هدایت شده از 😎✌گاندو...♡
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو۳ 🥀
🥀پارت : #اول 🥀
#رسول
با صحنه ی که از مانیتور دیدم قلبم وایساد یا حسین با ار پی جی به ماشین آقا محمد زدن داوود و فرشید هر دوتاشون رو گشتن سریع رفتم سمت اتاق آقای عبدی .😭🥀
#اقای_عبدی
کارام تموم شد وسایلم جمع کردم برم خونه برق ها خاموش کردم و رفتم بیرون رسول با عجله اومد سمتم .یک حالی داشت آدم عادی نبود 🧐
عبدی : رسول ، کاری داشتی ؟
رسول: آقا......😰😭
عبدی : رسول حرف بزن چی شده ؟
رسول: م.....مح......محمد 😭😭😭
گفتم و رفتم بغل آقای عبدی
عبدی : رسول محمد چی ....محمد چی شده 😬
رسول : آقا ماشین محمد با آر پی جی زدن 😭😢
عبدی : 😧😧یا حسین .......الان خوبه 😭😭
رسول : آقا میخوان با هلیکوپتر بیارنش اینجا
عبدی : باش تو سعی کن آروم باشی من با داوود هماهنگ میکنم که برم استقبال 😭😭😭😭😭😭
رسول : آقا منم میام 😭
عبدی : میدونستم مخالفت کنم فایده ای نداره سریع قبول کردم
رسول: با قبول کردن آقای عبدی کمی خوشحال شدم ولی با به یاد آوردن حال محمد بازم احساس پوچی بهم دست داد 😭😭
__________________///
#داوود
تا به محمدی که کف هلیکوپتر افتاده بود و صورت سفیدش غرق خون بود گریه ام گرفت
خدایا خودت بهش رحم کن 😭😭😭
آقای عبدی زنگ زد .......
داوود: سلام آقا
عبدی : سلام داوود کجایین ، کی میرسین حال محمد چطوره ؟ حال رحیم چطوره؟
(اگر یادتون باشه رحیم راننده ی محمد بود )
داوود: آقا رحیم بلافاصله شهید شد 😭...
محمد هم داریم میاریم تهران
عبدی : کی میرسین؟
داوود: آقا ۲ساعت و نیم دیگه
عبدی : باش فعلا
_______________
رسول : چی شد آقا
عبدی : آروم باش ۲ ساعت نیم دیگه
رسول: 😭😔😔
پ.ن :....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو3🥀
🥀پارت: #دوم 🥀
#رسول
آقا بریم دیگه
عبدی : رسول جان زوده چند دقیقه دیگه میریم
___________________
عبدی : رسول برو تو پارکینگ منم میام 😔
رسول: چشم🏃♂
_______پارکینگ __________
#رسول
منتظر آقای عبدی بودم که یک ماشین اومد داخل ..........سعید بود 😳😭
#سعید
تازه رسیده بودم تهران از ماشین که بیرون اومدم رسول دیدم با خوشحالی رفتم پیشش
سعید : سلااااام استاد چطوری ؟ 😍😂
رسول: 😭😭
سعید: رسول چرا گریه میکنی ؟
رسول: آقا محمد با آر پی جی زدن 😭😭
سعید : خشکم زد 😳😳نه نه ......
الا .....الان کجا هستن ؟
رسول: دارن میان تهران با آقای عبدی میریم استقبال 😭😭
سعید : منم میام 😭🖐
________________________
عزیز: رفتم پیش عطیه ....نشسته بود و تلفن تو دستش مونده بود و اشک میریخت
عطیه ....عطیه جان چی شد ؟
عطیه: مح.......محمد....
عزیز: محمد چی ؟
عطیه: داشتم با محمد حرف میزدم ....یهو صدای انفجار اومد .......الان هم خاموشه 😭😭😭😭
عزیز : با حرف عطیه قلبم وایساد ولی برای اینکه عطیه حالش بد نشه گفتم ..: انشالله سالمه ☺️
عطیه: بلندم شدم رفتم سمت اتاق محمد تا یک شماره پیدا کنم ........
عزیز: عطیه دنبال چی هستی
عطیه: یک شماره تلفن از دوستایی محمد
بلاخره یک دفترچه پیدا کردم داخلش شماره آقای عبدی بود با شماره رفتم سمت عزیز .....
_____________________سایت ....
پارکینگ
رسول : بلاخره آقای عبدی اومد تا سعید دید باهم احوال پرسی کردن آقای عبدی به من گفت بریم که سعید ......
عبدی: بریم رسول
سعید : منم میام ،نگران آقا محمد هستم
عبدی : 😔😔بیا
همه حرکت کردیم به سمت فرودگاه......
پ.ن: ......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان: #گاندو3 🥀
🥀پارت: #چهارم🥀
#رسول : با حرف سعید انگار بهم برق وصل شد الان من چطوری محمد تو اون حال ببینم 😭😭😭😭
عبدی : آمبولانس بگو بیاد جلو تر
سعید : چشم .
(داوود : تا رسیدیم محمد و بلند کردن و با یک تخت بردنش توی آمبولانس هیچ کس اجازه ندادن باهاش بره بجز آقای عبدی من و رسول و سعید و فرشید هم با ماشین رفتی )
(سعید : هیچ کس تو راه حرف نمیزدم رسول خیلی جدی رانندگی میکرد من و فرشید هم عقب نشسته بودیم و هردو تو فکر بودیم . داوود هم کنار رسول نشسته بود بد جور تو شک بود )
آقای عبدی * : رنگ محمد مثل گچ سفید شده بود دستاش یخ زده بود و مدام ازش خون میرفت ، هنوز باورم نمیشه ........
