eitaa logo
مادرستان/ سرزمینِ مادرانه نوشت ها
1.5هزار دنبال‌کننده
207 عکس
50 ویدیو
1 فایل
مادرستان؛ سرزمین مادرانه نوشت‌ها اینجا، دنیا مادرانه است... جایی برای اشتراک دلنوشته‌های مادرانه به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/maadarestaan متن‌های خود را برای ما بفرستید 👇 @maadarestann
مشاهده در ایتا
دانلود
و چه دعای مجیرهایی که هر زمان مادر قصد خواندن آن را داشت، خدمتی به اهل خانه، قد علم کرد و آن را به ساعتی دیگر موکول کرد... ایام البیض رمضان بود... مادر، سفره افطاری اهل خانه را فراهم کرد و زیر لب گفت: یادم نرود امشب دعای مجیر را... سفره را جمع کرد و نگاهی به ساعت انداخت، حالا وقت تدارک سحری بود؛ مادر زیر لب گفت: یادم نرود دعای مجیر را! ظرف ها را شست، سحری را آماده کرد، خواست مشغول دعا شود که متوجه شد کودک نوپایش بدجور خود و لباس‌هایش را کثیف کرده، پس مشغول تعویض پوشک و لباس‌هایش شد و زیر لب گفت:یادم نرود دعای مجیر را! خسته و تکیده سرجایش نشست؛ تا خواست دعا را شروع کند آن یکی فرزندش کتاب به دست سراغ مادر امد برای دیکته شب... مادر زیر لب گفت: یادم نرود دعای مجیر را! کارها یکی پس از دیگری قد علم می کردند و ساعت بی رحمانه می‌گذشت و مادر در حسرت یک ساعت مناجات بی دغدغه، شب را سپری می‌کند... و حالا که تمام اهل خانه را به هزار زحمت خوابانده و به زندگی سامان داده تا خلوتی باخدای خویش داشته باشد، چشم های مادر خسته و خواب آلوده، حالا دیگر نایی برای دعای مجیر نمانده! سر بر بالین می گذارد و زیر لب آرام زمزمه می‌کند: نشد بخوانم دعای مجیر را! قطره اشکی از گوشه چشم مادر روانه ی بالشت می شود و مادر،خسته و دلشکسته از روزمره، لب به مناجات می‌گشاید: خدایا؛ به حق لحظات پختن افطاری با زبان روزه و حرارت اجاق گاز که بدجور تشنه می‌کند مرا: اجرنا من النار یا مجیر... خدایا به حق لحظاتی که ایستاده ام تابشورم ظرف ها و نظافت کنم خانه را: اجرنا من النار یا مجیر... خدایا به حق خستگی پاها و بی رمقی دست هایم: اجرنا من النار یا مجیر... خدایا به حق ساعات عمرم که در راه خدمت به همسر و فرزندانم، به بندگانت که به من واگذار نمودی،سپری شد: اجرنا من النار یا مجیر... خدایا اصلا به حق این دل شکسته و حسرت زده ی خواندن دعای مجیر و چشم های بی رمق از همراهیم: اجرنا من النار یا مجیر... حالا مادر آرام می‌خوابد، هرچند تا صبح چند بار دیگر بیدار می‌شود تا یکی از فرزندان را آب بدهد، یکی را شیر بدهد و برای آن یکی که بیقرار شده آغوش مهر مادری بگشاید... مگر می‌شود چنین دعای مجیری مقبول درگاه ربوبی نگردد؟ اصلا تمام عمر مادرها ایام البیض است، چه رجب، چه شعبان، چه رمضان و چه... خدایا به حق لحظه به لحظه خستگی مادرانمان:اجرنا من النار یا مجیر ✍آينــــــــــﮫ . ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari بله: https://ble.ir/ayenehmadari
نگرانش بودم... نگران اینکه دیگر دیر شده! تا کی قرار است قدمی بر ندارد؟! دخترم را می‌گویم! یکسالش را تازه رد کرده بود و هنوز هیچ رغبتی به راه رفتن نداشت! بارها من، پدر و خواهرانش، دستش را گرفتیم و تاتی تای گویان با او هم قدم شدیم، اما هر بار که می ایستاد و کمی تعادلش به هم میریخت، نا امید میشد و به همان چهار دست و پا رفتن اکتفا می کرد! این اواخر دائم تلاش می کردم از هر راهی وارد می‌شدم تا در او شوق راه رفتن ایجاد کنم! اما او بی انگیزه بود و حتی گاهی چهاردست و پا از من فرار می کرد تا دستش را نگیرم و تاتی تاتی نکند! خودم را جای او گذاشتم؛ شاید با خودش می گفت وقتی با چهاردست و پا میتوانم همه جای خانه سرک بکشم دیگر چه نیازی ست به این اداها و تاتی تاتی کردن ها! مگر دنیای من چه کم دارد که با راه رفتن بخواهم به خود سختی بدهم؛ چرا مادرم دست از سرم برنمی دارد؟! اما من می دانستم دنیای او همیشه محدود به همین خانه نیست! برای رفتن به دنیای بزرگتر، باید گام بر دارد و گام هایش استوار باشد! او می گریخت و من در پی او بودم!! روزها گذشت و دخترم کم کم روی پای خود ایستاد و با کمک در و دیوار چند قدم برداشت! حالا دنیایش بزرگتر شده بود و خودش برای کشف عجایب این دنیای بزرگتر، احساس نیاز به راه رفتن پیدا کرده بود! پس شروع کرد به گام برداشتن، یکی پس از دیگری! چقدر دنیای جدید، برایش شیرین تر است که این چنین مشتاقانه عروسک کوچکش را در آغوش می گیرد و خانه را با گام های کوچکش طی می کند! حالا دیگر نیمه شب ها هم که خانه را تاریک میکنم از جا برمیخیزد و راه می رود و باید التماسش کنم برای خوابیدن! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🔹خدایا می دانم بارها از من خواستی تا در طریق هدایت گام بگذارم و من سر باز زدم و از تو دوری جستم! تو خدای مهربان تر از مادر بودی و من همچون طفلی کوته بین و لجباز! غرق در دنیای کوچکم شدم و هیچ گامی برای زندگی ابدی برنداشتم! ... و تو اما با وجود بار گناهانم و سر باز زدن هایم،دست از هدایت من نکشیدی و هربار که گناه کردم، باز مرا خواندی! تو مرا رها نکردی! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ خدایا، این بار من آمدم،نادم و خسته از دنیای کوچکم و محتاج به یاری تو! دست به سوی تو دراز کردم... دستم را بگیر! گام هایم را در راه حق استوار فرما! طعم شیرین بندگیت را به من بچشان تا به راحتی در راه رسیدن به تو قدم بردارم! خدایا مرا بپذیر... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
◽️برای ثبت نام فرزندم به مدرسه می روم، معاون مدرسه، فرمی را روی میز مقابلم می‌گذارد! شروع به پر کردن فرم می‌کنم؛به قسمت مشخصات مادر می رسم: نام: نام خانوادگی: کد ملی: شغل: در میان گزینه های این قسمت، گزینه ای به شغل مادری اختصاص داده نشده؛ فقط در گزینه‌ی آخر نوشته: خانه دار! به برگه خیره می‌شوم و ناگاه خودم را در خانه می‌بینم! صبح زود رسیده؛ جاذبه‌ی رختخواب در این ساعات روز به حداکثر میزان خود می رسد! پتو را روی سرم می‌کشم تا به مبارزه با نور خورشید که نیزه های بیداری را به سوی چشمم روانه کرده، بروم! اما با خیال خانواده ام که با صداهای ریز و درشت به وقت ظهر، سمفونی گرسنه ام به راه می‌اندازند، شیطان را لعنت کرده و از جا بر می‌خیزم!