eitaa logo
🌷مهمانی شهدا 🌷
54 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
665 ویدیو
26 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Ashmaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت هفتاد و نهم روزهای اول به سختی چای درست می‌کردم. شب‌ها نورافکن‌ها روستا را روشن می‌کردند و ما می‌ترسیدیم باز بمباران شروع شود. شب‌ها روی پشت بام می‌خوابیدیم تا اگر صدامی‌ها آمدند، ما را پیدا نکنند. برق نبود و مردم از تاریکی می‌ترسیدند. بالاخره ماموری آمد و برق را درست کرد. منبع آب را هم درست کردند و مردم دوباره آب و برق داشتند. اگر چه هنوز چیزی نداشتیم، اما تصمیم گرفتیم توی روستا بمانیم. یک روز صبح بود که عده ای وارد روستا شدند و توی اتاقک نزدیک منبع آب جا گرفتند. مردم را صدا کردند. کسانی که آنجا بودیم، رفتیم. نیروهای بازسازی بودند. گفتند بنیاد جنگ‌زدگان توی گیلان‌غرب است و همه برویم ارزاق و خشکبار و آرد بگیریم. وقتی از بنیاد آرد گرفتم و به خانه برگشتم، خیلی خوشحال بودم. حالا دیگر می‌توانستم توی روستا بمانم. تشت را برداشتم و آب‌گرم تویش ریختم. آرد را قاطی کردم. بچه‌ها دور دستم می‌چرخیدند و خوشحالی می‌کردند. خوشحال بودند از اینکه دارم نان می پزم. رحمان و سهیلا خمیر می‌خواستند. یک تکه خمیر دادم دست‌شان. رحمان گفت:《 من تفنگ درست می‌کنم.》 سهیلا هم گفت:《 من یک تانک درست میکنم.》 وقتی تشت خمیر حاضر شد، با چیلی هایی که کنده بودم، آتش درست کردم و ساج را روی آتش گذاشتم. گلوله های خمیر را توی دستم ورز دادم و شروع کردم به نان پختن. علیمردان آمد بالای سرمان. لبخند زد و گفت:《 خدایا شکر که فرنگیس توی خانه خودش دارد کنار بچه‌هایش نان می‌پزد.》 بوی نان که توی هوا پیچید، انگار دنیا مال ما بود. سهیلا و رحمان با خوشحالی گفتند:《 ما هم می‌خواهیم شکل‌هایی را که درست کردیم، بپزیم.》 خمیرها را از دستشان گرفتم و روی ساج گذاشتم. دوتایی با خوشحالی کنار ساج نشستند و منتظر پختن شکل‌هاشان ماندند. تانک و تفنگشان که پخت، دست گرفتند و با خوشحالی شروع کردند به جنگ‌بازی. دلم گرفت. از عروسک‌هایی که درست کرده بودند غصه‌ام گرفت. بیچاره بچه‌هایم، از وقتی چشمشان را باز کرده بودند، تانک دیده بودند و تفنگ و جنگ. سرم را روی ساج گرفتم و شروع کردم به به‌هم زدن آتش. سهیلا و رحمان با تعجب نگاهم کردند و گفتند:《 دا، گریه می‌کنی؟》 سرم را تکان دادم و گفتم:《 نه، چرا گریه کنم؟ مگر نمی‌بینید دود به چشمم رفته.》 نمی‌دانم چرا بهشان دروغ گفتم. بعد از ده پانزده روز، خانواده‌ام هم برگشتند. از اینکه پدر و مادر و برادر و خواهرهایم را می‌دیدم، خوشحال بودم. به خانه آوردمشان و بعد از اینکه خستگی‌شان در رفت، با آن‌ها به آوه‌زین رفتم. اولش پدرم حسابی گیج شده بود. روی خرابه‌ها نشسته بود و سرش را روی کاسه زانو گذاشته بود. کمک کردم تا خانه را دوباره بسازد و سر پا کند. کم‌کم همه مردم آمدند. نیروهای سپاه هر بار می‌آمدند، اعلام می‌کردند که فقط از جاده‌های اصلی عبور کنید، چون زمین‌های اطراف را مین کاشته‌اند. مردها می‌پرسیدند:《 پس چطوری کشاورزی کنیم؟》 گفتند:《باید صبر کنید تا زمین‌ها پاکسازی شوند.》 به دنبالش، نیروهای زیادی برای پاکسازی مین‌ها آمدند. یک جفت گوشواره داشتم. آن را فروختم چهار هزار تومان. گاوی خریدم. بیست هزار تومان هم از بانک گیلان‌غرب وام گرفتم. گاو دیگری خریدم تا بتوانم خرج زندگی‌ام را بدهم. شیرش را می‌فروختم. ماست و کره و چیزهای دیگر را هم می‌فروختم و زندگی‌مان را می‌چرخاندم. سال اول، به ما پتو و علاءالدین و آرد و آذوقه و چادر و زیلو دادند و توانستیم با چیزهایی که داده بودند، زندگی کنیم. بعد چیزهای دیگری هم به سهمیه‌مان اضافه شد. خواربار می‌دادند؛ گوشت و تخم مرغ و مواد خوراکی و پوشیدنی. یک روز به علیمردان گفتم دلم گرفته، می روم خانه پدرم سری می‌زنم و برمی‌گردم. سهیلا زودی دمپاهایی‌های کوچکش را پاک کرد و آماده رفتن شد. گفتم:《 سهیلا، خسته می‌شوی. می‌روم و زود بر می‌گردم.》 خواستم کاری کنم همراهم نیاید. گفتم:《 گوساله تنها می‌ماند؛ تو بمان تا برگردم.》 اخم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید، راه افتاد! خنده‌ام گرفته بود. یاد بچگی‌های خودم افتادم. پشت سرش راه افتادم. راه خوب می‌شناخت. گفتم:《 می‌توانی تا آوه‌زین با پای پیاده بیایی؟》 اخم کرد و گفت:《 آره، می‌آیم!》 خواستم دستش را بگیرم، تندی دستش را پس کشید. دیگر چیزی نگفتم. از پیچ روستا که گذشتیم، به جاده خاکی رسیدیم. مزرعه ذرت را پشت سر گذاشتیم. بوته‌های ذرت سبز و بلند شده بودند. هوا گرم بود و کم‌کم عرق روی پیشانی‌ام نشست. سهیلا ایستاد و دو دستش را رو به من گرفت؛ یعنی بغلم کن. از زمین بلندش کردم و روی کولم گذاشتم. دست‌هایش را از پشت، دور گردنم حلقه کرد. به چغالوند که آن دورها بود، نگاه کردم. چقدر دوستش داشتم. خوشحال بودم. جنگ تمام شده بود. حالا حداقل می‌توانستم از روی جاده خاکی راحت عبور کنم. توی دشت هنوز ناامن بود. دلم می‌خواست از دشت بروم، اما از مین می‌ترسیدم. مین هر روز تعدادی از مردم را شهید می‌کرد.
پای بچه‌های بسیاری روی مین رفته بود. سراسر منطقه پر از مین بود. به روستا که رسیدم، دیدم پدرم دم در نشسته و سرش را توی دست‌هایش گرفته. سلام کردم. سرش را بلند کرد و گفت:《 سلام دخترم.》 لحنش ناراحت بود. ش سهیلا را از روی کولم زمین گذاشتم و با تعجب پرسیدم:《 چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟》 جوابم را نداد. پیشانی‌اش را بوسیدم. او هم سرم را بوسید و گفت:《 برو تو، من هم الان می‌آیم.》 روی خاک‌ها، کنارش نشستم. پدرم سرش را مالید و گفت:《دلم خون است. حالم خیلی بد است.》 دستش را گرفتم و پرسیدم:《 چی شده؟》 دست‌های پدرم سخت و خشک شده بود. ترک خورده بود. دستش را کشیدم و گفتم:《 بیا برویم تو.》 ازجا بلند شد. آهی کشید و با من داخل خانه آمد. مادرم تا مرا دید، با خنده گفت:《 کی آمدی تو، دختر؟》 مادرم را بوسیدم و گفتم:《 همین الان. باوگم چرا ناراحت است؟》 مادرم گفت:《 رفته بود گیلان‌غرب. همین الان رسیده. من هم نمی‌دانم چرا ناراحت است.》 پدرم آبی به صورتش زده بود. آمد توی اتاق نشست و به پشتی تکیه داد. با ناراحتی گفت:《دلم از دست این مردم خون است نمی‌دانند در جنگ بر ما چه گذشت.》 با تعجب پرسیدم:《 چی شده مگر؟》 از ناراحتی کلافه بود. دلم می‌خواست بدانم چه کسی پدرم را اذیت کرده. اصرار که کردم، گفت:《 ها، نکند می‌خواهی بروی سراغش و دعوا کنی؟ شر به پا نکن، فرنگیس.》 مطمئن شدم که کسی دلش را شکسته و ناراحتش کرده. با ناراحتی گفتم:《 بگو. قول می‌دهم کاری نکنم. اصلاً به من چه!》 پدرم که دید ناراحت شده‌ام، گفت:《چیزی نیست. امروز رفته بودم بنیاد شهید. آنجا به من گفتند چون جمعه روی مین رفته، شهید نیست.》 حرفش که به اینجا رسید، صدای هق‌هقش بلند شد. احساس کردم بغض راه گلویم را بسته است. با ناراحتی گفتم:《 بیخود کرده‌اند این حرف را زده‌اند. آنها کجا بودند وقتی جنازه تکه‌تکه جمعه برگشت.》 