eitaa logo
🍃 مهمانی ستاره‌ها
43 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
624 ویدیو
24 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Asamaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هفتاد و هشتم وقتی سر جاده پیاده شدیم، به علیمردان گفتم:《 خودت بچه ها را بیاور.》 پاهایم بی‌حس شده بود. احساس می‌کردم نمی‌توانم بقیه راه را بروم. دو تا بچه‌هایم، با خوشحالی دست پدرشان را می‌کشیدند و به سمت خانه می‌آمدند. چشم که باز کردم، جلوی در خانه بودم. اما چشمتان روز بد نبیند. همه چیز را غارت کرده بودند. بعضی وسایل خانه، از این خانه به آن خانه رفته بود. همه چیز به هم ریخته بود. هیچ چیز سر جایش نبود. از گوساله و گاوم خبری نبود. کمی از علوفه‌هاشان هنوز روی زمین مانده بود. نزدیک بود از ناراحتی روی زمین بیفتم، اما دست به دیوار گرفتم و وارد حیاط شدم. گونی‌های گندمی که علیمردان روز حمله گوشه حیاط گذاشته بود، تکه‌تکه و پاره بودند. همه جای حیاط به هم ریخته بود. وسایل خانه همسایه، توی حیاط ما بود. همه را خرد کرده بودند. وسایل خانه خودم نبود. فقط قابلمه‌هایم را گوشه حیاط دیدم. تلویزیون و یخچال و وسایل خوب را برده بودند. کلید برق را زدم. خبری از برق نبود. آب هم نبود. همه جا سوت و کور بود. هیچ‌وقت خانه و زندگی‌مان را این‌طور ندیده بودم. وحشتناک بود. لباس‌های نو، که داخل کمد می‌گذاشتم، تکه‌تکه شده بود. همه را پاره کرده بودند. یاد وقت‌هایی افتادم که دلم نمی‌آمد این لباس‌ها را تن بچه‌ها بکنم‌ و می‌گفتم زود خراب می‌شوند. علیمردان کنار بچه ها، روی سکوی خانه نشسته بود و با دهان باز به حیاط و وسایل داخل حیاط نگاه می‌کرد. دستش را به زانو گرفته بود و با غم و حسرت نگاه می‌کرد. جارو را کنار حیاط پیدا کردم. پر از خاک و سنگ بود. جارو را به دیوار خاکی زدم. خاک و سنگ از جارو ریخت و تمام صورتم را گرفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم و چشم‌هایم را بستم. سطل کهنه‌ای را که کنار خانه افتاده بود، برداشتم و بیرون رفتم. کنار منبع آب که خراب شده بود، کمی آب پیدا کردم. سطل را توی آب زدم و برگشتم خانه. آب سطل را که توی اتاق‌ها پاشیدم، شوهرم با تعجب دستم را گرفت و پرسید:《 فرنگیس، داری چه کار می‌کنی؟ نکند می‌خواهی امشب اینجا بمانی؟》 به‌رو رویش ایستادم و گفتم:《 آره، می‌خواهم امشب توی خانه خودم بمانم. علیمردان، از من نخواه که چند روز دیگر آواره باشم. به جای این حرفها، کمک کن. چیزی زیر بچه‌ها بینداز و برو ببین می‌توانی آب خوردن از چشمه پیدا کنی. تا تو برگردی، اتاق‌ها را آماده می‌کنم.》 کم‌کم صداهای آشنا توی ده شنیده شد. همسایه‌ها و فامیل و مردم ده برگشتند. یکی‌یکی و با ترس می‌آمدند. مرا که می‌دیدند، می‌خندیدند و می‌گفتند:《 ها، اولین نفر شدی، درسته؟》 