید مو، سرش را پوشانده. وسط راه، خندید و گفت: «دیگر تبر را بده و برگرد خانهات. باز هم مثل همیشه به زحمت افتادی.»
تماشا کردم. روی سنگی نشستم و تا وقتی پدرم از پیچ جادۀ خاکی گم نشد، از جا بلند نشدم. غروب بود. به طرف روستای گورسفید راه افتادم. دلم گرفته بود. با خودم گفتم: «چه دنیایی است! قبلاً این راه را با پدرم میرفتم، حالا باید او از آن راه برود و من از این راه.»
چون آوهزین و گورسفید به هم نزدیک بودند، زیاد به خانۀ پدر و مادرم رفتوآمد میکردم. پیاده از کنار مزرعهها راه میافتادم تا به آوهزین میرسیدم. به خواهرها و برادرهایم رسیدگی میکردم و سعی میکردم کم و کسری نداشته باشند. رحیم و ابراهیم که نوجوان بودند، بقیه هم داشتند بزرگ میشدند. وقتی ازدواج کردم، رحیم شانزده سالش بود و ابراهیم دوازده سال، جمعه هشت سال، لیلا هفت سال، ستار پنج سال و جبار و سیما هم یک ساله بودند. کارهای خانۀ مادرم را انجام میدادم، در کارگری به پدرم کمک میکردم و بعد به روستای خودمان برمیگشتم و به کارهای خانۀ خودم میرسیدم.
بعد از مدتی، دو بار باردار شدم، اما هر بار بچهام از دست رفت. انگار بچهدار شدن هنوز برایم زود بود. خیلی آرزو داشتم خداوند به من فرزندی بدهد. باید همچنان منتظر میماندم.
رحیم و ابراهیم نوجوان بودند. گاهی میآمدند و از انقلاب حرف میزدند. از مردی میگفتند که روحانی است و ضد شاه است. پدرم میترسید و مرتب به برادرهایم میگفت: «مواظب خودتان باشید... به شهر که میروید، حواستان باشد. نکند یک وقت به دست ژاندارمها بیفتید.»
رحیم و ابراهیم با هم میرفتند و با شور و اشتیاق از خبرهای شهر و کرمانشاه حرف میزدند. دیگر کمتر توی روستا میشد دیدشان. میگفتند امام که بیاید، خیلی چیزها تغییر میکند. ما هم خوشحال.
#ادامه_دارد
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸 قسمت بیستم 🌸
فصل چهارم
ابراهیم و رحیم، همان اوایل انقلاب، وقتی که سپاه تشکیل شد، رفتند و عضو شدند. تفنگ را که توی دستشان میدیدم، با حسرت نگاهشان میکردم و میگفتم: «خوش به حالتان!»
سال ۱۳۵۹ بود. تازه نوزده سالم شده بود. روی مزرعۀ مردم مشغول کار بودیم. تابستان تازه تمام شده بود. خرمنها را جمع کرده بودیم و میخواستیم برای پاییز آماده شویم. گهگاه صدای دامبودومبی از دور میشنیدیم. مردهای ده که جمع میشدند، میگفتند: «صدامیها میخواهند حمله کنند.»
برادرهایم رحیم و ابراهیم رفتند و دورۀ آموزش نظامی دیدند. رحیم بیستویک سالش بود و ابراهیم شانزده سال داشت. هر دو شبیه هم بودند؛ هم از نظر قیافه و هم رفتار. هر دو قدبلند و قویهیکل بودند. اصلاً خانوادگی همگی قدبلند و قویهیکل بودیم. با همان لباسهای کردیشان میرفتند. گاهی که میآمدند، با نگرانی از شروع جنگ حرف میزدند. مادرم نگران بود و دائم به آن دو تا میگفت: «کم این طرف و آن طرف بروید. میترسم بلایی سرتان بیاید.»