خدایا به خاطر خانومش و عزیز کمکمون کن 🙏😭
____________________
عزیز: عطیه بلاخره آروم شد و کمی خوابید منم بالای سر عطیه نشستم و برای سلامتی محمد شروع به قرآن خوندن کردم یهو عطیه شروع کرد حرف زدن معلومه داره خواب میبینه اشک میریخت
عطیه: محمد..........محمد .....یاخدا😭😭😭
عزیز: سعی کردم بیدارش کنم عطیه جان عطیه
عطیه: با جیغ....محححححمد 😭
عزیز: آروم باش گلم خواب دیدی
عطیه: نگرانم عزیز من به تلفن جواب ندادن های محمد عادت دارم ولی یک چیز بد جور حالم بد کرده😭😭😭
عزیز صدای تلفنه ؟
عزیز: اره مادر الان میام ........مریم هست 😔
عطیه: عزیز بهش هیچی نگین فعلا استرس براش خوب نیست
عزیز: حواسم هست .
عزیز: سلام مادرررر خوبی 😍
مریم: سلام عزیز ممنون شما خوبین عطیه خوبه داداش محمد خوبه
عزیز : اره عزیزم همه خوبیم
مریم: داداش کجاست ؟ هر چی زنگ میزنم جواب نمیده
عزیز: محمد هم.........سرکاره دیگه حتما نمیتونه جواب بده😍😔
مریم: میشه با عطیه صحبت کنم؟
عزیز: اره مادر از من خدافظ .......گوشی دادم دست عطیه عطیه اشک هاش پاک کرد و ازم گرفت
عطیه : سلام مریم جان خوبی
مریم: سلام عطیه جون خوبی چه خبر عسل عمه خوبه
عطیه: ممنون من خوبه اونم خوبه ، آقا مجید خوبه هلیا و نیما چطورن ؟
مریم : همه خوبن 😍
عطیه: راستی اون فسقلی چطوره
مریم : خوبه دیگه همین روزا باید دنیا بیاد
عطیه: ای جان 😍😍
مریم: خوب دیگه مزاحم نشم برو عطیه جان خدافظ
عطیه : خدافظ عزیزم 😍
قطع کردم و گوشی و توی دستم فشردم 😔😔😔😔😔
عزیز: دلم سنگینی میکنه😔😔😔
فرشید : بلاخره رسیدیم بیمارستان 😭
پ.ن : بیمارستان......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان: #گاندو3 🥀
🥀پارت: #چهارم🥀
#رسول : با حرف سعید انگار بهم برق وصل شد الان من چطوری محمد تو اون حال ببینم 😭😭😭😭
عبدی : آمبولانس بگو بیاد جلو تر
سعید : چشم .
(داوود : تا رسیدیم محمد و بلند کردن و با یک تخت بردنش توی آمبولانس هیچ کس اجازه ندادن باهاش بره بجز آقای عبدی من و رسول و سعید و فرشید هم با ماشین رفتی )
(سعید : هیچ کس تو راه حرف نمیزدم رسول خیلی جدی رانندگی میکرد من و فرشید هم عقب نشسته بودیم و هردو تو فکر بودیم . داوود هم کنار رسول نشسته بود بد جور تو شک بود )
آقای عبدی * : رنگ محمد مثل گچ سفید شده بود دستاش یخ زده بود و مدام ازش خون میرفت ، هنوز باورم نمیشه ........
خدایا به خاطر خانومش و عزیز کمکمون کن 🙏😭
____________________
عزیز: عطیه بلاخره آروم شد و کمی خوابید منم بالای سر عطیه نشستم و برای سلامتی محمد شروع به قرآن خوندن کردم یهو عطیه شروع کرد حرف زدن معلومه داره خواب میبینه اشک میریخت
عطیه: محمد..........محمد .....یاخدا😭😭😭
عزیز: سعی کردم بیدارش کنم عطیه جان عطیه
عطیه: با جیغ....محححححمد 😭
عزیز: آروم باش گلم خواب دیدی
عطیه: نگرانم عزیز من به تلفن جواب ندادن های محمد عادت دارم ولی یک چیز بد جور حالم بد کرده😭😭😭
عزیز صدای تلفنه ؟
عزیز: اره مادر الان میام ........مریم هست 😔
عطیه: عزیز بهش هیچی نگین فعلا استرس براش خوب نیست
عزیز: حواسم هست .
عزیز: سلام مادرررر خوبی 😍
مریم: سلام عزیز ممنون شما خوبین عطیه خوبه داداش محمد خوبه
عزیز : اره عزیزم همه خوبیم
مریم: داداش کجاست ؟ هر چی زنگ میزنم جواب نمیده
عزیز: محمد هم.........سرکاره دیگه حتما نمیتونه جواب بده😍😔
مریم: میشه با عطیه صحبت کنم؟
عزیز: اره مادر از من خدافظ .......گوشی دادم دست عطیه عطیه اشک هاش پاک کرد و ازم گرفت
عطیه : سلام مریم جان خوبی
مریم: سلام عطیه جون خوبی چه خبر عسل عمه خوبه
عطیه: ممنون من خوبه اونم خوبه ، آقا مجید خوبه هلیا و نیما چطورن ؟
مریم : همه خوبن 😍
عطیه: راستی اون فسقلی چطوره
مریم : خوبه دیگه همین روزا باید دنیا بیاد
عطیه: ای جان 😍😍
مریم: خوب دیگه مزاحم نشم برو عطیه جان خدافظ
عطیه : خدافظ عزیزم 😍
قطع کردم و گوشی و توی دستم فشردم 😔😔😔😔😔
عزیز: دلم سنگینی میکنه😔😔😔
فرشید : بلاخره رسیدیم بیمارستان 😭
پ.ن : بیمارستان......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