eitaa logo
🍃 مهمانی ستاره‌ها
51 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
652 ویدیو
25 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Asamaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 وضعیت گناهان در قیامت🌸 ✍حضرت علی علیه السلام در فرمایشی مهم گناهان را به سه دسته کلی تقسیم کرده‌اند: 💠گناهان سه دسته‌ هستند: 1⃣گناهانی که بخشیده می‌شوند 2⃣گناهانی که بخشینده نمی‌شوند 3⃣گناهانی‌ که‌ برای‌ مرتکبین‌ آنها، هم‌ امید عفو داریم‌ و هم‌ نگران‌ عذاب‌ هستیم‌. 1⃣ امّا گناه‌ مغفور، گناهی‌ است‌ که‌ خداوند بر اثر آن‌ بنده‌اش‌ را در دنیا عذاب‌ داده‌ است‌؛ و خداوند بزرگوارتر است‌ از آنکه‌ بندۀ‌ خود را دوبار عذاب‌ کند. 2⃣ و امّا گناه‌ غیر مغفور، ستمی‌ است‌ که‌ بندگان‌ خدا بعضی‌ به‌ بعض‌ دگر می‌نمایند. خداوند‌ چون‌ برای‌ خلائق‌ ظاهر شود سوگندی‌ بزرگ‌ بر خویشتن‌ یاد کرده‌ است‌ و گفته‌ است‌: خداوند برای‌ بندگانش‌ قصاص‌ میکند، و حقّ بعضی‌ را از بعضی‌ دیگر می‌ستاند؛ بطوریکه‌ برای‌ هیچ‌ بنده‌ای‌ در نزد دیگری‌ تظلّم‌ و دادخواهی‌ باقی‌ نماند. و سپس‌ همه‌ را به‌ معرض‌ حساب‌ گسیل‌ می‌نماید 3⃣و اما گناه دسته سوم گناهی است که خدا آنرا بر مخلوقات پوشانده و به او توفیق توبه داده است و او از یک طرف از گناهش می‌ترسد و از طرف دیگر به رحمت خدایش امیدوار است، و حال ما هم اینچنین است که هم امید به رحمت خدا داریم و هم از عذاب او میترسیم 📚اصول الکافی، ج‏2، ص: 443 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 قسمت نهم 🌸 زن‌ها و مردها و بچه‌ها از دور برایم دست تکان می‌دادند. همه به سمت ما می‌دویدند. مادرم را دیدم که هراسان از خانه بیرون آمد. خواهرها و برادرهایم دوره‌اش کرده بودند. مادرم دست‌ها را باز کرده بود و رو به آسمان گرفته بود. از شادی داد می‌زد و اشک می‌ریخت. چند قدم جلو آمد و به هم که رسیدیم، روی خاک افتاد و سجده کرد. گرگین‌خان از اسب پایین آمد و مرا بلند کرد و روی زمین گذاشت. مادرم همچنان می‌گریست. گرگین‌خان فاتحانه رو به مادرم گفت: «بیا... این هم دخترت!» مادرم از روی خاک بلند شد و دست گرگین‌خان را بوسید. بعد در آغوشم گرفت. مادرم هیچ‌ وقت این‌ طور محکم بغلم نکرده بود. گریه می‌کرد و روله روله می‌گفت. مردم، هم گریه می‌کردند و هم می‌خندیدند. گرگین‌خان با تشر رو به جماعتی که دور ما جمع شده بودند، گفت: «بس است دیگر، گریه نکنید. عوض خوشحالی، اشک می‌ریزید؟! خوشحالی کنید. فرنگیس برگشته و دیگر جایی نمی‌رود. اگر این بار کسی بخواهد فرنگیس را به عراق ببرد، به خداوندی خدا خودم می‌کشمش.» همراه با مادرم و همۀ مردم ده، به داخل خانه رفتیم. مادرم شروع به پذیرایی از مردم کرد. خانه‌مان شلوغ بود. مردم می‌آمدند