🌻 امام رضا عليه السلام:
🌿 طلَبتُ الانسَ فَوَجَدتُهُ في قِراءَةِ القُرآنِ.
🌿 به دنبال مونسی بودم تا در پناه آن آرامش یابم آن را در قرائت قرآن یافتم.
📚 مستدرک، ج 12، ص 172.
#حدیث_روز
#دولت_سوم_روحانی
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
#سرطان_اصلاحات
#با_ولایت_تا_شهادت
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#انتخاب_اصلح
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸قسمت چهل و دوم🌸
بعد مرد فامیل از ابراهیم و رحیم حرف زد که با گروههای گیلانغربی توی گورسفید مشغول جنگ بودند. یک لحظه که یاد آن دو تا برادرهایم افتادم، اشک از چشمم سرازیر شد. مرد فامیل دلداریام داد و گفت: «همه را به خدا میسپاریم. به امید خدا همه چیز درست میشود.»
صبح زود، نان و چای خوردیم و همگی تصمیم گرفتیم به کوه برویم تا اگر در حین جنگ نیروهای عراقی وارد شهر شدند، دستشان به ما نرسد. به طرف کوههای چله حرکت کردیم. چله، جایی نزدیک گیلانغرب است و میتوانستیم آنجا پناه بگیریم. با پای پیاده به راه افتادیم. کفشی کهنه پیدا کردم و پوشیدم. با پارچه دور کفشم را بستم تا کفشم دیرتر پاره شود دوباره جبار را کول کردم و مادرم سیما را بغل گرفت و راه افتادیم. تعدادمان بیشتر شده بود. چهل نفر میشدیم. وقتی به چله رسیدیم، دیدم که مردم زیادی آنجا هستند؛ زن و مرد و بچه. همه داغدار و غمگین بودند. با آنهایی که میشناختیم، سلام و علیک کردیم. چند نفرشان با خنده گفتند: «فرنگیس، شنیدیم که دمار از روزگار عراقیها درآوردهای؟ دستت درد نکند.»
پرسیدم: «از کجا فهمیدید؟»
زنها با خنده گفتند: «از نیروهای خودمان شنیدیم.»
کمی که توی کوه نشستیم، نیروهای امداد آمدند. تعداد زیادی چراغ علاءالدین و چادر صحرایی آورده بودند. به همه چادر و پتو و چراغ دادند. با خوشحالی چادرها را گرفتیم و همانجا چادر زدیم. توپخانۀ خودمان تندتند توپ میفرستاد و عراقیها هم جواب میدادند. ما وسط این توپها بودیم. هم بمبهای ایران و هم بمبهای عراق از روی سر ما رد میشد. چارهای نبود. هیچ کس حاضر نبود از آنجا تکان بخورد.
شب، هوا توی چادر گرم بود و جلوی درِ چادر دراز کشیده بودیم. وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم نگاه میکردم، دلم به درد میآمد. خوابشان نمیبرد. لیلا و جبار و ستار و سیما، با ناراحتی روی سنگها میغلتیدند و این پهلو و آن پهلو میشدند. برای اینکه با آنها شوخی کنم، گفتم: «بالش کدامتان نرمتر است؟!»
از حرفم تعجب کردند. با خنده گفتم: «اگر بدانید بالش من چقدر نرم است!»
یکدفعه صدای خندهشان بلند شد؛ چون سنگ بزرگی زیر سرم بود. بعد آنها را کنار خودم جمع کردم و بنا کردم برایشان حرف زدن. لیلا پرسید: «کی برمیگردیم خانه؟»
گفتم: «هر وقت نیروهای خودمان آنها را نابود کنند.»
بعد ادامه دادم: «لیلا، دیدی دلت برای آن سرباز دشمن میسوخت؟ همان دشمن ما را از خانهمان بیرون کرد.»
لیلا چیزی نگفت و با ناراحتی به ستارهها نگاه کرد. توی کوه و آخرهای شب، ستارهها خیلی به زمین نزدیک بودند.
یاد وقتی افتادم که تابستان بود و بچه بودم و از کنارۀ چادر به ستارهها نگاه میکردم. چقدر خوب بود! اصلاً نگران چیزی نبودم. اما وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم و آن همه آدم که توی کوه بودند، نگاه میکردم، گریهام میگرفت. آرامآرام بنا کردم به گریه کردن. توی تاریکی شب، یک دل سیر گریه کردم.
صبح، پسرعمویم سید محمد رستمی رو به من کرد و گفت: «فرنگیس، فایده ندارد. بچهها تلف میشوند اینجا. باید برویم کمی عقبتر. حداقل جایی باشیم که بتوانیم زندگی کنیم. دور نمیرویم؛ فقط جای امنی پیدا کنیم.»
نمیشد آنجا ماند. دوباره بلند شدیم و به طرف کفراور حرکت کردیم. نزدیک پلیس راه، پر بود از سپاهی و ارتشی و نیروهای مردمی. با ماشینهای نظامی، مردم را عقب میبردند. ما و بچهها را که دیدند، جلوی یکی از ماشینها را گرفتند. وانت بود. به راننده گفتند که ما را از آنجا دور کند. راننده پرسید: «میخواهید کدام سمت بروید؟»
با عجله گفتم: «به کفراور میرویم.»
کفراور نزدیک بود. خانۀ یکی از فامیلهامان به اسم نوخاص پرورش آنجا بود. او از اقوام پدرم بود. خانهاش بزرگ بود. به سختی به روستا رسیدیم. بیست نفر میشدیم. من و شوهرم و خانوادۀ من. جمعیت زیادی بودیم.
صاحبخانه بسیار میهماننواز بود. وقتی خسته و نالان به آنجا رسیدیم، نوخاص و اهل و عیالش، با شادی به استقبال آمدند. صورتمان را میبوسیدند و ما را به داخل خانه راهنمایی کردند.
کمی که خستگی در کردیم، نوخاص گوسفندی سر برید. با صدای بلند گفت:
«جانم فدای میهمانان عزیزم. مگر من مرده باشم و به شما سخت بگذرد.»
بچهها با شادی دور گوسفند جمع شدند. من هم توی حیاط نشستم. نوخاص با مهارت شروع به پوست کندن گوسفند کرد. از خون گوسفند، به پیشانی بچهها میزد. بچهها میخندیدند و میگفتند: «خوشگل شدیم؟!»
نگاهی به سیما و لیلا کردم و گفتم: «خیلی قشنگ شدهاید!»
جبار و ستار کنارم نشستند و گفتند: «چرا عمو نوخاص به پیشانی همه خون میزند؟»
لبخندی زدم و گفتم: «برای اینکه چشم نخورید.»
#ادامه_دارد
#با_ولایت_تا_شهادت
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
🆔 @m_setarehha
🌻 حضرت على علیه السلام:
🌿 اللَّجَاجَةُ تَسُلُّ الرَّأْى.
🌿 لجاجت، فکر و رأى انسان را از میان مى برد.
📚 نهج البلاغه، حکمت 179.
#حدیث_روز
#با_ولایت_تا_شهادت
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#انتخاب_اصلح
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
🆔 @m_setarehha
May 11
شخصی از روی پل در رودخانه سقوط کرد و فریاد کمکخواهی سر داد.
مردی که شناگر ماهری بود به آب پرید و او را نجات داد.
هنوز شرشر آب از لباسهای مرد شناگر به زمین میریخت که فریاد کسی دیگر را شنید که در آب افتاده بود.
آن مرد به آب پرید و با زحمت فراوان شخص دوم را نیز نجات داد. خسته و کوفته کنار آب دراز کشید و نای راه رفتن نداشت.
انکی آرام گرفت و سرپا ایستاد. تازه نفسش جا آمده بود که صدای فریاد شخص دیگری را شنید که داخل آب افتاده بود. غیرتش اجازه نداد و به قصد کمک به او برخاست. اما حقیقتا خسته بود و به زحمت حرکت میکرد.
شخصی که از کنار، تمام جریان را میدید نزد شناگر ناجی آمد و گفت:
اگر تا شب هم اینجا بایستی باید به دل آب بزنی و غریقها را نجات دهی.
به جای اینکه اینجا غریقها را نجات دهی بالای پل برو و جلوی آن دیوانهای که رهگذران را داخل آب میاندازد بگیر.
👈 این داستان، پاسخی تمثیلی به کسانی است که میگویند رئیسی باید در قوه قضاییه بماند و جلوی مفاسد را بگیرد.
دزدها را مسئول میکنند و رئیسی در قوه قضاییه مو سفید کند و راه به جایی نبرد !!
#با_ولایت_تا_شهادت
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#انتخاب_اصلح
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
@mohamadrezahadadpour
🆔 @m_setarehha
🏴 هشتم شوال سالروز تخریب قبور مطهر ائمه بقیع علیهم السلام تسلیت باد
🤲 زیارت ائمه مظلوم بقیع (علیهم السلام)
▫السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا خُزَّانَ عِلْمِ اللهِ وَ حَفَظَةَ سِرِّهِ وَ تَرَاجِمَةَ وَحْيِهِ أَتَيْتُكُمْ يَا بَنِي رَسُولِ اللهِ عَارِفاً بِحَقِّكُمْ مُسْتَبْصِراً بِشَأْنِكُمْ مُعَادِياً لِأَعْدَائِكُمْ مُوَالِياً لِأَوْلِيَائِكُمْ بِأَبِي أَنْتُمْ وَ أُمِّي صَلَّى اللهُ عَلَى أَرْوَاحِكُمْ وَ أَبْدَانِكُمْ اللَّهُمَّ إِنِّي أَتَوَلَّى آخِرَهُمْ كَمَا تَوَلَّيْتُ أَوَّلَهُمْ وَ أَبْرَأُ مِنْ كُلِّ وَلِيجَةٍ دُونَهُمْ آمَنْتُ بِاللهِ وَ كَفَرْتُ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ اَللاَّتِ وَ اَلْعُزَّى وَ كُلِّ نِدٍّ يُدْعَى مِنْ دُونِ اللهِ.
📚 بحارالانوار ج۹۷ ص۲۰۶
#با_ولایت_تا_شهادت
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#ليلةالقدر_انقلاب
#خواهیم_آمد
#انتخاب_اصلح
#احساس_تکلیف
#انتخاب_در_انقلاب
#انقلاب_در_انتخاب
#من_هم_رای_میدهم
#تبلیغ_میکنم
🆔 @m_setarehha