هدایت شده از مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واقعه بسیار عجیب از آیت الله استاد مرحوم فاطمی نیا چند روز قبل از ارتحال ایشان که توسط فرزندشان گفته می شود. لطفا در گروهها و دوستان به اشتراک بگذارید اجرتان با حضرت زهرا سلام الله علیها
#آیت_الله_فاطمی_نیا
#امام_زمان
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت۷۶❤ از قول آقا محمد: تو سطل زباله یه بمب بود سریع دست سعید رو گرفتم و
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۷۷ ❤️
رسول:
بلاخره رسیدیم بیمارستان ، داوود ماشین رو پارک کرد و راه افتادیم ، وارد ساختمان بیمارستان شدیم .
همه نگران بودیم... نگران حال فرشید 😓😓😓
آقای عبدی زنگ زد به محمد تا بدونیم کدوم طبقه و کجاست؟؟
عبدی: الو محمد ؟!
محمد: الو جانم آقا ، سلام
عبدی: ما وارد بیمارستان شدیم ، شما کدوم طبقه هستید؟؟
محمد:بله آقا ، طبقه ی ۵سمت راست ، آی سی یو
عبدی: خیلی خوب ممنون 👌
محمد: ....🌹
محمد:
تلفن رو قطع کردم و رو صندلی تو راهرو جلو آی سی یو نشستم و منتظر موندم .
خیلی کنجکاو بودم که ببینم کی از بچه ها ساین هست که ، میخواد خون بده.
نگاهی به در کردم دیدم آقای عبدی و رسول و سعید و داوود دارن میان سمتم ، تعجب کرده بودم ، اصلا انتظار نداشتم از بچه های گروه خودمون بیان.
آخه گروه خونیشون نمی خورد🤨🤔😞
از جام بلند شدم و به همه سلام کردم.
محمد: سلام ، سلام آقا
عبدی: سلام محمد
سعید و داوود: سلام آقا محمد
محمد : سلام بچه ها
محمد:
نگاهی به رسول کردم ، دیدم سرش پایین ، همین طور که سرش پایین بود سلام کرد:
رسول: سلام... محمد
محمد: سلام ، خوبی؟؟
رسول: خوبم 🙂💔😔
محمد:
آقای عبدی رو کشوندم کنار و از بچه ها کمی دور شدیم:
محمد: ببخشید آقا ، کی میخواد خون بده ؟؟؟
عبدی:
نگاهی به سمت بچه ها کردم که سعید و رسول رو صندلی نشسته بودن و داوود هم وایساده بود!
محمد:
نگاه آقای عبدی رو دنبال کردم به بچه ها اشاره کرد.
تعجب کردم ، با تعجب به آقای عبدی نگاه کردم و گفتم:
محمد: بچه ها که گروه خونیشون به گروه خونی فرشید نمیخوره آقا؟؟🤔
عبدی: درسته ولی رسول میخوره👌😢🙂
محمد:
نگاهی به رسول انداختم که سرش پایین بود هنوز و همش با درسش ور می رفت و پاشو به زمین می کوبید😓
بعد. نگاهی به آقای عبدی کردم
محمد: رسول ؟؟؟😳🤔🤨
عبدی: آره ، رسول
محمد: اما آقا رسول خودش حالش خوب نیست 😞
عبدی: می دونم محمد ، میدونم .
ولی وقتی شنید اصرار داشت که اون خون بده ، نه من نه بچه ها نتونستیم حریفش بشیم 😓
محمد:
نگاهی به آقای عبدی کردم گفتم: با اجازه
و رفتم سمت رسول:....
ادامه دارد.....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۷۷ ❤️ رسول: بلاخره رسیدیم بیمارستان ، داوود ماشین رو پارک کرد و راه
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۷۸❤️
رسول:
نگاهی به محمد انداختم ، کل قضیه رو خوندم ، فهمیدم که آقای عبدی بهش گفته که قراره من خون بدم .
دیدم داره محمد میاد سمتم .
از جام پاشدم و رفتم سمت شیشه ی آی سی یو و خیره شدم به فرشید که بی هوش بود😞💔
محمد:
رفتم سمت رسول ....