🥱 زیر لب، بسم الله می گویم و برای آغاز مجدد مادری و خانه داریم، وضویی به قصد قربت می گیرم و روانه‌ی آشپزخانه می‌شوم! 💪 کارها یکی پس از دیگری مقابلم قد می‌کشند: جمع کردن رختخواب ها ودم کردن چای، پختن ناهارو شستن ظرف های صبحانه، رسیدگی به گلدان ها و اتو کشی لباس ها، رسیدگی به فرزندان و خدا قوتی پیامکی به پدرِ فرزندان، دم کردن برنج و جمع کردن هال و پذیرایی، جمع کردن سفره ناهار و فیصله دادن به جر و بحث فرزندان، رسیدگی به اتاق ها و پهن کردن لباس ها، شستن ظرف های ناهار و آماده سازی ملزومات شام!... خوش و بش با خانواده و حل مشکلاتشان، شستن و آماده سازی میوه ها و پذیرایی از خانواده با کیک دستپخت مادر! شب می‌شود، نوبت قصه ی وقت خواب و لالایی آخر شب! روز پرکاری بود، تقریبا همه‌ی روزهای مادریم پرکار است، تمام تن وجسم و حتی فکر و اعصابم خسته است، اما... وقتی همه خوابند و چشم های نازشان را در خواب ناز می‌بینم، لبخندی می زنم و زیر لب می گویم: *خدایا امروز هم، مادریم را قبول کن!* ▫️از خیال بیرون می آیم، مجدد نگاهی به برگه ی روی میز می اندازم! در میان گزینه های شغل ،گزینه ی *مادری* را نمی بینم! شغلی که ۲۴ ساعته و بدون استراحت و مرخصی است؛ شغلی مادام العمر برای *تربیت تمامی شاغلان در هر شغل و لباس و جایگاهی!* پس خودکار را در دست می‌گیرم و بالای گزینه ها اضافه می کنم: شغل : *۱.مادری خانه دار، با افتخار* فرم را تحویل معاون مدرسه می دهم و زیر لب زمزمه می‌کنم: *شغل : مادری خانه دار؛ با افتخار!* ! ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
خونه چندفرزندی همه چیزش خاصه! تفریحاتش، روزمره هاش، زندگیش... 🤷‍♀ و البته مهمون داریش😌 خونه رو با چشم برانداز می کنم... 😵‍💫 عقربه های عجول ساعت هم منو برانداز میکنن😏 دست به کمر وسط خونه می ایستم و موندم چجوری در این فرصت کوتاه، این کوه رو جابجا کنم🤦‍♀ غرو لند کنان شروع میکنم به جمع کردن خونه: _خوب آخه چرا مثه تو فیلما وقتی بازیتون تموم میشه اسباب بازیا رو نمیزارین سرجاش! بله دیگه، میگین مامان فلک زده مون بیکار نشه یه وقت!! خودش جمع میکنه🤬 از این سر خونه میرم اون سر خونه و همچنان غرمیزنم، اما بچه ها که انگار آهن آبدیده شدن، زیر چشمی نگاه هم میکنن و با دیدن هم نمیتونن خنده شون رو کنترل کنن و ریز ریز و مثلا یواشکی میخندن🙄 و قطعا این خنده هاشون در حکم بنزین ریختن روی آتیش عصبانیت منه! 😠 _اینجا وایستادین میخندید؟!!! پاشین برین اتاقتون رو جمع کنین! چَشمی از سر اجبار و بی میلی میگن و میرن سراغ اتاق منفجرشده شون! حالا دور از چشمای من صدای ریز خنده شون تبدیل به قهقهه شده😡 قطعا دوباره مشغول بازی شدن! با عصبانیت وارد اتاقشون میشم و بله! رختخواب هایی که تبدیل به سکویی برای پرش شده و وسط اتاق ولو شدن! حالا انگار ساعت هم با بچه ها همراه شده و همه با هم به من و دردسرام میخندن! 😑 قبل از انفجار خشمم از همسرم میخوام که بچه های نازنینشون رو بردارن و ببرن پارک تا من با آرامش روان و بدون خون و خونریزی ناشی از عصبانیتم کار کنم! 😓😡 بالاخره و با اصرارهای من،بچه ها و پدرشون میرن بیرون و من می مونم و خونه!! کار میکنم و غر میزنم: _یهو بگین کوزت! والا کوزت اینقد کار نداشت که من دارم! نگاه کن؛ اتاق که نیست؛ میدون جنگ جهاااانیه! 😤 آدم می مونه از کجاش شروع کنه! 🥴 بعد از جمع و جور کردن کف اتاق بچه ها، سراغ گوشه اتاق،برای نظافت، پشت تخت خواب میرم و با یه بسته مواجه میشم! حدس می‌زنم یکی دیگه از اختراعاتشون باشه، نایلون رو باز میکم و با کمال تعجب یه کادو داخلش میبینم که روش نوشته: «مامان گلم،تولدتون مبارک،ما خیلی دوستتون داریم،از طرف دختراتون» ❤️ ماتم می‌بره😮 به کادوی تو دستام خیره میشم و یواش یواش لبخند روی لبم میشینه ؛🥲 خستگی از تمام وجودم رخت میبنده و حالا دیگه نه تنها عصبانی نیستم که انگار خوشبخت ترین آدم روی کره زمینم؛🤗 بله، این بسته، با اون کادو پیچی کودکانه ش آبی بود روی آتیش عصبانیتم. 😌 بسته رو آروم سر جایی که قایم کرده بودن میزارم، و با خودم زمزمه می‌کنم:« پس بگو دلیل خنده های ریز ریزشون، برنامه ریزی برای تولد مامان و یه سورپرایز(شگفتانه) حسابی بوده»! تولدی که تو روزمره های مادرانه م فراموشش کرده بودم و فکر نمی کردم کسی به خاطر داشته باشه! 🥺 حالا ساعت هم انگار، از این عشق مادر و فرزندی ماتش برده و متوقف شده! ⏱ با آرامش و عشق، بدون احساس کوزت بودن دوباره مشغول کار میشم! 😉 چقدر لذت بخشه تو خونه ای کار کنی که چندتا فرشته کوچولو هواتو دارن! 😍😍😍 بچه ها و پدرشون برمیگردن خونه، اما این بار بجای یه مامان اخمو، با یه مامان شاد و پرانگیزه و عاااشق مواجه میشن!☺️ با کمک همدیگه خورده کارای باقیمونده رو انجام میدیم و خونه، مهیای رسیدن مهمون میشه🤗 خونه ای که در و دیوارش از عشق می‌درخشه؛ عشق به مامان و بابا،عشق به بچه ها،عشق به همدیگه... 🤩🤩🤩 بله؛ خونه چند فرزندی همه چیزش خاصه؛ حتی تولد مامان...🧕 ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة قطعا حسین چراغ هدایت است و کشتی نجات! این را وقتی محرم می‌رسد بیشتر درک می‌کنیم! وقتی کتیبه های مشکی، در و دیوار شهر را عزادار حسین می‌کنند، صدایی در اعماق قلبمان می‌شنویم که نام زیبایش را می‌خواند: «حســـــــــــــــین» اصلا حسین جنس غمش فرق می‌کند! نمی‌دانم، ما عاشق او هستیم یا او عاشق ما! وقتی محرم می‌رسد جاذبه‌ی از سوی «حسین» تو را به سوی خیمه‌ی او می‌کشاند! او تو را صدا می‌زند، آری «حســـــــــین» تو را می‌خواند! وقتی محرم می‌رسد، کشتی نجات حسین به تو نزدیک و نزدیک تر می‌شود، حسین از هر جنسی که باشی برایت یاوری از جنس خودت می‌آورد تا به مدد او، سوار بر کشتی حسینی شوی: اگر جوانی و در اوج زیبایی، علی اکبرش تو را می خواند! اگر پهلوانی و زور بازو داری، عباسش صدایت میزند! اگر مادری و شیرخواره در آغوشت، رباب و علی اصغرش... اگر غرق در مصیبتی، زینب به دادت می‌رسد! اگر غنی هستی، زهیر و اگر فقیری غلامش! او حتی کودکانت را با رقیه و کودکان در بند اسارتش صدا می‌زند! حســــــــین، حتی دست از هدایت گناهکار ترین هایمان هم برنمی‌دارد و حر لشکرش را به یاری توبه کنندگان می‌فرستد! آری؛ او تک تک ما را، عاشقانه صدا می‌زند و به کشتی نجاتش فرا می‌خواند! شاید همین باشد، راز سریع تر