با خوشحالی آمدن مردم را نگاه می‌کردم. جای خالی گوساله و گاوم را تمیز کردم. باید دنبالشان می‌گشتم؛ شاید زنده بودند. یکی از زن‌های همسایه آمد و گفت:《 فرنگیس، شنیده‌ام گوساله‌ات زنده است. توی دهات بغلی بوده. مردم آن را دیده‌اند.》 با خوشحالی صورت زن را بوسیدم و گفتم:《 به خدا اگر حرفت درست باشد، مژدگانی داری.》 به علیمردان گفتم حواست به بچه ها باشد، فکر کنم بتوانم گوساله را برگردانم. علیمردان با با تعجب گفت:《 فرنگ، بس کن. الان گوساله را برده‌اند، یا کشته‌ شده... گوساله کجا بود؟ چقدر خوش خیالی تو. تازه، اگر کسی گوساله‌ات را پیدا کرده باشد، پس می‌دهد؟》 رو به‌رویش ایستادم و گفتم:《 مالم حلال است... مالم را با خون جگر و زجر به دست آوردم. مال حلال به صاحبش برمی‌گردد. خدا مال مرا برمی‌گرداند. اگر گوساله زنده باشد، برش می‌گردانم.》 علیمردان اخم کرد و گفت:《 اگر من تو را می‌شناسم، فکر کنم اگر بروی دنبال گوساله، باید از عراق برت گردانم.》 گفتم:《 چرا این حرف را می‌زنی؟ می‌خواهی نروم؟》 خودش را به مرتب کردن انبار مشغول کرد و گفت:《 من کاری ندارم.》 خوشحال شدم. فهمیدم دیگر مخالفتی ندارد. چوب بلندی دست گرفتم و راه افتادم. از کنار مزرعه‌های سوخته که می‌گذشتم، مرتب چوب را توی خاک می‌کوبیدم که نکند مین جلوی پایم باشد. با احتیاط جلو را نگاه می‌کردم و قدم برمی‌داشتم. توی دشت، لاشه گوسفندها و سگ‌های زیادی دیده می‌شد. زبان‌بسته‌ها تکه‌تکه شده بودند. هوا گرم بود. خسته بودم، ولی باید گاو و گوساله‌ام را پیدا می‌کردم. از دور لاشه گاوی را دیدم. تقریباً اندازه گاو من بود. خوب نگاه کردم و از زنگوله‌ای که به گردنش انداخته بودم، شناختمش. با عجله دویدم. وقتی بالای سرش رسیدم، آه از دلم بلند شد. کنارش نشستم و چشم‌هایم پر از اشک شد. معلوم بود که توی دشت ول شده
و گلوله دشمن به آن خورده. توپ‌های صدام تکه‌تکه اش کرده بودند. قسمتی از لاشه گاو را کرم‌ها داشتند می‌خوردند. گاوم را خیلی دوست داشتم. و حالا این طور تکه‌تکه شده بود. کمی که بالای سرش اشک ریختم، بلند شدم. حالا مانده بود گوساله‌ام. شاید آن یکی هم همین نزدیکی مرده بود. از عرض جاده گذشتم. نیروهای خودی هنوز با ماشین به سمت قصرشیرین می‌رفتند. برایشان دست بلند کردم و به طرف روستای بالا (کله جوب علیا ) به راه افتادم. توی راه، مردم در حال آوردن و بردن وسایل بودند. زنی را دیدم که به سویم می آمد. دست بالا برد و بلند گفت:《 سلام فرنگیس.》 نزدیک که رسیدم، پرسید:《 چرا ناراحتی؟》 گفتم:《 دنبال گوساله ام می‌گردم، گاوم که مرده.》 با خوشحالی گفت:《 خبر خوبی برایت دارم. شنیدم گوساله‌ات را توی روستای کله جوب علیا دیده اند.》 با خوشحالی گفتم:《 راست می‌گویی؟》 خندید و گفت:《 دروغم چیه؟》 