کنارش وایسادم و نگاهش کردم ، اما اصلا رسول نگاهم نکرد .
محمد: رسول...!
با شما ام ....
آقای سید رسول حسینی🤨....
رسول:
محمد داشت صدام می کرد .
اما من واکنشی نشون ندادم ، نمی دونم چرا اما دست خودمم نبود.
بلاخره برگشتم و رو به روی محمد وایسادم.
نگاهی به چشماش انداختم که ، نگرانی و عصبانیت با هم قاطی شده بود😓
سرم رو انداختم پایین و با صدای خیلی آرومی گفتم : ببخشید و راهمو به محوطه ی بیمارستان کج کردم که محمد دستمو گرفت و کشید 😔
محمد: رسول ، متوجه هستی که می خوای چی کنی !؟
داری احساسی تصمیم میگیری 🤨😓
چرا نمیفهمی!؟....
رسول: محمد....
محمد:
حرفش رو قطع کردم و ادامه دادم :
محمد: هیسسسسس😠🤫
ساکت رسول ، فقط گوش بده!
فکر کنم تا الان جواب های آزمایش و.... رو دیدی،و متوجه شدی که ...... چی شده .
رسول خودتم کم خونی داری ، یکی باید به تو خون بده ، بعد تو میخوای همون یه زره خون هم اهدا کنی.....
رسول: محمد ، می دونم نگرانمی ، می دونم ....به خدا همه ی اینا رو می دونم😓
ولی الان حال فرشید بد تره .
محمد: رسووول😤
رسول: گوش بده محمد،می دونم اره جواب آزمایش رو دیدم ، من.....من ام اس دارم .....درسته!
ولی فرشید .....
محمد:
دیگه جوش اورد بودم ، اصلا متوجه نمی شدم ، اصلا خودم نبودم ، نمی دونم چی شد که یکی زدم تو گوش رسول💔😞
رسول: .... ممنونم محمد 💔😓😣
عبدی:
رفتم کنار سعید و داوود که کنار صندلی های راهرو وایساده بودن .
محمد و رسول داشتن با هم جر و بحث می کردند .
که محمد یکی زد تو گوش رسول و رسول از بیمارستان خارج شد و رفتم تو محوطه ی بیمارستان.
ادامه دارد....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۷۸❤️ رسول: نگاهی به محمد انداختم ، کل قضیه رو خوندم ، فهمیدم که آقای
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۷۹❤️
علی(سایبری):
آقای عبدی و سعید و داوود و رسول رفتن بیمارستان پیش آقا محمد .
آقای عبدی به منم حامد گفت که تو سایت باشیم و کار ها رو انجام میدم که خیلی عقب هستیم 👌
پشت سیستم رسول نشسته بودم ، داشتم از مانیتور دوربین های فرودگاه ترکیه رو چک می کردم و چهار چشمی مراقب شریف بودم .
از وقتی که هواپیماش نشسته تو فرودگاه هست تو سالن انتظار ، یعنی از ساعت ۱و نیم بامداد تا الان که ساعت ۴ و ربع بامداد هست تو سالن انتظار فرودگاه هست و هر نیم ساعت جا شو عوض می کنه ، وقتی هم که رسید به ترکیه یک راست رفت سرویس بهداشتی و لباساش رو عوض کرد ، خدا رو شکر تونستیم تشخیص بدیم که لباسشو عوض کرده وگرنه گمش می کردیم .
یک دفعه انگار کسی بهش زنگ زده باشه گوشیش رو گذاشت روی گوشش.
تا جایی که تونستم لب خانی کردم ولی نشد بفهمم که کی بود بهش زنگ زد.
حرف هایی که ترجمه کردم رو تو دفتر چه نوشتم .
سریع زنگ زدم به آقای شهیدی:
شهید: سلام علی جان ، جانم کاری داشتی؟
علی: سلام آقا ، بله .
شهیدی: خوب میشنوم؟!
علی: بله آقا ، چند دقیقه پیش انگار کسی به شریف زنگ زد ، حدس می زنم انگار یکی میاد دنبالش.
