بسمالله
اگر قاسمم نبود، احتمالا همهاش می نالیدم از زیادی کارها. همیشه خسته بودم از مواجهه با ذرات و تعداد لایتناهی اسباب بازیها و آشغالها و ظرفها و لباسها؛ که هرچه جمع میکنی و میشوری و مرتب میکنی، فردا درست همان ساعت، همانجا دوباره تلنبار شدهاند.
اما الان قاسم هست و هیچ چیز زیادی، آنقدر زیاد نیست و تکرار هیچ جمعآوری آنقدر خستگی و ملال ندارد که ذرهای از برنامهی روضه رفتنم کوتاه بیایم.
اگر قاسم، پسرم نبود، تا شب تاسوعا سرگرم رفت و آمد به هیئتهای بزرگ بودیم با کولهبار پر از میوه و لقمه و آب و دستمال و زیرانداز. هر شب بعد از اذان در تکاپو بودیم برای هماهنگی با این دوست و آن فامیل برای باهم رفتن به فلان هیئت بخاطر فلان مداح و بهمان مجلس، بخاطر بهمان سخنران.
اما الان قاسم هست و ما سهممان پیراهن مشکی پوشاندن به بچه ها و حرکت به سمت سکوت و خلوتی آمیخته به بوی عود و اسفند یک روضهی خانگی کوچک و زنانه در بعدازظهر است. روضهای که هر صبح با عشق و اشک برایش آشی، شیر برنجی، حلوایی میپزم که از تحمل بدقلقیها و سر و صداهای پسرم تشکر کرده باشم؛ همسرم میگوید چه زرنگ شدی. من قبل از قاسم زرنگ نبودم.
اگر قاسم پسرم، پسر اوتیستیکم، نبود، محال بود بی چون و چرا و اینقدر سریع، با همسرم شبهای دهه را تقسیم کنیم؛ که یکی برود هیئت و یکی خانه بماند و با پخش آنلاین هیئات اشک بریزد بالای صورت مثل ماه قاسم؛ که برخلاف روز غرق آرامش و خواب است.
الان قاسم هست و فقط یکی از ما میتواند شبها برود تا در هیئت شلوغی به سر و سینه بکوبد و رها و آزاد، بلندبلند گریه کند. توی تاریکی روضه صدای گریهاش بیآنکه مزاحم کسی باشد، میرود لای موج ضجهها و مویههای اینهمه عزادار و میرسد تا خود کربلا. قطرهی اشکش میپیوندد به خروش دریای اقامهی عزای اباعبدالله.
من خودم به این نیت میروم تا به چشم خودم ببینم که ایمان شهر سقوط نکردهاست. میروم تا برای هر مغازهای که در مسیرم، پرچم یاحسین کوبیده لا حولَ وَ لا بخوانم و به هر زن و مرد مشکیپوشی چهارقل فوت کنم. توی هیئت هم انگار روی عرشهی کشتیای وسط طوفان نشستهام. دست بغل دستیام را با اضطراب و محبت فشار میدهم. تا دلم قرص شود که هست، که هستم.
اگر قاسم نبود... شب ششم محرم یک شب بود، مثل مابقی شب ششمهای سی و چهار سال گذشته.
یک شب که نوحهخوانها از غریبی امام حسن میخواندند و قاسم بن الحسن مثل عسلی که توی شربت حل میشود، میرفت لای تمام مصائب آن واقعه و جزئی از محشر آن ذبح عظیم میشد.
اما الان که قاسم هست... قاسم نمیرود... هرچه روضهخوان روضه میخواند، قاسم نمیرود... ایستاده جلوی خیمهی زندگیام، دست به شمشیری که از بلندی به زمین میکشد... پا به رکابِ رکابی که پاهایش به آن نمیرسد... زل زده توی چشمهایم... انگار معطل من است.
باید خودم را از تمام تعلقاتم بکنم ... دلم را از سینه بکَنم... بگذارم توی دستهای تازهجوانش تا برود.
برود میدان و من راضی باشم به تمام مقتلهایش، به نیامدنش؛ به ضربهای که فرقش را میشکافد. به پایی که در حال احتضار روی زمین میکشد.
راضی باشم به پاره شدن بند دلم وقت شنیدن صدای «وَ صاح: یا عمّاه» اش، که شنهای داغ صحرا طنین شکستهی آن را به گوش عمویش میرسانند.
#و_شه_از_اکبر_خود_بیشترش_بوسیده
#چقدر_بوده_رخش_شکل_جوانی_حسن
#ز_تارهای_گلویت_مرا_صدا_زدهای
🆔https://ble.ir/callmeplz
مادرستان ، سرزمین مادرانه نوشتها
https://eitaa.com/maadarestaan