و می‌رفتند. دوستانم دوره‌ام کرده بودند و با شادی می‌پرسیدند: «فرنگیس، عروسی نکردی؟» من هم با خنده جواب می‌دادم: «نه، آمده‌ام توی ایران عروسی کنم!» گرگین‌خان که قیافۀ زار مادرم را می‌دید، مرتب می‌گفت: «دیگر غم و غصه نخور. بچه‌ات برگشته. شاد باش.» بالاخره مادرم خندید و گفت: «شرط باشد، به اولین کسی که از راه بیاید و خواستگار فرنگیس باشد، نه نگویم. حتی اگر یک چوپان فقیر باشد. هیچ چیز هم از او نخواهم و به شکرانۀ اینکه بچه‌ام نزدیک من است، هیچ سخت‌گیری نکنم.» گرگین‌خان هم با خنده گفت: «خوش به حال آن اولین نفر که از او شیربها و مهریه و این چیزها نمی‌گیری.» مادرم دائم بغلم می‌کرد و می‌بوسید. هی می‌پرسید: «فرنگیس، چی شد؟ چه ‌کار کردی؟ پدرت چی گفت؟» همۀ ماجراهای سفر را برایش تعریف کردم. مادرم می‌گفت در این چند روز لب به غذا نزده و همه‌اش گریه می‌کرده. لازم به گفتن نبود. از چشم‌هایش می‌شد فهمید در آن چند روزه، کارش فقط گریه بوده و بس. گرگین‌خان یکی دو روز خانۀ ما ماند. به مادرم و فامیل گفته بود می‌مانم تا پسرعمو برگردد و با او حرف بزنم. مادرم می‌ترسید پدرم برگردد و عصبانی باشد و دعواشان شود. بعد از یکی دو روز، پدرم هم برگشت. بچه‌ها با داد و فریاد خبر آمدنش را دادند. وقتی پای پدرم به خانه رسید، گرگین‌خان دوباره با پدرم دعوا کرد و با هم گلاویز شدند. پدرم کمی‌ غُرغُر کرد و بعد به اتاق دیگر رفت. مادرم برای پدرم آب و غذا برد و مدتی با او حرف زد. مادرم گفته بود به‌ خدا فرنگیس اینجا خوشبخت‌تر می‌شود. به خدا نذر کرده‌ام اگر فرنگیس برگردد، به اولین نفری که به خواستگاری‌اش بیاید، نه نگویم. هر کس که می‌خواهد باشد، فقط ایرانی باشد و نزدیک خودمان. شب پدرم آرام‌تر شده بود. مردم روستا به خانه‌مان آمدند و دور پدرم نشستند. هر کس چیزی می‌گفت. همه می‌خواستند او را آرام کنند. صبح گرگین‌خان چای و نانش را که خورد، رو به مادر و پدرم کرد و گفت: «بچه‌هایم منتظر هستند. خیلی وقت است خانه نبودم. من می‌روم، شما هم مواظب خودتان و فرنگیس باشید.» پدرم در حالی که سرش را پایین انداخته بود، افسار اسب گرگین‌خان را گرفت و آرام گفت: «به خدا، خودم هم راضی نبودم. ممنون که فرنگیس را برگرداندی. هر چه به من بگویی، حق است. من گناهکارم. چه کار خوبی کردی که با من دعوا کردی و فرنگیس را برگرداندی. خدا خیرت بدهد که مرا زدی.» بعد به گریه افتاد. گرگین‌خان که گریۀ پدرم را دید، او را بغل کرد و سرش را به سر پدرم چسباند و گفت: «ببخش اگر جسارت کردم. تو پسرعموی عزیز منی.» همۀ مردمی‌ که برای بدرقۀ گرگین‌خان آمده بودند، به گریه افتادند. بعد به پدرم گفت: «مرد، فرنگیس دختر ماست. باید توی مملکت خودش باشد. خودت مواظبش باش.» گرگین‌خان سوار اسبش شد، از ما خداحافظی کرد و رفت. همه برایش دست تکان دادند. ما بچه‌ها دنبالش دویدیم. نزدیک جاده ایستاد تا به او رسیدم. همان‌طور که روی اسب نشسته بود، گفت: «فرنگیس، خدا نگهدارت. مواظب خودت باش!» روی جاده ایستادم تا از ما دور شد. گرگین‌خان رفت و من او را مانند فرشته‌ای می‌دیدم که از غم نجاتم داد. سوار بر اسبی که مثل باد می‌رفت.