کمی آب از او گرفتم و سر کشیدم. بقیه آب را روی روسری‌ام خالی کردم. تا مدتی خیس می‌ماند و خنک نگه‌ام می‌داشت. خداحافظی کردم و به سرعت راه افتادم. روی جاده، شروع کردم به دویدن. این‌طوری بهتر بود. اگر از توی خاک و دست میرفتم، ممکن بود روی مین بروم. چوب هنوز توی دستم بود. تمام دشت از خار و خاشاک پر بود. انگار زمین سوخته بود؛ بدون آب و بدون گیاه و خشک. آن‌قدر توپ به زمین خورده بود که زمین تکه‌تکه بود و سراسر سوخته. خسته و کوفته به روستا رسیدم. نفس‌نفس می‌زدم. زنی با خوشرویی، دبه آبی آورد. حالم که جا آمد، گفتم:《گوساله‌ام را گم کرده ام. شما این طرف‌ها گوساله غریبه ندیده‌اید؟》 زن به علامت ندانستن سری تکان داد. از پشت یکی از خانه های گلی، زنی بیرون آمد. زینب بود. او را می‌شناختم. چند بار توی مراسم فاتحه دیده بودمش. لباس خاکی تنش بود و معلوم بود مشغول کار بوده. لبخندی زد و پرسید:《 آهای فرنگیس، دنبال چه می‌گردی؟》 آب دهانم را قورت دادم و گفتم:《 گوساله ام.》 وقتی لبخند زد، خوشحال شدم. اشاره کرد و گفت:《 بیا، گوساله‌ات را پیدا کرده‌ایم. بیا ببر.》 باورم نشد. فکر کردم سر به سرم می‌گذارد، اما وقتی دیدم دارد جدی حرف می‌زند، دست‌ها را رو به آسمان بلند کردم و گفتم:《 خدایا، شکر.》 پشت سر زن راه افتادم. گفت:《 می‌خواستم خودم برایت بیاورم، اما می‌دانستم قبل از من می‌آیی.》 باهم به در خانه‌شان رفتیم. از بیرون صدای گوساله ام را شنیدم و شناختم. با خوشحالی گفتم:《 زینب، این صدای گوساله من است!》 وارد حیاط شدیم. حیاط کوچک بود. گوشه حیاط، گوساله ام به چوبی بسته شده بود. طنابی به پایش وصل بود. سر بالا آورد و مرا نگاه کرد. با صدای بلند گفتم:《 خدایا، شکرت.》 صدایم را شناخت. پایش را زمین کوبید و به طرفم آمد. زینب خندید و گفت:《 فرنگیس، خوب می‌شناسدت. نگاه کن ببین چه کار می کند. این همه من تیمارش کردم، آن وقت برای تو پا بر زمین می‌کوبد! وقتی به روستا برگشتم، دیدم توی روستا ول می‌گردد و خسته و گرسنه و تشنه است. باور کن نزدیک یک سطل آب را خورد.》 خندیدم و گفتم:《 می‌داند چقدر ناراحتش بودم. می‌داند به خاطرش نزدیک بود کشته بشوم. گاوم تلف شده، اما خدا را شکر که گوساله‌ام زنده است.》 زینب گفت:《خسته‌ای، بیا تو یک چای برایت بریزم.》 با خوشحالی گفتم:《 الان وقت چای خوردن نیست. باید برگردم. خدا خیرت بدهد. تو گوساله‌ام را نجات دادی و نگهداری کردی.》 گوساله را جلو انداختم و خودم پشت سرش راه افتادم. روی جاده حرکت می‌کردم. چوب را کنار رانش می گذاشتم تا به چپ و راست برود. توی راه مرتب با گوساله‌ام حرف می‌زدم:《 تو چطور این همه راه را آمدی؟ زیر باران توپ و بمب، چه بر سرت آمد...》 گوساله را برگرداندم و جلوی خانه بستم. حالا نوبت خانه بود. اما چیزی برای زندگی نداشتیم. وقتی می‌دیدم همه چیز نابود شده، حرصم می‌گرفت. تلویزیون و فرش و یخچالی برایم نمانده بود. توی خانه را جمع و جور کردم و وسایل کمی را که مانده بود، گوشه‌ای گذاشتم. 🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله: 🍀 انَّ التُّرابَ رَبيعُ الصِّبيانِ. 🍀 خاک، بهارِ (تفريحگاهِ) کودکان است. 📚 معجم الكبير ، ج 6، ص 140، ح 5775. 🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731e
🌸🍃🌸🍃 🍃🌺🍃 🌸🍃 🌺 خبرخبر.....چه خبری......میون همه خبرهای روزمره .... یه خبرمتفاوت براتون دارم 😳 یه کم صبرکن خواهرگلم . عجله نکن عزیزجان 😊😊 کلاسهای تابستانه بایک قیمت باورنکردنی برای شما وفرزندانتان 👌 به دختران گل محجبه تخفیف ویژه داده می شود. ☝️☝️☝️☝️☝️ جهت کسب اطلاعات بیشتر وثبتنام ازشنبه تاچهارشنبه ساعت اداری باحوزه تماس بگیرید. ۳۷۳۵۵۲۶۸-۳۷۳۵۵۰۰۹ داخلی ۱۰۳ معاونت فرهنگی 🍃🌸🍃🌺🍃 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هفتاد و نهم روزهای اول به سختی چای درست می‌کردم. شب‌ها نورافکن‌ها روستا را روشن می‌کردند و ما می‌ترسیدیم باز بمباران شروع شود. شب‌ها روی پشت بام می‌خوابیدیم تا اگر صدامی‌ها آمدند، ما را پیدا نکنند. برق نبود و مردم از تاریکی می‌ترسیدند. بالاخره ماموری آمد و برق را درست کرد. منبع آب را هم درست کردند و مردم دوباره آب و برق داشتند. اگر چه هنوز چیزی نداشتیم، اما تصمیم گرفتیم توی روستا بمانیم. یک روز صبح بود که عده ای وارد روستا شدند و توی اتاقک نزدیک منبع آب جا گرفتند. مردم را صدا کردند. کسانی که آنجا بودیم، رفتیم. نیروهای بازسازی بودند. گفتند بنیاد جنگ‌زدگان توی گیلان‌غرب است و همه برویم ارزاق و خشکبار و آرد بگیریم. وقتی از بنیاد آرد گرفتم و به خانه برگشتم، خیلی خوشحال بودم. حالا دیگر می‌توانستم توی روستا بمانم. تشت را برداشتم و آب‌گرم تویش ریختم. آرد را قاطی کردم. بچه‌ها دور دستم می‌چرخیدند و خوشحالی می‌کردند. خوشحال بودند از اینکه دارم نان می پزم. رحمان و سهیلا خمیر می‌خواستند. یک تکه خمیر دادم دست‌شان. رحمان گفت:《 من تفنگ درست می‌کنم.》 سهیلا هم گفت:《 من یک تانک درست میکنم.》 وقتی تشت خمیر حاضر شد، با چیلی هایی که کنده بودم، آتش درست کردم و ساج را روی آتش گذاشتم. گلوله های خمیر را توی دستم ورز دادم و شروع کردم به نان پختن. علیمردان آمد بالای سرمان. لبخند زد و گفت:《 خدایا شکر که فرنگیس توی خانه خودش دارد کنار بچه‌هایش نان می‌پزد.》 بوی نان که توی هوا پیچید، انگار دنیا مال ما بود. سهیلا و رحمان با خوشحالی گفتند:《 ما هم می‌خواهیم شکل‌هایی را که درست کردیم، بپزیم.》 خمیرها را از دستشان گرفتم و روی ساج گذاشتم. دوتایی با خوشحالی کنار ساج نشستند و منتظر پختن شکل‌هاشان ماندند. تانک و تفنگشان که پخت، دست گرفتند و با خوشحالی شروع کردند به جنگ‌بازی. دلم گرفت. از عروسک‌هایی که درست کرده بودند غصه‌ام گرفت. بیچاره بچه‌هایم، از وقتی چشمشان را باز کرده بودند، تانک دیده بودند و تفنگ و جنگ. سرم را روی ساج گرفتم و شروع کردم به به‌هم زدن آتش. سهیلا و رحمان با تعجب نگاهم کردند و گفتند:《 دا، گریه می‌کنی؟》 