eitaa logo
🌷مهمانی شهدا 🌷
53 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
665 ویدیو
26 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Ashmaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام رضا عليه السلام: 🌿 طلَبتُ الانسَ فَوَجَدتُهُ في قِراءَةِ القُرآنِ. 🌿 به دنبال مونسی بودم تا در پناه آن آرامش یابم آن را در قرائت قرآن یافتم. 📚 مستدرک، ج 12، ص 172. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت چهل و دوم🌸 بعد مرد فامیل از ابراهیم و رحیم حرف زد که با گروه‌های گیلان‌غربی توی گورسفید مشغول جنگ بودند. یک لحظه که یاد آن دو تا برادرهایم افتادم، اشک از چشمم سرازیر شد. مرد فامیل دلداری‌ام داد و گفت: «همه را به خدا می‌سپاریم. به امید خدا همه چیز درست می‌شود.» صبح زود، نان و چای خوردیم و همگی تصمیم گرفتیم به کوه برویم تا اگر در حین جنگ نیروهای عراقی وارد شهر شدند، دستشان به ما نرسد. به طرف کوه‌های چله حرکت کردیم. چله، جایی نزدیک گیلان‌غرب است و می‌توانستیم آنجا پناه بگیریم. با پای پیاده به راه افتادیم. کفشی کهنه پیدا کردم و پوشیدم. با پارچه دور کفشم را بستم تا کفشم دیرتر پاره شود دوباره جبار را کول کردم و مادرم سیما را بغل گرفت و راه افتادیم. تعدادمان بیشتر شده بود. چهل نفر می‌شدیم. وقتی به چله رسیدیم، دیدم که مردم زیادی آنجا هستند؛ زن و مرد و بچه. همه داغدار و غمگین بودند. با آن‌هایی که می‌شناختیم، سلام و علیک کردیم. چند نفرشان با خنده گفتند: «فرنگیس، شنیدیم که دمار از روزگار عراقی‌ها درآورد‌ه‌ای؟ دستت درد نکند.» پرسیدم: «از کجا فهمیدید؟» زن‌ها با خنده گفتند: «از نیروهای خودمان شنیدیم.» کمی که توی کوه ‌نشستیم، نیروهای امداد آمدند. تعداد زیادی چراغ علاءالدین و چادر صحرایی آورده بودند. به همه چادر و پتو و چراغ دادند. با خوشحالی چادرها را گرفتیم و همان‌جا چادر زدیم. توپخانۀ خودمان تند‌تند توپ می‌فرستاد و عراقی‌ها هم جواب می‌دادند. ما وسط این توپ‌ها بودیم. هم بمب‌های ایران و هم بمب‌های عراق از روی سر ما رد می‌شد. چاره‌ای نبود. هیچ ‌کس حاضر نبود از آنجا تکان بخورد. شب، هوا توی چادر گرم بود و جلوی درِ چادر دراز کشیده بودیم. وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم نگاه می‌کردم، دلم به درد می‌آمد. خوابشان نمی‌برد. لیلا و جبار و ستار و سیما، با ناراحتی روی سنگ‌ها می‌غلتیدند و این پهلو و آن پهلو می‌شدند. برای اینکه با آن‌ها شوخی کنم، گفتم: «بالش کدامتان نرم‌تر است؟!» از حرفم تعجب کردند. با خنده گفتم: «اگر بدانید بالش من چقدر نرم است!» یک‌دفعه صدای خنده‌شان بلند شد؛ چون سنگ بزرگی زیر سرم بود. بعد آن‌ها را کنار خودم جمع کردم و بنا کردم برایشان حرف زدن. لیلا پرسید: «کی برمی‌گردیم خانه؟» گفتم: «هر وقت نیروهای خودمان آن‌ها را نابود کنند.» بعد ادامه دادم: «لیلا، دیدی دلت برای آن سرباز دشمن می‌سوخت؟ همان دشمن ما را از خانه‌مان بیرون کرد.» لیلا چیزی نگفت و با ناراحتی به ستاره‌ها نگاه کرد. توی کوه و آخرهای شب، ستاره‌ها خیلی به زمین نزدیک بودند. یاد وقتی افتادم که تابستان بود و بچه بودم و از کنارۀ چادر به ستاره‌ها نگاه می‌کردم. چقدر خوب بود! اصلاً نگران چیزی نبودم. اما وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم و آن همه آدم که توی کوه بودند، نگاه می‌کردم، گریه‌ام می‌گرفت. آرام‌آرام بنا کردم به گریه کردن. توی تاریکی شب، یک دل سیر گریه کردم. صبح، پسرعمویم سید محمد رستمی رو به من کرد و گفت: «فرنگیس، فایده ندارد. بچه‌ها تلف می‌شوند اینجا. باید برویم کمی ‌عقب‌تر. حداقل جایی باشیم که بتوانیم زندگی کنیم. دور نمی‌رویم؛ فقط جای امنی پیدا کنیم.» نمی‌شد آنجا ماند. دوباره بلند شدیم و به طرف کفراور حرکت کردیم. نزدیک پلیس راه، پر بود از سپاهی و ارتشی و نیروهای مردمی. با ماشین‌های نظامی، ‌مردم را عقب می‌بردند. ما و بچه‌ها را که دیدند، جلوی یکی از ماشین‌ها را گرفتند. وانت بود. به راننده گفتند که ما را از آنجا دور کند. راننده پرسید: «می‌خواهید کدام سمت بروید؟» با عجله گفتم: «به کفراور می‌رویم.» کفراور نزدیک بود. خانۀ یکی از فامیل‌هامان به اسم نوخاص پرورش آنجا بود. او از اقوام پدرم بود. خانه‌اش بزرگ بود. به سختی به روستا رسیدیم. بیست نفر می‌شدیم. من و شوهرم و خانوادۀ من. جمعیت زیادی بودیم. صاحبخانه بسیار میهمان‌نواز بود. وقتی خسته و نالان به آنجا رسیدیم، نوخاص و اهل و عیالش، با شادی به استقبال آمدند. صورتمان را می‌بوسیدند و ما را به داخل خانه راهنمایی کردند. کمی‌ که خستگی در کردیم، نوخاص گوسفندی سر برید. با صدای بلند گفت: «جانم فدای میهمانان عزیزم. مگر من مرده باشم و به شما سخت بگذرد.» بچه‌ها با شادی دور گوسفند جمع شدند. من هم توی حیاط نشستم. نوخاص با مهارت شروع به پوست کندن گوسفند کرد. از خون گوسفند، به پیشانی بچه‌ها می‌زد. بچه‌ها می‌خندیدند و می‌گفتند: «خوشگل شدیم؟!» نگاهی به سیما و لیلا کردم و گفتم: «خیلی قشنگ شده‌اید!» جبار و ستار کنارم نشستند و گفتند: «چرا عمو نوخاص به پیشانی همه خون می‌زند؟» لبخندی زدم و گفتم: «برای اینکه چشم نخورید.» 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 حضرت على علیه السلام: 🌿 اللَّجَاجَةُ تَسُلُّ الرَّأْى. 🌿 لجاجت، فکر و رأى انسان را از میان مى برد. 📚 نهج البلاغه، حکمت 179. 🆔 @m_setarehha
شخصی از روی پل در رودخانه سقوط کرد و فریاد کمک‌خواهی سر داد. مردی که شناگر ماهری بود به آب پرید و او را نجات داد. هنوز شرشر آب از لباسهای مرد شناگر به زمین می‌ریخت که فریاد کسی دیگر را شنید که در آب افتاده بود. آن مرد به آب پرید و با زحمت فراوان شخص دوم را نیز نجات داد. خسته و کوفته کنار آب دراز کشید و نای راه رفتن نداشت. انکی آرام گرفت و سرپا ایستاد. تازه نفسش جا آمده بود که صدای فریاد شخص دیگری را شنید که داخل آب افتاده بود. غیرتش اجازه نداد و به قصد کمک به او برخاست. اما حقیقتا خسته بود و به زحمت حرکت می‌کرد. شخصی که از کنار، تمام جریان را می‌دید نزد شناگر ناجی آمد و گفت: اگر تا شب هم اینجا بایستی باید به دل آب بزنی و غریقها را نجات دهی. به جای اینکه اینجا غریقها را نجات دهی بالای پل برو و جلوی آن دیوانه‌ای که رهگذران را داخل آب می‌اندازد بگیر. 👈 این داستان، پاسخی تمثیلی به کسانی است که می‌گویند رئیسی باید در قوه قضاییه بماند و جلوی مفاسد را بگیرد. دزدها را مسئول می‌کنند و رئیسی در قوه قضاییه مو سفید کند و راه به جایی نبرد !! @mohamadrezahadadpour 🆔 @m_setarehha
🏴 هشتم شوال سالروز تخریب قبور مطهر ائمه بقیع علیهم السلام تسلیت باد 🤲 زیارت ائمه مظلوم بقیع (علیهم السلام) ▫السَّلاَمُ‌ عَلَيْكُمْ‌ يَا خُزَّانَ‌ عِلْمِ‌ اللهِ وَ حَفَظَةَ‌ سِرِّهِ‌ وَ تَرَاجِمَةَ‌ وَحْيِهِ‌ أَتَيْتُكُمْ‌ يَا بَنِي رَسُولِ‌ اللهِ عَارِفاً بِحَقِّكُمْ‌ مُسْتَبْصِراً بِشَأْنِكُمْ‌ مُعَادِياً لِأَعْدَائِكُمْ‌ مُوَالِياً لِأَوْلِيَائِكُمْ‌ بِأَبِي أَنْتُمْ‌ وَ أُمِّي صَلَّى اللهُ عَلَى أَرْوَاحِكُمْ‌ وَ أَبْدَانِكُمْ‌ اللَّهُمَّ‌ إِنِّي أَتَوَلَّى آخِرَهُمْ‌ كَمَا تَوَلَّيْتُ‌ أَوَّلَهُمْ‌ وَ أَبْرَأُ مِنْ‌ كُلِّ‌ وَلِيجَةٍ‌ دُونَهُمْ‌ آمَنْتُ‌ بِاللهِ وَ كَفَرْتُ‌ بِالْجِبْتِ‌ وَ الطَّاغُوتِ‌ وَ اَللاَّتِ‌ وَ اَلْعُزَّى وَ كُلِّ‌ نِدٍّ يُدْعَى مِنْ‌ دُونِ‌ اللهِ. 📚 بحارالانوار ج۹۷ ص۲۰۶ 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت چهل و سوم🌸 زن‌های خانه دیگ بزرگی روی آتش گذاشتند و گوشت زیادی توی دیگ ریختند. بعد از آن همه سختیِ توی راه، غذای خوبی خوردیم و بعد استراحت کردیم. روز بعد، شوهرم و پدرم رو به نوخاص کردند و گفتند: «دستت درد نکند. شرط میهمان‌نوازی را خوب بجا آوردی، اما ما پناهندۀ خانه‌ات هستیم و نمی‌خواهیم زیاد به زحمت بیفتی. به ما اتاقی بده تا خودمان بتوانیم مدتی را اینجا بگذرانیم.» نوخاص اخم کرد و گفت: «مگر من مرده باشم که سفره‌تان را جدا کنم. لقمه‌ای نان هست و با هم می‌خوریم. اگر هم نبود، شکر خدا می‌کنیم.» پدرم خندید و گفت: «می‌دانیم نوخاص، اما دل خودمان راضی نمی‌شود.» نوخاص قبول نمی‌کرد. پدرم با ناراحتی گفت: «دلت می‌خواهد ناراحتی ما را ببینی؟ اگر دلت می‌خواهد ما راحت باشیم، پس بگذار روی پای خودمان باشیم.» نوخاص دیگر چیزی نگفت. اتاقی به ما داد که خیلی هم بزرگ بود. خودشان هم هشت نفر بودند. مردم روستا یکی‌یکی آمدند و دور‌مان را گرفتند. ما هم تعریف کردیم که وقتی عراقی‌ها حمله کردند، چه بر سرمان آمد. مردم روستا مهربان بودند. همه تعارف می‌کردند که میهمانشان باشیم، اما من و پدرم از مردهاشان خواستیم به ما کار بدهند تا بتوانیم کار کنیم و در ازای کاری که می‌کنیم، به ما غذا و آذوقه بدهند. اول قبول نمی‌کردند و به حرفمان می‌خندیدند، اما وقتی اصرار ما را دیدند، چیزی نگفتند. نوخاص رو به مردم روستا کرد و گفت: «همگی عزیز هستید و ممنونم. اگر قرار بود قبول کنند، من اینجا بودم و میهمان من بودند.» پس از صحبت‌های نوخاص، چند نفر گفتند که از صبح زود بیایید مزرعۀ ما پنبه‌چینی. این بود که من و شوهر و پدرم، صبح زود، راه دشت را در پیش گرفتیم. وقت پنبه‌چینی بود و خدا را شکر، می‌شد کار کرد. توی راه به پدرم گفتم: «باوگه، دیدی خدا چقدر بزرگ است. خودش ما را پناه داد و کار هم جور شد.» پدرم لبخندی زد و مثل همیشه گفت: «براگمی، ‌فرنگیس!» شروع کردیم به پنبه‌چینی. از صبح توی مزرعه‌ها پنبه می‌چیدیم تا غروب، خسته و کوفته، با بچه‌ها دور هم جمع می‌شدیم. لقمه‌ای نان می‌خوردیم و به فکر بازگشت به روستامان بودیم. وقتی مشغول چیدن پنبه بودم، یادم می‌رفت کجا هستم. فکرم می‌رفت به روستای گورسفید و مزرعه‌های آنجا. وقتی به خودم می‌آمدم، می‌فهمیدم ساعت‌هاست کار می‌کنم، اما فکرم جای دیگری بوده. یک روز که مشغول کار بودیم، ماشینی را دیدم که پیرمرد و پیرزنی را به ده آورد. پیرمرد و پیرزن گریه و ناله می‌کردند. دورشان را گرفتیم. پدرم پرسید: «چرا گریه می‌کنید؟ چی شده؟» پیرزن دائم می‌گفت: «چرا ما را به حال خودمان نگذاشتید تا بمیریم.» با خنده پرسیدم: «چرا؟! مگر چه شده؟ چرا بمیرید؟» پیرمرد گفت: «ما را از روستامان به اینجا آوردند. ما نمی‌خواستیم بیاییم. کاش همان‌جا توی خانۀ خودم مرده بودم.» اشک‌های پیرمرد، اشک تمام مردم را در‌آورد. راننده‌ای که آن‌ها را آورده بود، گفت: «پدر جان، چطور می‌گذاشتم زیر بمباران بمیرید؟» توی مزرعۀ پنبه، رفتم و گوشه‌ای نشستم. مردم سرگرم پیرمرد و زنش بودند. توی پنبه‌ها نشستم و سیر گریه کردم. نالیدم. کاش مرده بودم، اما توی خانۀ خودم. فقط من بودم که حرف‌های پیرمرد را می‌فهمیدم. کمی‌ که آرام شدم، به سمت پیرمرد رفتم. هنوز ناراحت بود و گریه می‌کرد. گفتم: «براگم، ناراحت نباش. این فرار نیست، عقب‌نشینی است تا وقت خودش. به امید خدا، برمی‌گردیم و نابودشان می‌کنیم.» وقتی این حرف‌ها را به پیرمرد زدم، انگار دلش آرام گرفت. مدتی که گذشت، به پدرم گفتم کاش برویم دیره. منزل عمویم خیدان پرون نزدیک دیره بود و آنجا راحت‌تر بودیم. چون ماندنمان در کفراور داشت طولانی می‌شد، همگی قبول کردند. با نوخاص و خانواده‌اش خداحافظی کردیم، بار و بنه‌مان را کول گرفتیم و راه افتادیم. دیره به کفراور نزدیک است. با پای پیاده، از کفراور به طرف دیره حرکت کردیم. درخت‌های بلوط و ونوش سر راهمان بود. برای توی راه، نان با خودمان برده بودیم. هر وقت گرسنه می‌شدیم، از نان‌ها می‌خوردیم. از نصفه‌های راه، ماشینی ایستاد و ما را سوار کرد. 🆔 @m_setarehha