مادرم خودش را وسط انداخت و گفت:《 حالا بس کنید.》 پدر با ناراحتی بلند شد و گفت:《 اصلا حق و حقوقش هیچ. من فقط می‌خواهم بدانم پسرم شهید بوده یا نه؟》 حالش بد بود. مرتب این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیه‌ای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت:《 زن، ساک مرا ببند. می‌خواهم بروم.》 مادرم با تعجب پرسید:《 کجا؟》 پدرم شروع کرد به لباس پوشیدن و گفت:《 می‌روم پیش امام. می‌‌خواهم شکایت کنم.》 🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام على عليه السلام: 🍀 جماعُ الشَّرِّ في مُقارَنةِ قَرينِ السُّوءِ. 🍀 همه بدی ها در مجالست با همنشينِ بد است. 📚 غررالحكم، ح 4774. 🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731e
154165629702110000.mp3
1.21M
🌹صلوات خاصه آقا امام رضا علیه السلام 🌿🌸🌿 🌸🌿 🌿 صلوات خاصه امام رضا(ع) 🍃اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ 🌹وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ 🍃صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ 🍃🌷 🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 نماز با فضیلت و پر برکت یکشنبه های ماه ذی القعده 🍃🌸 براي روز يكشنبه اين ماه نمازي با فضيلت بسيار از پیامبر اکرم (صلّي الله عليه و آله) روايت گردیده است. 🌾 از مهمترین برکات و فضائل این نماز . ۱. هركه آن را بجا آورد، توبه اش پذيرفته و گناهش آمرزيده مي شود. ۲. طلبكاران او در قيامت از وي راضي می گردند. ۳. با ايمان از دنيا برود، و ايمانش از او گرفته نشود. ۴. قبرش وسيع و نوراني گردد. ۵. پدر و مادرش از او راضي شوند، و آمرزش حق نصيب پدر و مادر و فرزندان و نژاد او گردد. ۶. روزي او توسعه يابد. ۷. فرشته مرگ در وقت مردن با او مدارا كند ، و جانش را با ملاطفت بگیرد. . 💠 كيفيت آن نماز چنين است: 🍃🌺 روز يكشنبه این ماه غسل بجا آورد، و وضو بگيرد، و چهار ركعت نماز بخواند . (دو تا دو رکعت). 🕯 در هر ركعت سوره "حمد " را يك مرتبه. سوره " توحيد " را سه مرتبه. سوره " فلق " را يك مرتبه. سوره " ناس " را يك مرتبه بخواند. 💠 پس از نماز هفتاد مرتبه اسغفار كند . 🕯 سپس بگوید: لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّهَ إلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ. 🕯و پس از آن بگوید: 🤲 يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اِغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لاَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إلاَّ أَنْتَ . 🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از Vaji
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 بزرگ خانه، زنِ خانه است | 🔸 امام خامنه‌ای: نظر اسلام در باب خانواده و جایگاه زن در خانواده، نظر خیلی روشنی است؛ «ألمَرأةُ سَیّدَةُ بیتِها»؛ بزرگ خانه، زنِ خانه است. این از پیغمبر اکرم‌(ص) است. 💠💠💠💠💠💠💠💠 ⬅️تمدید مهلت ثبت نام حوزه های علمیه خواهران 🔸 مقطع عمومی (سطح۲)تا سه شنبه 15 تیرماه سال 1400 ▫️⚜️💠⚜️▫️ ✅آدرس سایت ثبت نام: 🔸paziresh.whc.ir 🌸برای ثبت نام حضوری به حوزه های علمیه خواهران کشور مراجعه کنید.
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آیت الله ناصری: شب ۲۵ ذی القعده (امشب) شبی است که هر کسی در خانه خدا برود، محروم بر نمی گردد التماس دعا 🆔 @m_setarehha