سرم را تکان دادم و گفتم:《 نه، چرا گریه کنم؟ مگر نمی‌بینید دود به چشمم رفته.》 نمی‌دانم چرا بهشان دروغ گفتم. بعد از ده پانزده روز، خانواده‌ام هم برگشتند. از اینکه پدر و مادر و برادر و خواهرهایم را می‌دیدم، خوشحال بودم. به خانه آوردمشان و بعد از اینکه خستگی‌شان در رفت، با آن‌ها به آوه‌زین رفتم. اولش پدرم حسابی گیج شده بود. روی خرابه‌ها نشسته بود و سرش را روی کاسه زانو گذاشته بود. کمک کردم تا خانه را دوباره بسازد و سر پا کند. کم‌کم همه مردم آمدند. نیروهای سپاه هر بار می‌آمدند، اعلام می‌کردند که فقط از جاده‌های اصلی عبور کنید، چون زمین‌های اطراف را مین کاشته‌اند. مردها می‌پرسیدند:《 پس چطوری کشاورزی کنیم؟》 گفتند:《باید صبر کنید تا زمین‌ها پاکسازی شوند.》 به دنبالش، نیروهای زیادی برای پاکسازی مین‌ها آمدند. یک جفت گوشواره داشتم. آن را فروختم چهار هزار تومان. گاوی خریدم. بیست هزار تومان هم از بانک گیلان‌غرب وام گرفتم. گاو دیگری خریدم تا بتوانم خرج زندگی‌ام را بدهم. شیرش را می‌فروختم. ماست و کره و چیزهای دیگر را هم می‌فروختم و زندگی‌مان را می‌چرخاندم. سال اول، به ما پتو و علاءالدین و آرد و آذوقه و چادر و زیلو دادند و توانستیم با چیزهایی که داده بودند، زندگی کنیم. بعد چیزهای دیگری هم به سهمیه‌مان اضافه شد. خواربار می‌دادند؛ گوشت و تخم مرغ و مواد خوراکی و پوشیدنی. یک روز به علیمردان گفتم دلم گرفته، می روم خانه پدرم سری می‌زنم و برمی‌گردم. سهیلا زودی دمپاهایی‌های کوچکش را پاک کرد و آماده رفتن شد. گفتم:《 سهیلا، خسته می‌شوی. می‌روم و زود بر می‌گردم.》 خواستم کاری کنم همراهم نیاید. گفتم:《 گوساله تنها می‌ماند؛ تو بمان تا برگردم.》 اخم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید، راه افتاد! خنده‌ام گرفته بود. یاد بچگی‌های خودم افتادم. پشت سرش راه افتادم. راه خوب می‌شناخت. گفتم:《 می‌توانی تا آوه‌زین با پای پیاده بیایی؟》 اخم کرد و گفت:《 آره، می‌آیم!》 خواستم دستش را بگیرم، تندی دستش را پس کشید. دیگر چیزی نگفتم. از پیچ روستا که گذشتیم، به جاده خاکی رسیدیم. مزرعه ذرت را پشت سر گذاشتیم. بوته‌های ذرت سبز و بلند شده بودند. هوا گرم بود و کم‌کم عرق روی پیشانی‌ام نشست. سهیلا ایستاد و دو دستش را رو به من گرفت؛ یعنی بغلم کن. از زمین بلندش کردم و روی کولم گذاشتم. دست‌هایش را از پشت، دور گردنم حلقه کرد. به چغالوند که آن دورها بود، نگاه کردم. چقدر دوستش داشتم. خوشحال بودم. جنگ تمام شده بود. حالا حداقل می‌توانستم از روی جاده خاکی راحت عبور کنم. توی دشت هنوز ناامن بود. دلم می‌خواست از دشت بروم، اما از مین می‌ترسیدم. مین هر روز تعدادی از مردم را شهید می‌کرد.
پای بچه‌های بسیاری روی مین رفته بود. سراسر منطقه پر از مین بود. به روستا که رسیدم، دیدم پدرم دم در نشسته و سرش را توی دست‌هایش گرفته. سلام کردم. سرش را بلند کرد و گفت:《 سلام دخترم.》 لحنش ناراحت بود. ش سهیلا را از روی کولم زمین گذاشتم و با تعجب پرسیدم:《 چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟》 جوابم را نداد. پیشانی‌اش را بوسیدم. او هم سرم را بوسید و گفت:《 برو تو، من هم الان می‌آیم.》 روی خاک‌ها، کنارش نشستم. پدرم سرش را مالید و گفت:《دلم خون است. حالم خیلی بد است.》 دستش را گرفتم و پرسیدم:《 چی شده؟》 دست‌های پدرم سخت و خشک شده بود. ترک خورده بود. دستش را کشیدم و گفتم:《 بیا برویم تو.》 ازجا بلند شد. آهی کشید و با من داخل خانه آمد. مادرم تا مرا دید، با خنده گفت:《 کی آمدی تو، دختر؟》 مادرم را بوسیدم و گفتم:《 همین الان. باوگم چرا ناراحت است؟》 مادرم گفت:《 رفته بود گیلان‌غرب. همین الان رسیده. من هم نمی‌دانم چرا ناراحت است.》 پدرم آبی به صورتش زده بود. آمد توی اتاق نشست و به پشتی تکیه داد. با ناراحتی گفت:《دلم از دست این مردم خون است نمی‌دانند در جنگ بر ما چه گذشت.》 با تعجب پرسیدم:《 چی شده مگر؟》 از ناراحتی کلافه بود. دلم می‌خواست بدانم چه کسی پدرم را اذیت کرده. اصرار که کردم، گفت:《 ها، نکند می‌خواهی بروی سراغش و دعوا کنی؟ شر به پا نکن، فرنگیس.》 مطمئن شدم که کسی دلش را شکسته و ناراحتش کرده. با ناراحتی گفتم:《 بگو. قول می‌دهم کاری نکنم. اصلاً به من چه!》 پدرم که دید ناراحت شده‌ام، گفت:《چیزی نیست. امروز رفته بودم بنیاد شهید. آنجا به من گفتند چون جمعه روی مین رفته، شهید نیست.》 حرفش که به اینجا رسید، صدای هق‌هقش بلند شد. احساس کردم بغض راه گلویم را بسته است. با ناراحتی گفتم:《 بیخود کرده‌اند این حرف را زده‌اند. آنها کجا بودند وقتی جنازه تکه‌تکه جمعه برگشت.》 مادرم خودش را وسط انداخت و گفت:《 حالا بس کنید.》 پدر با ناراحتی بلند شد و گفت:《 اصلا حق و حقوقش هیچ. من فقط می‌خواهم بدانم پسرم شهید بوده یا نه؟》 حالش بد بود. مرتب این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیه‌ای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت:《 زن، ساک مرا ببند. می‌خواهم بروم.》 مادرم با تعجب پرسید:《 کجا؟》 پدرم شروع کرد به لباس پوشیدن و گفت:《 می‌روم پیش امام. می‌‌خواهم شکایت کنم.》 🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام على عليه السلام: 🍀 جماعُ الشَّرِّ في مُقارَنةِ قَرينِ السُّوءِ. 🍀 همه بدی ها در مجالست با همنشينِ بد است. 📚 غررالحكم، ح 4774. 🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731e
154165629702110000.mp3
1.21M
🌹صلوات خاصه آقا امام رضا علیه السلام 🌿🌸🌿 🌸🌿 🌿 صلوات خاصه امام رضا(ع) 🍃اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ 🌹وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ 🍃صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ 🍃🌷 🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 نماز با فضیلت و پر برکت یکشنبه های ماه ذی القعده 🍃🌸 براي روز يكشنبه اين ماه نمازي با فضيلت بسيار از پیامبر اکرم (صلّي الله عليه و آله) روايت گردیده است. 🌾 از مهمترین برکات و فضائل این نماز . ۱. هركه آن را بجا آورد، توبه اش پذيرفته و گناهش آمرزيده مي شود. ۲. طلبكاران او در قيامت از وي راضي می گردند. ۳. با ايمان از دنيا برود، و ايمانش از او گرفته نشود. ۴. قبرش وسيع و نوراني گردد. ۵. پدر و مادرش از او راضي شوند، و آمرزش حق نصيب پدر و مادر و فرزندان و نژاد او گردد. ۶. روزي او توسعه يابد. ۷. فرشته مرگ در وقت مردن با او مدارا كند ، و جانش را با ملاطفت بگیرد. . 💠 كيفيت آن نماز چنين است: 🍃🌺 روز يكشنبه این ماه غسل بجا آورد، و وضو بگيرد، و چهار ركعت نماز بخواند . (دو تا دو رکعت). 🕯 در هر ركعت سوره "حمد " را يك مرتبه. سوره " توحيد " را سه مرتبه. سوره " فلق " را يك مرتبه. سوره " ناس " را يك مرتبه بخواند. 💠 پس از نماز هفتاد مرتبه اسغفار كند . 🕯 سپس بگوید: لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّهَ إلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ. 🕯و پس از آن بگوید: 🤲 يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اِغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لاَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إلاَّ أَنْتَ . 🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از خوشکلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 بزرگ خانه، زنِ خانه است | 🔸 امام خامنه‌ای: نظر اسلام در باب خانواده و جایگاه زن در خانواده، نظر خیلی روشنی است؛ «ألمَرأةُ سَیّدَةُ بیتِها»؛ بزرگ خانه، زنِ خانه است. این از پیغمبر اکرم‌(ص) است. 💠💠💠💠💠💠💠💠 ⬅️تمدید مهلت ثبت نام حوزه های علمیه خواهران 🔸 مقطع عمومی (سطح۲)تا سه شنبه 15 تیرماه سال 1400 ▫️⚜️💠⚜️▫️ ✅آدرس سایت ثبت نام: 🔸paziresh.whc.ir 🌸برای ثبت نام حضوری به حوزه های علمیه خواهران کشور مراجعه کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیت الله ناصری: شب ۲۵ ذی القعده (امشب) شبی است که هر کسی در خانه خدا برود، محروم بر نمی گردد التماس دعا 🆔 @m_setarehha
🌹 برنامه های معنوی و اعمال مخصوص شب و روز دحو الارض/ روز بیست و پنجم ذی القعده هم زمان با دحوالارض یعنی گسترش یافتن زمین است. ♦️«دَحو» به معنای گسترش است و بعضی نیز آن را به معنای تکان دادن چیزی از محلِ اصلی اش تفسیر کرده اند. ♦️منظور از دحوالارض (گسترده شدن زمین) این است که در آغاز، تمام سطح زمین را آب های حاصل از باران های سیلابیِ نخستین فرا گرفته بود. این آب ها، به تدریج در گودال های زمین جای گرفتند و خشکی ها از زیر آب سر برآوردند و روز به روز گسترده تر شدند. ♦️در شب این روز نیز بر اساس روایتی از امام رضا (علیه السلام) حضرت ابراهیم و حضرت عیسی (علیهما السلام) به دنیا آمده اند. همچنین این روز به عنوان روز قیام امام زمان مهدی موعود (عج) معرفی شده است. 1⃣ روزه: ♦️روز دحوالارض از چهار روزی است که در تمام سال به فضیلت روزه گرفتن، ممتاز است و در روایتی آمده است که روزه اش مثل روزه هفتاد سال است؛ و در روایت دیگر کفاره هفتاد سال است و هر که این روز را روزه بدارد و شبش را به عبادت به سر آورد از برای او عبادت صد سال نوشته شود؛ و هر چه در میان آسمان و زمین وجود دارد برای کسی که در این روز روزه دار باشد استغفار می کنند. و این روزی است که رحمت خدا در آن منتشر گردیده و از برای عبادت و اجتماع به ذکر خدا در این روز اجر بسیاری است و از برای این روز به غیر از روزه و عبادت و ذکر خدا و غسل دو عمل وارد است 2⃣ نماز: ♦️نمازی که در کتب شیعه قمیین روایت شده است، آن دو رکعت است، در وقت چاشت(اول بالا آمدن آفتاب) در هر رکعت بعد از «حمد»، پنج مرتبه سوره «الشمس» بخواند و بعد از سلام نماز بخواند «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إِلا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ»، پس دعا کند و بخواند «یَا مُقِیلَ الْعَثَرَاتِ أَقِلْنِی عَثْرَتِی یَا مُجِیبَ الدَّعَوَاتِ أَجِبْ دَعْوَتِی یَا سَامِعَ الْأَصْوَاتِ اسْمَعْ صَوْتِی وَ ارْحَمْنِی وَ تَجَاوَزْ عَنْ سَیِّئَاتِی وَ مَا عِنْدِی یَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِکْرَامِ» . 3⃣دعا: ♦️خواندن این دعا است که شیخ در «مصباح» فرموده، خواندن آن مستحب است:«اللَّهُمَّ دَاحِیَ الْکَعْبَةِ وَ فَالِقَ الْحَبَّةِ وَ صَارِفَ اللَّزْبَةِ وَ کَاشِفَ کُلِّ کُرْبَةٍ أَسْأَلُکَ فِی هَذَا الْیَوْمِ مِنْ أَیَّامِکَ الَّتِی أَعْظَمْتَ حَقَّهَا وَ أَقْدَمْتَ سَبْقَهَا وَ جَعَلْتَهَا عِنْدَ الْمُؤْمِنِینَ وَدِیعَةً وَ إِلَیْکَ ذَرِیعَةً وَ بِرَحْمَتِکَ الْوَسِیعَةِ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَی مُحَمَّدٍ عَبْدِکَ الْمُنْتَجَبِ فِی الْمِیثَاقِ الْقَرِیبِ یَوْمَ التَّلاقِ فَاتِقِ کُلِّ رَتْقٍ وَ دَاعٍ إِلَی کُلِّ حَقٍّ وَ عَلَی أَهْلِ بَیْتِهِ الْأَطْهَارِ الْهُدَاةِ الْمَنَارِ دَعَائِمِ الْجَبَّارِ وَ وُلاةِ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ وَ أَعْطِنَا فِی یَوْمِنَا هَذَا مِنْ عَطَائِکَ الْمَخْزُونِ غَیْرَ مَقْطُوعٍ وَ لا مَمْنُوعٍ [مَمْنُونٍ‏] تَجْمَعُ لَنَا بِهِ التَّوْبَةَ وَ حُسْنَ الْأَوْبَةِ یَا خَیْرَ مَدْعُوٍّ وَ أَکْرَمَ مَرْجُوٍّ یَا کَفِیُّ یَا وَفِیُّ یَا مَنْ لُطْفُهُ خَفِیٌّ الْطُفْ لِی بِلُطْفِکَ وَ أَسْعِدْنِی بِعَفْوِکَ وَ أَیِّدْنِی بِنَصْرِکَ وَ لا تُنْسِنِی کَرِیمَ ذِکْرِکَ بِوُلاةِ أَمْرِکَ وَ حَفَظَةِ سِرِّکَ وَ احْفَظْنِی مِنْ شَوَائِبِ الدَّهْرِ إِلَی یَوْمِ الْحَشْرِ وَ النَّشْرِ .... بقیه در مفاتیج الجنان 4⃣ شب زنده داری: ♦️احیا و شب زنده داری این شب، برابر با عبادت صد سال است. 5⃣ غسل: ♦️انجام غسل مستحبی به نیت روز دحوالارض. 6⃣ زیارت امام رضا (ع): ♦️زیارت حضرت رضا (علیه السلام ) یکی از بهترین و با فضیلت‌ترین عمل مستحبی این روز است. 📚 ابن طاووس، اقبال الاعمال، 1377، ج2، ص27-29؛ طوسی، مصباح المتهجد، 1411، ص671 – 699 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام على عليه السلام: 🍀 توَلَّوا مِن أَنفُسِكُم تَأدِيبَهَا، وَ اعدِلُوا بِهَا عَن ضَرَاوَةِ عَادَاتِهَا. 🍀 به تأديب و تربيت نفسهاى خود بپردازيد و آنها را از شيفتگى به عادتهايشان بازداريد. 📚 غرر الحكم، ح 4522. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا