eitaa logo
🌷مهمان شهدا 🌷
54 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
665 ویدیو
26 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Ashmaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام على عليه السلام: 🌿 أدُّوا اَلأَمَانَةَ وَ لَو إِلَى قَاتِلِ وُلدِ اَلأَنبِيَاءِ. 🌿 امانت را برگردانید، حتی اگر به قاتل فرزند پیامبران (كنايه از قاتل امام حسين عليه السلام) باشد. 📚 تحف العقول، ج 2، ص 217. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم طاعات واعمالتون قبول روزه گرفتن از دوم تا هفتم ماه شوال به منزله بدرقه ماه مبارک رمضان است همانطور که میدانید استقبال (پیشباز)این ماه عزیز از اول ماه رجب بوده که وجود مقدس پیامبر اکرم محمد مصطفی صلی الله علیه واله وسلم درطول عمرمبارک شان بسیار مقید به استقبال وبدرقه این ماه مبارک بودند ماه رمضان ماه مهمانی ست اگر مهمانی وارد خانه شما شود و شما به هر دلیل به استقبال اونروید ودرطول مدتی که درخانه شماست بخوبی ونحو احسن که شایسته یک مهمان بزرگوارباشدرا ادا نکرده باشیدولی موقع رفتن مهمان را تا آستانه درب مشایعت کرده واز کوتاهی هاوقصورها عذرخواهی کرده ومشایعت وبدرقه کنید بسیار شایسته ومهمان راخرسند میکند ماه رمضان وقران ومسجد محل که شما مرتب ازکنارآن عبور ومرور میکنید صاحب روح و اهل دعا هستند اگر توان وموقعیت روزه قضاگرفتن را دارید به بدرقه این ماه بروید. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت سی و هفتم🌸 فصل ششم وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه می‌کردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره می‌فهمند کار من درست بوده.» آوه‌زین دست عراقی‌ها بود و زن‌ها مرتب از هم می‌پرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیث‌ها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمی‌رویم. همین‌جا می‌مانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد می‌کنند و به روستا برمی‌گردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمی‌کشد، فوقش دو سه روز.» اما آن دو سه روز دوازده روز! دوازده شب در کوه‌ها بودیم؛ در کوه‌های آوه‌زین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا می‌رفتیم و آرد برمی‌داشتیم، می‌آوردیم و با آن نان درست می‌کردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقت‌ها نیروهای خودمان می‌آمدند، بهمان سری می‌زدند و می‌رفتند. یک بار داشتم روی سنگ صافی نان می‌پختم که چند نظامی ‌از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامی‌ها پرسید: «شماها اینجا چه ‌کار می‌کنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان‌غرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته می‌شوید. ما خودمان هم به سختی اینجا می‌مانیم، شما چطور مانده‌اید؟» باورشان نمی‌شد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقۀ جنگی مانده باشند. نظامی‌ها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آن‌ها گفتم: «نکند می‌ترسید؟!» یکی‌شان با تمسخر گفت: «یعنی می‌خواهی بگویی تو نمی‌ترسی؟» مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشم‌هایش و گفتم: «نه، نمی‌ترسم. آنجا را که می‌بینی، خانۀ من است.» به سمت روستای گورسفید اشاره کردم. مردِ نظامی ‌به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم: «من چشمم به آنجاست. آنجا خانۀ من است، نه خانۀ دشمن. این‌قدر اینجا می‌نشینم تا بتوانم برگردم خانه‌ام. حتی حاضرم همین‌جا بمیرم.» همه‌شان‌ با تعجب به من خیره شده بودند. دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامی‌ها خداحافظی کردند. همین‌طور که می‌رفتند، ‌شنیدم که دربارۀ من حرف می‌زدند. نمی‌دانم چه می‌گفتند. آن‌ها نمی‌توانستند بفهمند که من چه حالی دارم. هنوز دور نشده بودند که دسته‌ای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نان‌ها را بهشان دادم و گفتم: «به زودی عراقی‌ها شکست می‌خورند و ما به ده برمی‌گردیم. من به شماها اطمینان دارم.» پس از آن، جوان‌های ده هم یکی‌یکی برگشتند. برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند. رحیم تعریف می‌کرد از راه تپه‌هایی که می‌شناخته، راه را دور زده و برگشته است. حتی موفق شده بود تعدادی گلوله و تفنگ هم از بین عراقی‌ها بردارد. هر کدامشان که برمی‌گشتند، از اینکه عده‌ای از مردهای روستا که دنبالشان رفته بودند، شهید شده‌اند، اشک می‌ریختند. وقتی رحیم برگشت، پدرم او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور. وقت سوگواری نیست. باید بجنگیم و تقاص خون جوانان‌ها‌مان را بگیریم.» بعد هم آهی کشید و گفت: «حیف که پاهایم توان ندارند!» رحیم پیش ما نماند. تفنگش را دست گرفت و بلند شد. مادرم با دلهره پرسید: «کجا می‌روی؟» رحیم آرام جواب داد: «می‌روم توی روستا، می‌روم توی دشت، می‌روم هر جایی که مال ماست. نمی‌خواهم بگذارم راحت توی خانه‌های ما بگردند و به ما بخندند.» مادرم با اضطراب و یک دنیا ناراحتی گفت: «تو را به خدا نرو. کمی ‌بمان... من هنوز خوب ندیده‌مت.» رحیم اخم کرد و گفت: «دالگه، شیرت را حلالم کن! حالا دیگر خانۀ ما این کوه‌ها و تپه‌ها و دشت‌هاست. هر وقت پیروز شدیم، به خانه برمی‌گردیم.» مادرم دیگر هیچ چیز نگفت. صم و بکم فقط و فقط رحیم را نگاه می‌کرد و آرام‌آرام اشک می‌ریخت. رو به برادرم کردم و گفتم: «خدا پشت و پناهت، براگم... کاش من هم می‌توانستم با تو بیایم.» مادرم پشت سر رحیم صلوات فرستاد و آیه‌الکرسی خواند. رحیم راه افتاد و از کوه پایین رفت. تفنگش را روی شانه انداخته بود و تند و فرز پایین می‌رفت. از پشت سر نگاهش کردم و برایش دعا خواندم. نیروهای خودمان مرتب ارتش عراق را بمباران می‌کردند. جنگ توپخانه‌ها بود و شلیک توپ‌ها گوش آدم را کر می‌کرد. یک بار هوا پر از هواپیماهای خودی شد. از سمت کرمانشاه می‌آمدند. ما از همان‌جا برایشان دست تکان می‌دادیم. از رنگ پرچم‌هایی که زیر هواپیماها و هلی‌کوپترها بود، می‌شد فهمید نیروی خودی هستند یا عراقی. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام رضا عليه السلام: 🌿 شربُ الماءِ البارِدِ عَقيبَ الشَّيءِ الحارِّ وعَقيبَ الحَلاوَةِ، يَذهَبُ بِالأَسنانِ. 🌿 آشاميدن آب سرد، پس از خوردن چيز گرم و پس از خوردن شيرينى، دندان ها را از بين مى برد. 📚 دانشنامه احاديث پزشكى، ج 2، ص 154. 🆔 @m_setarehha
چرا باید دائما به فکر و ذکر خدا مشغول باشیم؟ ۱_ بهترین لذت‌ها نصیبمان خواهد شد و بیشترین فایده‌ها به ما خواهد رسید، البته به مرور زمان. ۲_فقط در آن صورت رشد می‌کنیم و استعدادهای خارق‌العاده ما شکوفا خواهد شد، البته به مرور زمان. ۳_ برای خدا آفریده شده‌ایم و به سوی او برمیگردیم. استاد پناهیان 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت سی و هشتم🌸 از دور، یکی از جوان‌های روستا از کوه بالا ‌آمد. تا به ما رسید، پرسید: «هواپیماهای خودمان را دیدید؟ آن هلی‌کوپترها را می‌بینید؟ این هلی‌کوپترها مالِ خلبانان خودمان شیرودی و کشوری هستند. خلبان‌های واردی هستد. خدا پشت و پناهشان باشد.» وقتی کمی ‌نشست، هلی‌کوپترها بنا کردند به بمباران عراقی‌ها که در روستای گورسفید بودند. تا غروب، خیلی از تانک‌ها را آتش زدند. از روی تپه، همراه مردم، وقتی تانکی آتش می‌گرفت، صلوات می‌فرستادیم و می‌شمردیم. عراقی‌ها هم از پشت تنگه حاجیان مرتب گلوله می‌انداختند. تانک‌ها یکی‌یکی آتش می‌گرفتند. صحنۀ وحشتناکی بود. زن‌ها و بچه‌ها همه‌اش جیغ می‌زدند.‌ رفتم روی بلندی تپه تا بهتر ببینم. یکی از مردها، دوربینی داشت و عراقی‌ها را نگاه می‌کرد. جلو رفتم و گفتم: «دوربین را به من هم می‌دهی؟» دوربین را داد دستم. روی تخته‌سنگ بلندی ایستادم تا بهتر ببینم. مادرم مرتب فریاد می‌کشید: «فرنگ، بیا پایین! بیا دراز بکش کنار این صخره‌ها، الآن به ما هم بمب می‌زنند. می‌میری دختر!» اما من اهمیتی نمی‌دادم. می‌خواستم ببینم تانک‌های عراقی چطور نابود می‌شوند. با هر شلیک، دود از یکی از تانک‌ها بلند می‌شد و توی دلم الله‌اکبر می‌گفتم. تانک‌هایی را که آتش گرفته بودند، یکی‌یکی می‌شمردم. اگر اجازه می‌دادند، حاضر بودم بروم آن وسط و بجنگم. نیروهای ایرانی و عراقی، گورسفید را می‌زدند. دشت مرتب می‌لرزید. بعضی وقت‌ها آن‌قدر صدا بلند بود که از روی کوه، شن و خاک پایین می‌ریخت. بچه‌ها، دو تا دست‌ها را روی گوش‌ها گذاشته بودند و کنار صخره‌ها پناه گرفته بودند. همان شب، چند نفر از جوان‌های ده که به گیلان‌غرب رفته بودند، خودشان را از راه تپه‌ها به ما رساندند. ‌نان برایمان آورده بودند. همه از دلاوری شیرودی و کشوری تعریف می‌کردند و می‌گفتند نیروهای عراقی که ترسیده بودند، کمی ‌عقب‌نشینی کرده‌اند و همان نزدیکی‌ها سنگر گرفته‌اند. آن شب خیلی دلمان خوش شد. یکی از زن‌ها گفت: «به امید خدا، فردا برمی‌گردیم و توی خانه‌مان هستیم.» ما هم فکر می‌کردیم زود به خانه‌هامان برمی‌گردیم. امید داشتیم که ارتش و نیروهای خودی آن‌ها را عقب برانند و به همین دلیل از کوه تکان نمی‌خوردیم. وسط آن هیاهو و درگیری، مادرم پرسید: «اگر نیروهای عراقی عقب‌نشینی نکنند، باید چه‌کارکنیم؟» زن‌دایی‌ام گفت: «خب، باید مثل مردم دیگر برویم روستاهای دورتر، یا شاید هم شهرهای دورتر.» همۀ زن‌ها با هم گفتند: «خدا نکند! این چه حرفی است که می‌زنی؟» ماندن ما توی کوه دوازده روز طول کشید. روزها توی کوه قایم می‌شدیم و شب‌ها سری به روستا می‌زدیم. وقتی هوا تاریک می‌شد، عراقی‌ها توی روستا نمی‌ماندند و ما راحت‌تر بودیم. یکی از آن روزها، بچه‌ها شروع ‌کردند به گریه و بهانه گرفتن. غذا می‌خواستند. گرسنه بودند. چند تکه نان خشک که از روز قبل مانده بود، دست زن‌ها دادم و گفتم: «به آن آب بزنید تا نرم شود و بدهید دست بچه‌ها.» نان خشک را آب زدند، تکه تکه کردند و دست بچه‌ها دادند. اما باز هم صدایشان بلند بود. به آن‌ها که نگاه کردم، دلم گرفت. موهاشان خاکی و به هم چسبیده بود. لباس‌های کهنه‌شان، از رنگ و رو افتاده بود. زن‌ها از روی ناچاری به من نگاه می‌کردند و کمک می‌خواستند. خودشان هم بدتر از بچه‌ها گرسنه و خسته بودند. با خودم گفتم: «هر چه باداباد، می‌روم توی روستای گورسفید. هم سری به خانه‌ام می‌زنم، هم چیزی می‌آورم که بچه‌ها بخورند.» دلم برای خانه‌ام تنگ شده بود. دلم می‌خواست ببینم خانه‌ام زیر دست عراقی‌ها چطور شده است. رو به زن‌ها گفتم: «من می‌روم آذوقه بیاورم.» همه نگاهم کردند. مادرم نالید و گفت: «دختر، دوباره می‌خواهی خودت را به کشتن بدهی؟ همان یک بار بس نبود؟» گفتم: «اتفاقی نمی‌افتد، نگران نباش.» یکی از زن‌های روستا به نام کشور کرمی گفت: «من هم می‌آیم!» خوشحال شدم. حالا که دو نفر بودیم، بهتر بود. کشور همسایه‌مان بود. تقریباً هم‌سن و سال خودم بود و مدت‌ها بود کنار هم زندگی می‌کردیم. نترس و پردل و جرئت بود. از سرازیری کوه پایین آمدیم. از توی دشت و مزرعه‌ها گذشتیم. تمام دشت، پر بود از پوکۀ فشنگ و خمپاره و بمب. از کنار مزرعۀ بزرگی که توی آن کار می‌کردم، رد شدیم. یک لحظه ایستادم و به یاد روزهایی افتادم که راحت آنجا کار می‌کردم. گرمای هوا اذیتم می‌کرد. اطراف گورسفید، پر بود از پوکۀ فشنگ و تکه‌های خمپاره. تعدادی لاشۀ تانک عراقی کنار ده مانده بود. 🆔 @m_setarehha