(پایان فصل اول ) 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل دوم 🌸 قسمت دهم 🌸 از گیلان‌غرب که بگذری و حدود بیست کیلومتر به سمت قصرشیرین بروی، به روستای گورسفید می‌رسی. گورسفید، خاک سفیدی دارد. شاید به همین خاطر به آن گورسفید می‌گویند. از کنار گورسفید، وارد یک جادۀ فرعی که بشوی و دو کیلومتر بروی، به آوه‌زین می‌رسی؛ روستایی که من در آن به دنیا آمدم. دورتادور روستای من، کوه و تپه است. پر است از دشت‌های بزرگ و درختان بلوط. سال ۱۳۴۰ در این روستا به دنیا آمدم. زنی کُرد هستم؛ از ایل کلهر. تا یادم بوده و هست، دشت دیده‌ام و کوه و سنگ و درخت بلوط. در گیلان‌غرب، طایفه و ایل‌های زیادی زندگی می‌کنند. هر خانواده‌ای، به یکی از این طایفه‌ها تعلق دارد. آنجا، هر کس بخواهد خودش را معرفی کند، باید اسم طایفه‌اش را هم بیاورد تا مردم او را بهتر بشناسند. ایل کلهر ۳۲ طایفه دارد. مادرم اهل سیه‌چله، از مناطق و طایفه‌های گیلان‌غرب است و پدرم از طایفه علیرضاوندی. این دو، از طایفه‌های کلهر هستند. مادرم می‌گفت کلهر یعنی مثل کَل، مثل آهو. هور هم یعنی خورشید. یعنی مثل خورشید و آهو. آهو می‌تواند خوب از سنگ‌ها و صخره‌ها بالا برود. کلهرها هم مثل آهو از کوه و کمر بالا می‌روند. برای همین، از قدیم به آن‌ها کلهر می‌گویند. مادرم گاهی به شوخی می‌گوید: «در کودکی خیلی آرام بودی، ولی یک‌دفعه پرُ شر و شور شدی. حالا مثل یک گرگ شده‌ای تو، فرنگیس!» در منطقۀ گرمسیر، بودن چشمه در روستا نعمت است. ما این نعمت را داشتیم. چشمۀ آوه‌زین، روشنی خانۀ مردم بود. چشمه باعث شده بود درخت‌ها و سبزه‌ها در مسیر آن رشد کنند. ما بچه‌ها چشمه را دوست داشتیم. چشمه محل زندگی و بازی‌مان بود. توی آن آب‌تنی می‌کردیم و می‌خندیدیم و همدیگر را خیس می‌کردیم. همۀ اهل ده، مثل یک خانواده بودیم. من و تویی نداشتیم. انگار یک خانوادۀ پرجمعیت بودیم؛ مثل خواهر و برادر. بعضی از مردم روستا دارا بودند، بعضی فقیر. اما مردم فقیر بیشتر بودند. آن‌هایی که دارا بودند، زمین زیادی داشتند. ما که فقیر بودیم، برای آن‌ها کار می‌کردیم. فقیر بودن را از لباس‌ و وسایل خانه و قوت بخور و نمیر خانواده‌ها می‌شد فهمید. گاهی وقت‌ها، وقتی دود اجاق خانه‌ای بلند می‌شد، دلم غش می‌رفت. مادرم سریع نان و دوغ یا ماستی بهمان می‌داد تا یادمان برود همسایه‌مان چه می‌پزد و چه می‌خورد. منطقۀ ما گرم است و تابستان‌های سختی دارد. مردم کشاورزی می‌کنند یا دامداری و کارگری. آن وقت‌ها، تفریح مردم این بود که شب‌ها دور هم جمع شوند و شب را کنار هم بگذرانند و کنار یک گُله آتش، یا توی تاریکی، با هم حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند. مردها که دور هم جمع می‌شدند، چای می‌خوردند و مثل می‌گفتند. خانه‌های آوه‌زین را از خشت و گل ساخته بودند. خودمان نان می‌پختیم و غذا درست می‌کردیم. روزها کار می‌کردیم و هر وقت شب می‌شد، مردم غذایی می‌خوردند و در کنار یک چراغ گردسوز یا فانوس می‌نشستند. ما سه تا خواهر و شش تا برادر بودیم. یکی از برادرهایم به نام قیوم، وقتی که خیلی کوچک بودم، مُرد و سه تا خواهر و پنج تا برادر ماندیم. برادرهایم رحیم و ابراهیم و جمعه و ستار و جبار بودند؛ خواهرهایم لیلا و سیما. آن زمان خیلی دیر برای بچه‌ها شناسنامه می‌گرفتند. گاهی بچه‌ها پنج ساله می‌شدند و هنوز شناسنامه نداشتند. به همین خاطر، سن شناسنامه‌ای خواهرها و برادرهایم با سن واقعی‌شان فرق دارد. اما تا آنجایی که می‌دانم، رحیم متولد ۳۸ است، ابراهیم ۴۲، جمعه ۴۶، لیلا ۴۷، ستار ۴۹، جبار و سیما هم که دوقلو بودند، سال ۱۳۵۳. آن وقت‌ها گاهی عموها یا دایی‌ها برای بچه‌ها شناسنامه می‌گرفتند و وقتی هم دایی‌ام رفت برای من شناسنامه بگیرد فامیل خودش را روی من گذاشت و شدم حیدرپور. بقیه خواهر و برادرها هم حیدرپور شدند اما نام فامیل سیما و جبار نام فامیل پدرم است یعنی سلیم‌منش. من فرزند دوم این خانوادۀ پرجمعیت هستم. بچه که بودم، همیشه حواسم بود کسی خواهرها و برادرهایم را اذیت نکند. مثل مادر مواظب آن‌ها بودم و همۀ کارهاشان را انجام می‌دادم. خب، بچۀ بزرگ بودم و باید جور همه‌شان را می‌کشیدم. پدرم را دوست داشتم. از همۀ بچه‌ها، بیشتر با من مهربان بود. همیشه به من می‌گفت: «تو هاوپشت منی» مرا مثل برادر خودش می‌دانست و همین باعث شده بود مثل پسرها باشم. پدرم لباس کُردی می‌پوشید و دستمالی به سر می‌بست. ریشه‌های دستمال روی چشم‌هایش می‌افتاد. همیشه به پدرم می‌گفتم کاکه. کاکه به زبان کردی یعنی برادر بزرگ‌تر. عادت کرده بودم این‌طور صدایش کنم. 🆔 @m_setarehha
✅سلسه جلسات وبینار بصیرتی و روشنگری (همراه با پرسش و پاسخ) 🎙سخنران:استاد غلامرضایی کارشناس مسائل سیاسی ⬅️موضوع:(شعارسال،سند۲۵ساله راهبردی ایران و چین،انتخابات) 🕒📆زمان:دوشنبه ۶اردیبهشت ساعت ۲۱:۰۰الی ۲۲ 🎥جهت شرکت در جلسه وارد لینک زیر شوید:👇 https://www.skyroom.online/ch/naslesarnevesht/beheshti-sho-3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اختصاصات و ویژگیهای خاص دعای مجیر این دعا زمانی که پیامبر خدا در مقام حضرت ابراهیم (علیه السلام) مشغول نماز بودند یعنی در مسجدالحرام، روبه روی کعبه و در حال نماز از طریق جبرئیل بر وجود مقدس نبی اعظم (صلی الله علیه و آله) نازل می شود که جبرئیل به خدمت حضرت رسیده و این دعا را برای مناجات و گفتگو با خدا به رسول خدا می آموزد بنابراین این دعا یک دعای آسمانی، رحمانی و از عالم ملکوت است. دعای مجیر در مکان و زمانی مقدس، توسط واسطه ای چون حضرت جبرئیل، بر وجود نازنین رسول خدا نازل می شود و مطلع این پیام و فیض نیز حضرت حق جل جلاله است این ویژگی ها به دعای مجیر اهمیتی دو چندان می بخشد. فضایل و برکات این دعا نیز بسیار است که باید مورد توجه قرار بگیرد. مرحوم کفعمی نقل می کند که یکی از آثار این دعا، آمرزش گناهان خواننده این دعاست. به عبارت دیگر کسی که این دعا را قرائت می کند چنانکه در نقل آمده، حتی اگر گناهانش به اندازه ریگ های بیابان یا برگ درختان باشد احتمال آمرزش آن از جانب حضرت حق وجود دارد و این نکته ای تامل برانگیز است که انسان را به تفکر وامی دارد که حقیقت وباطن این دعا چیست که چنین آثاری می تواند داشته باشد؟ 🆔 @m_setarehha
🌙دوستان عزیز از دیشب ایام البیض شروع شده. دعای مجیر رو با هم زمزمه کنیم. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_134036373005928652.mp3
31.82M
🎧 تندخوانی (تحدیر) جز سیزدهم قرآن کریم 🎤 استاد معتز آقائی 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 قسمت یازدهم 🌸 وقتی او هم به من می‌گفت هاوپشت، باورم می‌شد که مثل برادرش هستم. پدرم ریشِ سفید و بلندی داشت که صورتش را سفیدتر نشان می‌داد. هر وقت نگاهش می‌کردم، لذت می‌بردم. همیشه بلوز سفید می‌پوشید و انگار نور از صورتش می‌بارید. تیغ به صورتش نمی‌زد. می‌گفت حرام است. گاهی وقت‌ها که ریشش را کوتاه می‌کرد، دست زیر چانه‌ام می‌گذاشتم و روبه‌رویش می‌نشستم. آینۀ کوچکی توی دستش می‌گرفت و قیچی را آرام‌آرام دور ریشش می‌چرخاند و من با دهان باز به او نگاه می‌کردم. خوشم می‌آمد من و پدرم روبه‌روی هم باشیم و حواسش به من نباشد و بتوانم خوب نگاهش کنم. پدرم، در حالی که یک چشمش به آینه بود و با چشم دیگرش به من نگاه می‌کرد، می‌گفت: «براگمی...» آن‌قدر این کلمه را دوست داشتم که دلم می‌خواست هزار بار آن را به من بگوید. آن موقع‌ها، هر کدام از بچه‌ها که دعوا می‌کردند یا می‌خواستند زور بگویند، مرا همراه خودشان می‌بردند! رفتار وحرکاتم خشن و پسرانه بود. دل نترسی داشتم. راستش، وقتی می‌دیدم بچه‌ها از چیزی می‌ترسند، خنده‌ام می‌گرفت. کنار خانۀ ما قبرستان بود. گاهی کنار قبرستان بازی می‌کردیم. بچه‌ها می‌ترسیدند، اما من نمی‌ترسیدم. آن‌ها را به قبرستان می‌بردم و ساعت‌ها همان‌جا می‌نشستیم. چیزهایی را که از بزرگ‌ترها شنیده بودم، برایشان تعریف می‌کردم. بچه‌ها که می‌ترسیدند، مسخره‌شان می‌کردم. یک روز که برای بازی به قبرستان رفته بودیم، از دور یک استخوان جمجمه دیدم که از خاک بیرون آمده بود. خوشم می‌آمد که پسرها را بترسانم. بچه‌ها پشتشان به من بود. گفتم: «بچه‌ها، برنگردید، یک مرده پشت سرتان ایستاده. هر کس برگردد، مرده او را می‌خورد!» بچه‌ها وحشت‌زده به من نگاه می‌کردند و داشتند از ترس می‌مردند. بعد انگار شک کردند. برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند. یک لحظه با دیدن جمجمه، سر جایشان میخکوب شدند و بنا کردند به داد و فریاد کشیدن. هر کدامشان سعی می‌کردند پشت آن یکی قایم شوند. یکی از پسرها، زبانش بند آمده بود و می‌لرزید. گفتم نکند بچه از حال برود! انگار او را بدجور ترسانده بودم. داد زدم: «چیزی نیست، بچه‌ها. این فقط اسکلت سر یک مرده است.» هر چه سعی کردم آرامشان کنم، فایده نداشت و آن‌ها باز هم می‌ترسیدند. زودی از آنجا رفتیم. بچه‌ها وقتی قیافۀ خونسرد مرا دیدند، گفتند: «تو نمی‌ترسی؟» گفتم: «نه، از چی بترسم؟ فکر می‌کنید این اسکلت بیچاره چه ‌کار می‌تواند بکند؟» یکی از بچه‌ها گفت: «امشب به خوابت می‌آید و تو را با خودش می‌برد.» من هم گفتم: «فکر می‌کنی می‌ترسم؟ من که کاری نکردم. حاضرم شب بیایم و همین‌جا بنشینم.» بچه‌ها که حرف‌های مرا شنیدند، بیشتر ترسیدند. آن شب با خیال راحت گرفتم خوابیدم. صبح که بیدار شدم و پیش بچه‌ها رفتم، فهمیدم بعضی‌ها جایشان را خیس کرده‌اند! حتی یکی از پسرها تا صبح رختخوابش را باد زده بود تا مادرش نفهمد چه ‌کار کرده! دوستانم اکثراً عروسک داشتند و ویلگانه بازی می‌کردند. هر بچه‌ای یک عروسک دست‌ساز با خودش آورده بود و مشغول بازی بود. اما من عروسک نداشتم. خیلی دلم می‌خواست یکی هم من داشته باشم. با حسرت به بچه‌ها نگاه می‌کردم که یکی‌شان گفت: «بیا کمکت کنیم و برایت عروسک بسازیم.» با خوشحالی گفتم: «من بلد نیستم. تو می‌توانی؟» خندید و گفت: «بله که بلدم! بیا عروسکت را شکل عروسک من درست کن.» به عروسکش نگاه کردم. گفت: «بدو چند تا چوب و یک تکه پارچه بیاور.» با عجله رفتم خانه. چند تکه پارچه که از لباس مادرم مانده بود، گرفتم. دو تکه چوب را به صورت عمودی روی هم گذاشتیم و با نخ بستیم. یکی از چوب‌ها بلند‌تر و محکم‌تر بود که شد تنه‌اش و قسمت باریک‌تر و کوتاه‌تر، شد دو تا دست‌هایش. نخ را چند دور پیچیدم تا محکم شود. از تکه‌پارچه‌هایی که داشتم، برایش لباس دوختم. سرش را هم با گلوله پارچه درست کردیم. با زغال، برایش چشم و ابرو کشیدم. چشم و ابرویش سیاه شد و برای اینکه خوشگل‌تر شود، برایش لپ هم کشیدم. آخر سر، یک سربند هم سرش گذاشتم. وقتی عروسکم درست شد، خیلی خوشحال شدم. من هم یک عروسک داشتم! عروسکم را با شادی بغل کردم و با بچه‌ها شروع کردیم به بازی. دوستم پرسید: «اسمش را چی می‌گذاری؟» نگاهش کردم و با شادی گفتم: «اسمش دختر است!» 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸دعای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان :🌸 «اللهمّ لاتؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولاتَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ یا عزّ المسْلمین» «خدایا مؤاخذه نکن مرا در این روز به لغزش‌ها و درگذر از من در آن از خطاها و بیهودگی‌ها و قرار مده مرا در آن نشانه تیر بلاها و آفات، ای عزت دهنده مسلمانان. » 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جزء چهاردهم.mp3
3.89M
🎧 تندخوانی (تحدیر) جز چهاردهم قرآن کریم 🎤 استاد معتز آقائی 🆔 @m_setarehha
📚 تزریق آمپول و سرم هنگام روزه داری 🆔@leader_ahkam
📚 تزریق آمپول و سرم هنگام روزه داری 💠 سوال: آیا و یا سرم در هنگام روزه مبطل روزه است؟ آیا بین انواع آمپول های تقویتی و غیر آنها و سرم های مختلف تفاوت است؟ ✅ جواب: احتیاط واجب آن است که روزه‌دار از استعمال آمپول‌های تقویتی و آمپول‌هایی که به رگ تزریق می‌شود و همچنین انواع سِرُم‌ها خودداری کند ولی تزریق آمپول غیر تقویتی در عضله مانند آنتی بیوتیک یا مسکّن یا آمپول بی حسی و نیز گذاشتن دارو روی زخم یا جراحت، اشکال ندارد. 🆔@leader_ahkam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت دوازدهم🌸 همگی با صدای بلند، بنا کردند به خندیدن. یکی‌شان با خنده پرسید: «دختر؟!» گفتم: «آره! خیلی هم اسم قشنگی است.» نمی‌دانم چرا اسم دیگری برایش انتخاب نکردم. بچه‌ها هر چه گفتند یک اسم خوب انتخاب کن، قبول نکردم. گفتم: «اسمش دختر است.» وقتی به عروسکم نگاه می‌کردم، احساس خوبی داشتم. برایش شعر هم می‌خواندم: ویلگانه گی رنگینم نازنین شیرینم... وقتی تنها بودم، همدمم عروسکم بود. شب‌ها کنار خودم می‌خواباندمش. زمستان‌ها توی خانۀ خودمان بودیم، اما وقتی بهار می‌شد، سیاه‌چادر می‌زدیم. زندگی زیر سیاه‌چادر را دوست داشتم؛ چون دیگر دیوار دور و برمان نبود و همۀ دشت خانه‌مان می‌شد. از اینکه آزاد و رها توی دشت بچرخم و بازی کنم، لذت می‌بردم. دو ماه از بهار را زیر سیاه‌چادر زندگی می‌کردیم. زیر سیاه‌چادر، بیشتر می‌توانستیم مواظب گوسفندها باشیم. گاهی تا پنجاه تا گوسفند داشتیم. سیاه‌چادر را کنار خانه‌هامان، روی بلندی درست می‌کردیم. برای زدن سیاه‌چادر، اول زمین را صاف می‌کردیم و سنگ و کلوخ آن را برمی‌داشتیم. بعد دور تا دور آن را به صورت جوی کوچکی می‌کندیم تا اگر باران آمد، آب داخل سیاه‌چادر نیاید و از آن جوی باریک، رو به پایین برود. چهار طرف زمین را چند تا میخ می‌زدیم. طناب‌ها را از یک طرف به میخ‌ها و از طرف دیگر به قلاب‌های سیاه‌چادر وصل می‌کردیم. چند ستون زیر سیاه‌چادر می‌زدیم و سیاه‌چادر را بالا می‌بردیم. وقتی سیاه‌چادر بلند می‌شد و می‌ایستاد، زیر لب صلوات می‌دادیم. سیاه‌چادر مثل آدمی‌ می‌شد که سرپا ایستاده و وقتی نگاهش می‌کردم، فکر می‌کردم زنده است. دور سیاه چادر را چیخ۴ می‌زدیم. رختخواب‌ها و وسایل را به دقت داخل سیاه‌چادر می‌چیدیم. رختخواب‌هامان بوی خوبی می‌دادند؛ بوی تازگی. رختخواب‌ها را توی موج کُردی می‌گذاشتیم. موج کردی، رنگ رنگ بود. مادرم دستۀ موج‌ها را خوب می‌کشید و سعی می‌کرد رختخواب‌ها را مرتب بچیند. رختخواب‌ها نظم داشتند و هر شب که باز می‌شدند، صبح زود مادرم آن‌ها را با همان نظم سر جاشان می‌چید. البته بعضی رختخواب‌ها خیلی کم باز می‌شدند. این رختخواب‌ها مال میهمان‌هایی بودند که ما همیشه به آن‌ها حسودی‌مان می‌شد. این رختخواب‌ها نو و قشنگ و رنگ‌رنگی بودند. رختخواب‌های خودمان، رنگ و رو و نرمی ‌رختخواب‌های میهمان را نداشتند. بعضی شب‌ها، بچه‌های فامیل زیر سیاه‌چادر ما می‌آمدند و با هم می‌خوابیدیم. هی سرمان را زیر لحاف می‌کردیم و می‌خندیدیم. مادرم دائم می‌گفت: «بخوابید دخترها. چی به هم می‌گویید این‌قدر؟ بس کنید دیگر.» باز می‌خندیدیم و گوش نمی‌دادیم. خندیدنمان دست خودمان نبود. حتی اگر سوسکی روی زمین راه می‌رفت، به آن می‌خندیدیم. بعد برای اینکه ساکت شویم، مادرم می‌گفت: «نکند حرف شوهر کردن می‌زنید.» دیگر نفسمان بند می‌آمد و از حرص حرفی که بهمان زده، نمی‌خندیدیم. «کنه» آب سرد هم داشتیم. کنه، پوست بز و گوسفند بود که آن را حسابی تمیز می‌کردند و برق می‌انداختند و داخلش آب می‌ریختند. توی کنه، آب سرد می‌ماند. از اینکه دهنم را به دهانۀ کنه بچسبانم و آب بخورم، کیف می‌کردم. مادرم می‌گفت: «دهانت را به کنه نچسبان. بلا بگیری دختر، بریز توی لیوان.» گوسفندها که می‌آمدند، شیرشان را می‌دوشیدیم و ماست و پنیر و روغن درست می‌کردیم. زبر و زرنگ بودم و توی دوشیدن شیر گوسفندها، همیشه اول بودم. با اینکه کوچک بودم، اما مادرم اجازه می‌داد هم شیر بدوشم، هم آن را صاف کنم و هم ماست درست کنم. بچه‌های هم‌سن و سالم، مثل من بلد نبودند. بعضی وقت‌ها هم گوسفندها را به چرا می‌بردم. وقتی گوسفندها می‌چریدند، من کلی گیاه کوهی جمع می‌کردم. 🆔 @m_setarehha
شُروع میکنَم عِشق و جنون و مَستی را؛ بنامِ فاتحِ جنگِ جَمل بِه نامِ حَسـن! هَمیشِه ذکرِ لَبم بوده و هَمیشِه بود؛ حَسـن امامِ من است و مَنم غلامِ حَسـن...! 🔹ولادت امام حسن مجتبی (ع) مبارک‌ باد... 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راهکار های زندگی موفق در جز پانزدهم قرآن کریم 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
879846851.mp3
4.15M
🎧 تندخوانی (تحدیر) جز پانزدهم قرآن کریم 🎤 استاد معتز آقائی 🆔 @m_setarehha