آقا از بچه های خودمون تو ترکیه بگم روش سوار بشن که گمش نکنیم؟؟؟
شهیدی: که این طور !
آره علی حتما این کار رو بکن👍
ممنون🌸
علی: چشم آقا ، کاری نکردم😊
فقط ....
شهیدی:چی شده دیگه؟؟؟
علی: خبری از فرشید نشده؟؟؟
شهیدی: نه هنوز ولی انشاءالله که چیزی نسیت ، شما به کارتون برسید.
علی: بله چشم آقا ، با اجازه
شهیدی: خدافظ
ادامه دارد.....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۷۹❤️ علی(سایبری): آقای عبدی و سعید و داوود و رسول رفتن بیمارستان پیش
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۸۰❤️
سعید:
داشتیم با آقای عبدی و بچه ها صحبت می کردیم که صدای آقای محمد و رسول اومد که انگار دعوا شده بود ، برگشتیم سمتشون دیدیم آقا محمد یکی زد تو گوش رسول.
رسول هم از بیمارستان خارج شد و رفت تو محوطه بیمارستان 😢
نگاهم برگشت سمت آقا محمد که دستش رو گذاشته بود رو چشماش و فشار می داد.
منو داوود خواستیم بریم پیش آقا محمد ، که آقای عبدی صدامون زد.
عبدی: داوود... سعید.
وایسید
سعید: آقا.....
عبدی: خودم میرم
داوود : پس ما میریم پیش رسول.
آقای عبدی: نیازی نیست.
سعید:....
داوود:.....
عبدی:
رفتم سمت محمد ، میدونستم خود محمد هم دوست نداشت بزنه تو گروش رسول ، ولی.....
حق داشت نگران رسول بود ، برادرش بود.
محمد:
اصلا متوجه نشدم چی شد .
متوجه نشدم چی کار کردم .😓😓😓😞😞😞
از خودم ناراحت بودم که دستم رو رسول بلند شده .
رسول که نمی خواست کار اشتباهی کنه ، ولی خوب.....
همش با خودم کلنجار می رفتم 😞
که آقای عبدی اومد سمت من...!
آقای عبدی: محمد ، چی کار کردی ؟؟؟
محمد: شرمنده آقا
آقای عبدی: از من چرا ، باید از رسول معذرت خواهی کنی .
رسول کار اشتباهی نمیخواست کنه محمد ، میدونم نگرانشی ولی دلیل نمیشه که بزنی تو گوشش.
محمد: ....
آقای عبدی: برو از دلش در بیار محمد
محمد: آقا....
آقای عبدی:
نزاشتم حرفش رو بزنه و گفتم...
آقای عبدی: هیچی نگو محمد ، اگه منم برم پیشش و باهاش حرف بزنم حالش خوب نمیشه.
فقط با تو حالش خوب میشه محمد🙂❤️
برو....
محمد:
نگاهی به آقای عبدی کردم و گفتم!
محمد: چشم آقا
ادامه دارد....
#گاندو
در محکومیت هتک حرمت ساحت قدسی امام رئوف در فیلم ضد دینی جشنواره کن و اظهارات برخی افراد به پویش تغییر پروفایل #همه_خادم_الرضاییم
بپیوندید
هدایت شده از مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
تغییر "3روزه" پروفایل تمامی حساب کاربری در تمامی پلتفرمها در پی هتک حرمت به آستان مقدس "علیابنموسیالرضاعلیهالسلام" .
نشر بدید لطفا !
هدایت شده از مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
گاندو ۳ کلید میخورد
🔹مدیرعامل موسسه اندیشه شهید آوینی: با توجه به استقبال خوب مخاطبان از گاندو، فصل سوم نیز ساخته میشود. فیلمنامه در حال نگارش و تولید امسال کلید خواهد خورد.
🔹برخلاف ادعای دولت قبل که میگفتند سریال جناحی است، در دولت جدید هم آن را میسازیم. با توجه به موانع در پیشبرد پروژهها در فصلهای قبلی، دولت کنونی همراه و رفعکننده موانع در روند تولید آثار است.
🔗 @IRANonline