رحیم و ابراهیم چیزی نمیگفتند، ولی معلوم بود نگران هستند. یک بار از رحیم پرسیدم: «چرا جنگ؟ مگر ما چه کردهایم؟»
رحیم خوب از این چیزها سر در میآورد. جواب داد: «عراق میخواهد از مرز قصرشیرین حمله کند.»
ترسیدم. به سینه زدم و گفتم: «براگم، مواظب خودتان باشید.»
رحیم که انگار ترس را توی صورت من دیده بود، گفت: «مگر بمیریم و اجازه بدهیم این نمک به حرامها خاک ما را بگیرند.»
قصرشیرین به گیلانغرب نزدیک بود و گاهی صدای بمبهایی را که در قصرشیرین میافتاد، میشنیدیم. مردها عصبانی بودند و ناراحت. زنها و بچهها هم دلهره داشتند. مردها میگفتند: «مگر ما بیغیرت باشیم که سربازهای عراقی اینقدر راحت بخواهند کشور ما را بگیرند.»
دیگر دست و دلمان به کار نمیرفت. شب و روزمان شده بود حرف زدن دربارۀ صدای بمبها و توپهایی که میشنیدیم. گاهی مردمی را میدیدیم که از قصرشیرین میآمدند و با مقداری وسایل، از روستای ما رد میشدند. چون گورسفید مابین قصرشیرین و گیلانغرب بود، زیاد آنها را میدیدیم. یک بار خانوادهای را دیدم که هراسان بودند. خسته و خاکی و پیاده بودند. مردِ آنها با ترس گفت: «خواهر، میشود آب و نان به ما بدهید؟»
سریع رفتم خانه و برایشان آب و چند تا نان ساجی آوردم. بچههاشان با حرص نانها را میخوردند. تعارفشان کردم بیایند خانه. قبول نکردند. گفتند باید بروند. پرسیدم: «چه خبر است؟»
زن، که بچهاش را بغل کرده بود، گفت: «خواهر، خدا کند که نبینی. تمام شهر شده خرابه. دارند جلو میآیند. اگر به شما برسند، دیوانه میشوید. تا خبری نشده، فرار کنید. نمانید اینجا.»
فهمیدم جنگ دارد شروع میشود. میگفتند عراقیها همه جا را بمباران میکنند. خمپاره به شهر میخورد و مردمِ زخمی را به قرنطینه میبرند. قرنطینه جای بیماران و زخمیها بود.
هر چه اصرار کردم استراحت کنند و بعد بروند، قبول نکردند. با تعجب میپرسیدند: «چرا شماها فرار نمیکنید؟! آنها خیلی نزدیکاند.»
خندیدم و گفتم: «فرار کنم؟! کجا؟ خانۀ من اینجاست.»
یکی از مردهای ده، با ناراحتی سر رسید و پرسید: «فراریها بودند؟»
با تعجب پرسیدم: «منظورت چیست؟»
گفت: «ببین چطور فرار میکنند؟ اینها چرا باید بروند؟»
با ناراحتی گفتم: «بس کن. تو که به جای آن مرد نبودی. بیچاره با بچههایش و زنش چه کار کند؟»
بمباندازیها انگار تمامی نداشت. وقتی خبر حمله جدیتر شد، مردم گورسفید دور هم جمع شدند. مردها ناراحت بودند و میگفتند غیرت ما قبول نمیکند که دشمن خاک ما را بگیرد و ما اینجا راحت بنشینیم. میخواهیم برویم بجنگیم. پسرداییام عباس رو به بقیه گفت: «ننگ است برای ما که اینجا بنشینیم و ببینیم اجنبی به خاک و ناموس و شرف ما حمله کرده باشد. باید برویم و جلوشان را بگیریم.»
مادرم دنبالم فرستاد که فرنگیس، اگر آب دستت است بگذار زمین و بیا. فهمیدم کار مهمی دارد. با عجله روسریام را سر کردم و با شوهرم به آوهزین رفتیم.
به خانه که رسیدیم، دیدم مادرم ناراحت نشسته و دستش را به زانو گرفته. پدرم هم به پشتی تکیه داده بود. رحیم و ابراهیم با مادرم حرف میزدند. مادرم تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، برس به دادم. پسرها میخواهند خودشان بروند جلوی صدام را بگیرند.»
دستش را گرفتم و گفتم: «نگران نباش، بگذار ببینم چه خبر است.»
#ادامه_دارد
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
#دعای_روز_بیستم ماه مبارک رمضان:
اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّكینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین.
خدایا بگشا برایم در آن درهاى بهشت و ببند برایم درهاى آتش دوزخ را و توفیقم ده در آن براى تلاوت قرآن اى نازلكننده آرامش در دلهاى مؤمنان.
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
با سلام
خدمات رایگان و مجازی * مرکز مشاوره رضوی اصفهان * در ایام کرونا برای محرومان
+983132688058
+983132688048
لطفا به افراد نیازمند این خدمات، اطلاع رسانی فرمائید.
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
جزء بیستم.mp3
4M
🎧 تندخوانی (تحدیر)
جز بیستم قرآن کریم
🎤 استاد معتز آقائی
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
🔴چه شباهت عجیبی
🔹تکرار تاریخ
🔹درس عبرت
🔴توییت استاد رائفی پور:
✍️ درسی از تاریخ!
مالک اشتر #مرد_میدان بود
و ابوموسی اشعری مرد مذاکره
سپاهیان امام علی(علیه السلام) نپذیرفتند مالک برای مذاکره برود!
آنها اشعری را نرم خو
و رجل مذاکره میدانستند
معاویه و عمرو عاص که میدان را باخته بودند به لطف اشعری مذاکرات را بردند و البته چندی بعد مالک را به شهادت رساندند.
#با_ولایت_تا_شهادت
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸قسمت بیست و یکم🌸
رحیم و ابراهیم گفتند صدام دارد خاک ما را میگیرد. نیروهای ارتش نتوانستهاند دوام بیاورند و ما باید برویم کمک. به مادرم گفتم: «خب، ابراهیم و رحیم حق دارند. چه کار کنیم؟ بنشینیم تا بیایند توی خانههامان؟ بیایند یکییکی نابودمان کنند؟»
مادرم که دید من هم پشتیبان آن دو تا هستم، گفت: «حداقل یکیشان برود. به من رحم کنید!»
رحیم و ابراهیم آنقدر ناراحت و خشمگین بودند که احدی نمیتوانست جلوشان را بگیرد. با خودم گفتم: «خدایا، چه شده؟ این چه بلایی است که دارد سرمان میآید؟»
همۀ مردم گیج شده بودند.
مادرم با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «اگر بلایی سرشان بیاید، چی؟!»
بلند شدم و گفتم: «خدا بزرگ است، دالگه. به خدا من هم حاضرم بروم.»
پدرم بلند شد و رو به رحیم و ابراهیم گفت: «چیزی یادتان نرود. من میروم ببینم بقیه دارند چه کار میکنند.»
همین حرفش به همۀ بحثها و حرفها خاتمه داد.
آن شب توی روستا غوغا بود. همه دلهره داشتیم. هر شب همان موقع، ده آرام و ساکت بود. همان وقتها، من مشغول نگاه کردن به ستارهها یا ظرف شستن بودم و مردها هم توی خانهها با هم بازیهای شبانه میکردند. اما آن شب، ده پر بود از سروصدا. مردها که هشت نفر میشدند: رحیم و ابراهیم برادرهایم، پسرداییام عباس حیدرپور، پسرخالههایم علیشاه و پاشا بهرامی، پسرخالۀ دیگرم شاهحسین جوانمیری و پسرداییهایم مراد و اردشیر گلهداری، تفنگهاشان را دست گرفته بودند. از صورت و چشمهاشان خشم میبارید. توی کردها رسم بود هر خانوادهای برای خودش تفنگی داشته باشد. هر کس تفنگی داشت، آورد. هر کس هم نداشت، رفت از سپاه تفنگ بگیرد.
هشت نفر از فامیل آمادۀ رفتن بودند. از کسی دستور نگرفته بودند، اما آنقدر گلوله و تفنگ همراه داشتند که انگار از پادگان برگشتهاند. عباس پسرداییام رو به داییام محمدخان گفت: «ما میرویم. اگر احتیاج بود، شما هم بیایید.»
داییام گفت: «روله، خدا پشت و پناهتان.»
عباس توی همان تاریکی رو به مردم کرد و گفت: «مگر مادرم مرا شل پیچیده باشد (یعنی مگر غیرت نداشته باشیم و بیعرضه باشیم) که دشمن اینقدر راحت خاک و ناموس و آبروی ما را زیر پا بگذارد. ما میرویم تا بجنگیم. آی مردم، اگر برنگشتیم، حلالمان کنید.
وقتی مردی این حرف را میزد، یعنی اینکه تا آخرین نفس میجنگد. یا میمیرد، یا آبرویش را حفظ میکند.
ابراهیم و رحیم هم مدام به مردم سفارش میکردند و میگفتند: «مواظب ده باشید. بروید از نیروهای سپاه تفنگ بگیرید. دشمن از چند جهت دارد حمله میکند. شب راحت نخوابید.»
دو برادرم، شال کمرشان را محکم کردند. پسرداییام عباس، دست گردن داییام انداخته بود. هشت نفر از مردهامان داشتند میرفتند. انگار قلبم را فشار میدادند. این چه بلایی بود داشت سرمان میآمد؟
همه نگران و ناراحت بودیم. به خاطر اینکه مادرم ناراحتی نکند، سعی کردم خودم را بیخیال نشان دهم. ولی طاقت نمیآوردم و مدام میرفتم بیخ گوش ابراهیم و رحیم میگفتم: «تو را به خدا مواظب خودتان باشید.»
رحیم گفت: «تو هم مواظب باوگ و دالگهمان (پدر و مادرمان) باش. حالا تو مرد خانهای!»
فانوسها را روشن کرده بودیم و دور جوانها حلقه زده بودیم. یکی قرآن آورد و مردها از زیر قرآن رد شدند. شب بود و صدای صلوات مردم توی ده پیچید. زنها گریه میکردند. جوانهایی که میرفتند، برای همه عزیز بودند.
میان صلوات مردم ده، مردها به راه افتادند تا به طرف قصرشیرین و سرپلذهاب بروند. دستمال به سر بسته بودند و تفنگها توی دستشان بود. وقتی راه افتادند، صدای گریۀ زنها بلندتر شد. تا گورسفید همراهشان رفتم. بعد ایستادم تا مردهای تفنگ به دوش، روی جاده رفتند. سوار ماشین شدند و به طرف قصرشیرین حرکت کردند.
پس از رفتن برادرهایم به جنگ، مادرم بیقراری میکرد و اشک میریخت. نمیدانستم غصۀ کدامشان را بخورم. همه گیج بودیم. از آن پس، هر لحظه نگران بودیم و احوال رفتگانمان را از نیروهایی که از آن سمت میآمدند، میگرفتیم. آرامآرام جنگ داشت به سمت ما هم کشیده میشد. از دور میدیدیم که چهل تا چهل تا گلولۀ سنگین دور و اطراف آبادیها زمین میخورد. وقتی توپی زمین میخورد، تمام دشت میلرزید و صدا میداد.
دم غروب، بنا به رسمی که داشتیم، زنها رو به خورشید میایستادند و آبا و اجداد صدام را نفرین میکردند. من هم روی بلندی میرفتم و رو به غروب آفتاب، با صدای بلند میگفتم: «صدام، خدا برایت نسازد که این جوری خون به پا کردی.»
#ادامه_دارد
#با_ولایت_تا_شهادت
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha