#بازی
با ظرف های یک بار مصرف و رول دستمال، یک بازی جالب بسازید.
هماهنگی چشم و دست. افزایش تمرکز
#با_ولایت_تا_شهادت
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#انتخاب_اصلح
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
🆔 @m_setarehha
دیروز، خون شهدا، 🌷
امروز رأی ما، درس
مقاومت به جهانیان می دهند.
#با_ولایت_تا_شهادت
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#انتخاب_اصلح
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸قسمت چهل و یکم🌸
از این برایم سختتر نبود که اجنبی بیاید و خانهات را بگیرد و تو با خواری، بگذاری و بروی. چند بار دیگر برگشتم و به روستا و چشمه و گورستان نگاه کردم. میدانستم دوباره برمیگردم و به خانهام سر میزنم. دلم قرص بود، اما ناراحت بودم. رو به روستا دست تکان دادم و با صدای بلند گفتم: «خداحافظ خالو. خداحافظ آوهزین. خداحافظ گورسفید.»
زنها شروع کردند به گریه و اشک ریختن. بچهها هم گریه میکردند. صورتهاشان کثیف و خاکی بود و اشک رد انداخته بود. جبار روی کولم، گاهی خواب میرفت و گاهی بیدار میشد و نان میخواست. مرتب میگفتم: «الان میرسیم و نان میخوری. کمی صبر کن.»
یکی از مردهایی که همراهمان بود، شروع کرد به خواندن مور. صدای مورش، آدم را دیوانه میکرد. صدای مورش که توی کوه میپیچید، حتی خارهای بیابان هم میتوانستند بفهمند که چه بر سرمان آمده است.
تپههای آنجا پوشیده از درخت بلوط بود. وقتی خسته میشدیم، کنار درختی مینشستیم. درختهای بلوط را که میدیدم، آرام میگفتم: «خوش به حالتان! اینقدر اینجا میمانید تا تکهتکه شوید. کاش میشد من هم مثل شما اینجا بمانم.»
از پایم خون میآمد، اما اهمیت نمیدادم. برادرها و خواهرهایم را نوبتی کول میکردم. خسته شده بودند و ناله میکردند. توی راه، سعی میکردم برایشان حرف بزنم تا حواسشان پرت شود.
مرتب به مادرم میگفتم زودتر، تندتر. سعی میکردم کاری کنم سریعتر حرکت کنند. میدانستم خطر پشت سرمان است. صدای بمبها و توپها یک لحظه قطع نمیشد.
بچهها دیگر حالی نداشتند. از دور، تانکها و نیروهای دشمن و خودی را میدیدیم. انگار در قلب جنگ بودیم و باید از زیر باران گلولۀ توپ و تانک فرار میکردیم. صبح از آوهزین حرکت کردیم و غروب به گیلانغرب رسیدیم؛ با پای زخمی و دل پردرد.
آنچه آنجا دیدیم، خیلی بد بود. شهری که قبلاً پر از شادی و صفا بود، حالا مثل یک خانۀ غمگین شده بود. مردم میدویدند و این طرف و آن طرف میرفتند. همه نگران و وحشتزده بودند. مردها همه تفنگ داشتند و مشغول ساختن سنگر بودند. شهر پر از نظامیهای خودمان بود. بعضیها سوار بر ماشین، این طرف و آن طرف میرفتند. توی هر ماشین، میدیدی که شش هفت جوان گیلانغربی، با اسلحه و مهمات نشستهاند و به سمت جادۀ گورسفید میروند. کسی به آنها دستور نداده بود. خودشان خودشان را هدایت میکردند.
خودمان را به خانۀ یکی از فامیلها به نام مشهدی فتاح رستمی رساندیم. زنِ خانه، تا ما را دید، به سینه کوبید. تندی به پیشواز آمد و بچهها را از کولمان پایین آورد. همانجا، دم در خانه، نزدیک بود از هوش برویم. توی خانه، دست و صورت و پاها را شستیم. خانه پر از آوارهها بود. زنِ فامیل، سریع دستههای نان کُردی را روی سفره چید و کاسهای ماست وسط سفره گذاشت.
بچهها به طرف نان و ماست هجوم بردند. نان و آبی خوردیم و بعد شروع به صحبت کردیم.
تا صبح دست به زانو گرفتم و غمگین و عزادار، زیرلبی برای شهدایمان گریه کردم. زن فامیلمان گفت که عراقیها تا گیلانغرب هم آمده بودند، اما نیروهای خودی و مردم آنها را عقب راندند. من هم از ماجراهایی که به چشم دیده بودم،گفتم. زن فامیلمان فهمید که دلم خون است. گفت: «بیا استراحت کن، بعداً تصمیم میگیری که چه کار کنی.»
آن شب تا صبح گریه کردم. بزرگترها همهاش در این مورد حرف میزدند که چه باید بکنیم. مادرم میگفت کاش برویم یکی از شهرهای دورتر. مردها هم هر کدام حرفی میزدند. پدرم و علیمردان هم هر کدام نظری داشتند. وقتی این حرفها را شنیدم، برگشتم و گفتم: «محال است من به شهر دیگری بروم. اگر جای دور بروم، دستم از خانهام کوتاه میشود. ما باید برگردیم. مگر اینها قرار است تا کی بمانند؟»
مردها هم گفتند: «اگر بمیریم، بهتر از این است که از اینجا خیلی دور بشویم. شما زنها هم باید همین نزدیکیها باشید. اگر نزدیک باشید، ما هم میتوانیم به شما سر بزنیم.»
فتاح رستمی گفت: «مردم گیلانغرب دسته دسته شدهاند و گروه تشکیل دادهاند؛ گروه عسگر بهبود، گروه صفر خوشروان و...»
هر دسته یک فرمانده داشت. سردستهها رفته بودند از سپاه اسلحه و مهمات گرفته بودند. رو به مرد فامیل گفتم: «پس کاکه، بدان که ما به روستامان برمیگردیم. نباید به شهر دورتر برویم. اگر بمانیم، همه با هم میتوانیم آنها را عقب برانیم. نظامیهای ایرانی این منطقه را خوب بلد نیستند، ولی ما همۀ راهها را میشناسیم.»
#ادامه_دارد.
#با_ولایت_تا_شهادت
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#انتخاب_اصلح
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
🆔 @m_setarehha
🌻 امام رضا عليه السلام:
🌿 طلَبتُ الانسَ فَوَجَدتُهُ في قِراءَةِ القُرآنِ.
🌿 به دنبال مونسی بودم تا در پناه آن آرامش یابم آن را در قرائت قرآن یافتم.
📚 مستدرک، ج 12، ص 172.
#حدیث_روز
#دولت_سوم_روحانی
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
#سرطان_اصلاحات
#با_ولایت_تا_شهادت
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#انتخاب_اصلح
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
🆔 @m_setarehha