بودن کشتی حسین در دریای هدایت! همین از جنس تک تک ما را در عاشورا داشتن! محرم که می‌رسد، گوش قلبت را به ندای آسمانی‌شان بسپار و خوب دقت کن؛ حتما صدای هدایتش به تو می‌رسد! جایی از روضه ها، ناگهان خودت را می‌بینی و حسین را که منتظر اجابت توست! این شب ها پیش از این که تو «حســـــــــین» را بخوانی و بیش از اینکه تو، او را صدا بزنی؛ او تو را به کشتی نجاتش می‌خواند! مبادا ندای هل من ناصر ینصرنی‌اش را بشنوی اما اجابتش نکنی! حواست باشد: «حســـــــــــــین بهای تو را با خون خویش پرداخته،چه بهایی والاتر از این؛ مبادا خود را ارزان بفروشی و خیمه‌ی حسینی را رها کنی!» آری؛ خیلی حســـــــــــــین زحمت ما را کشیده است... ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
پا جای پای خواهرانش می گذارد... فاطمه حسنا، دختر یک ساله و نیمه ام، مقابل چشمانم گام بر می دارد! به پاهای کوچکش می نگرم و به قدم های بلندش می اندیشم! انگار همین دیروز بود که در مانیتور سونوگرافی، پاهای کوچکش را دیدم و صدای سونوگراف که گفت: «مبارکه قدمش!دختره!» و من برای بار چهارم دختری را در درونم می پروراندم! بهار شد و فاطمه حسنا متولد شد و با تولدش باران رحمت الهی باز بر سقف خانه‌ی مان باریدن گرفت؛ او بار دیگر طراوت بهار را به خانه آورد! حالا من صاحب چهار دختر بودم و فاطمه حسنا صاحب چهار مادر!! او سه خواهر داشت که هر کدام مادرانه به او عشق می ورزیدند! مادران کوچکی که همیشه حواسشان به دختر کوچک خانه است! از آن روزی که به نوبت، مادرانه گهواره اش را تاب می دادند و برایش لالایی می خواندند تا امروز که دستش را در دست گرفته و گرد خانه می چرخند و آواز کودکانه می خوانند! فاطمه حسنا، راه رفتن را، مستقل غذا خوردن را، آوازهای کودکانه را،مو شانه کردن و گل سر بستن را از خواهرانش آموخته و می آموزد!... حتی قهر و آشتیش هم ترکیبی از قهر و آشتی خواهرانش شده! فاطمه حسنا حالا تجلی خواهران بزرگترش شده! او دقیقا پا جای پای خواهرانش گذاشته! ... چه حکیمانه است این کلام: «در خانواده های پر جمعیت و خوش جمعیت؛ کافیست وقت بیشتری برای تربیت فرزند بزرگتر بگذاریم، آن وقت بقیه به دنبال او گام بر می دارند،حالا کمی این طرف،آن طرف تر...» ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
روز طوفانی!... بعد از نماز صبح آرام وبی صدا به رخت خواب میخزم تا مبادا خواب ناز کودکانم از چشمشان ربوده شود و خواب بر چشم من حرام! چشمانم را می‌بندم که ناگاه مادر درونم صدایم می‌زند: «پاشو صبحانه آماه کن! تغذیه مدرسه‌ی دخترت، تکالیفش رو چک کن، پاشو،کلی کار داری!» اخمی به مادر درونم می‌کنم و با هیس کش‌داری او را به سکوت وادار می‌کنم! او هم با تاسف،«خود دانی» ای نثارم می کند و ساکت به خواب ناز فرو می رود؛ اما... گویا،سخنان و دل نگرانی هایش در من اثر کرده که گرمای چشمانم این چنین ترک منزل کرده! بسم الله گویان از جا بر میخیزم و مشغول آماده کردن صبحانه می‌شوم! نگاهی به تکالیف دخترم می اندازم و لبخندی از سر رضایت همراه با ذکر الحمدلله، بر لبم می نشیند! پای تکالیفش امضا می‌زنم: «آفرین، سرباز امام زمان باشی، دخترم!» ... همسرم و دخترم راهی می‌شوند؛ سفره‌ی صبحانه را تا نوبت بعدی و بیداری باقی فرزندانم جمع می‌کنم و در آرامش، مشغول مرتب کردن خانه می‌شوم! گرمای خواب، باز سوار بر پلکم می‌شود و سنگینی خواب به سراغم می‌آید که ناگاه، جفت جفت و رنگ رنگ، چشم های دخترانم، با اشتیاقی کودکانه به من خیره می شود و صدای: «سلام مامان صبح بخیــــــرِ!» اول صبحی شان، خبر از شروعی طوفانی می‌دهد! به سوی خوابِ سوار بر پلکم، دستی به نشانه‌ی خداحافظی، تکان می‌دهم و «بدرود تا شب» گویان بدرقه اش می‌کنم!... سفره‌ی صبحانه باز گشوده می‌شود و قطار کارها باز سوت می‌زند! با عجله کارها را انجام می دهم و نیمه خسته از کارها، راهی مدرسه‌ی فرزندم می‌شوم... مشغول یادداشت نکات معلمِ فرزندم، در دفترچه یادداشت می‌شوم که ناگاه، کلامی از معلم، اشک شوق بر چشمانم می نشاند؛ آری! این اسم دختر من است که با تقدیر و تمجید بر لبان معلم نشسته! چه آواز خوش آهنگی بود طنین صدای معلم وقتی «نام دخترم» را به عنوان بهترین شاگرد کلاس می‌خواند! با تعاریف و تمجیدهای معلم از فرزندم، ناخودآگاه، یاد امضای امروزم پای تکالیفش می‌افتم: «آفرین، سرباز امام زمان باشی، دخترم!» ... و ناگاه یاد ایام بارداری و آن لحظه ای که که نذر سلامتی جسم و جانش، قرآن گشودم و این فراز، بر عمق جانم نشست، پیش از آنکه بدانم فرزندم دختر است!: « رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ مَا فِي بَطْنِي مُحَرَّرًا فَتَقَبَّلْ مِنِّي... فَلَمَّا وَضَعَتْهَا قَالَتْ رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُهَا أُنْثَىٰ ... فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ: پروردگارا، من عهد کردم فرزندی که در رحم دارم از فرزندی خود در راه خدمت تو آزاد گردانم، این عهد من را بپذیر ... پس هنگامی که(مریم) متولدشد، گفت: پروردگارا، فرزندم دختر است!... پس خدا او را به نیکویی پذیرفت و به تربیتی نیکو پرورش داد!» لبخند رضایت بر لبم نشست و اشتیاقی مادرانه بر قلبم جاری شد: «خدایا؛ تو می‌دانی من فرزندانم را نذر ظهور کردم!... دخترانم را برای یاری امامم می پذیری؟ آیا همچون مادرِ مریم، مژده‌ی «فتقبلها ربّها» را به من هم می‌دهی؟ مژده‌ی خدمتِ فرزندانم در سپاه ظهور؟!» ... همراه فرزندانم راهی خانه می‌شوم و باز قطاری از کارها... چه روز طوفانیِ دلنشینی بود امروز! تمام خستگی کارهای امروز که نه، تمام خستگی سالهای مادریم، بار بست و جای آن را دلگرمی و عزمی جدی برای تلاش در راه پرورش سربازان نسل ظهور، گرفت! حالا دیگر ریخت و پاش ها، جیغ و داد‌ها، کارهای خانه و کمک برای تکالیف و درس مدرسه و تک تک مادرانه هایم، در نظرم حکم زمینه سازی برای ظهور را دارد؛ نه بار وظایف روزمره! خصوصا که شیرینی زحمات مادریم در این روز پر زحمت و طوفانی، همزمان شد با شیرینی طوفان الاقصی و روز پیروزی فرزندان حزب الله! گویا این پیروزی مهر تایید و تاکیدی بود برای تلاش در راه پرورش سربازان ظهور! ***** آری؛ به خاطر بسپریم: طوفان الاقصی، حاصل زحمات سربازان و فرزندان اسلام بود؛ امروز را به خاطر داشته باشیم؛ ان شاء الله ظهور نزدیک است و سهم ما سرباز پروری... فرزندانمان را نذر ظهور کنیم و خودمان را نذر فرزند آوری! طوفان هایی از جنس نور در راه است، خود را برای آن روز آماده کنیم! **** چه روز طوفانی دلنشینی و چه عطر دل انگیز ظهوری...! ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
روز طوفانی!... بعد از نماز صبح آرام وبی صدا به رخت خواب میخزم تا مبادا خواب ناز کودکانم از چشمشان ربوده شود و خواب بر چشم من حرام! چشمانم را می‌بندم که ناگاه مادر درونم صدایم می‌زند: «پاشو صبحانه آماه کن! تغذیه مدرسه‌ی دخترت، تکالیفش رو چک کن، پاشو،کلی کار داری!» اخمی به مادر درونم می‌کنم و با هیس کش‌داری او را به سکوت وادار می‌کنم! او هم با تاسف،«خود دانی» ای نثارم می کند و ساکت به خواب ناز فرو می رود؛ اما... گویا،سخنان و دل نگرانی هایش در من اثر کرده که گرمای چشمانم این چنین ترک منزل کرده! بسم الله گویان از جا بر میخیزم و مشغول آماده کردن صبحانه می‌شوم! نگاهی به تکالیف دخترم می اندازم و لبخندی از سر رضایت همراه با ذکر الحمدلله، بر لبم می نشیند! پای تکالیفش امضا می‌زنم: «آفرین، سرباز امام زمان باشی، دخترم!» ... همسرم و دخترم راهی می‌شوند؛ سفره‌ی صبحانه را تا نوبت بعدی و بیداری باقی فرزندانم جمع می‌کنم و در آرامش، مشغول مرتب کردن خانه می‌شوم! گرمای خواب، باز سوار بر پلکم می‌شود و سنگینی خواب به سراغم می‌آید که ناگاه، جفت جفت و رنگ رنگ، چشم های دخترانم، با اشتیاقی کودکانه به من خیره می شود و صدای: «سلام مامان صبح بخیــــــرِ!» اول صبحی شان، خبر از شروعی طوفانی می‌دهد! به سوی خوابِ سوار بر پلکم، دستی به نشانه‌ی خداحافظی، تکان می‌دهم و «بدرود تا شب» گویان بدرقه اش می‌کنم!... سفره‌ی صبحانه باز گشوده می‌شود و قطار کارها باز سوت می‌زند! با عجله کارها را انجام می دهم و نیمه خسته از کارها، راهی مدرسه‌ی فرزندم می‌شوم... مشغول یادداشت نکات معلمِ فرزندم، در دفترچه یادداشت می‌شوم که ناگاه، کلامی از معلم، اشک شوق بر چشمانم می نشاند؛ آری! این اسم دختر من است که با تقدیر و تمجید بر لبان معلم نشسته! چه آواز خوش آهنگی بود طنین صدای معلم وقتی «نام دخترم» را به عنوان بهترین شاگرد کلاس می‌خواند! با تعاریف و تمجیدهای معلم از فرزندم، ناخودآگاه، یاد امضای امروزم پای تکالیفش می‌افتم: «آفرین، سرباز امام زمان باشی، دخترم!» ... و ناگاه یاد ایام بارداری و آن لحظه ای که که نذر سلامتی جسم و جانش، قرآن گشودم و این فراز، بر عمق جانم نشست، پیش از آنکه بدانم فرزندم دختر است!: « رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ مَا فِي بَطْنِي مُحَرَّرًا فَتَقَبَّلْ مِنِّي... فَلَمَّا وَضَعَتْهَا قَالَتْ رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُهَا أُنْثَىٰ ... فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ: پروردگارا، من عهد کردم فرزندی که در رحم دارم از فرزندی خود در راه خدمت تو آزاد گردانم، این عهد من را بپذیر ... پس هنگامی که(مریم) متولدشد، گفت: پروردگارا، فرزندم دختر است!... پس خدا او را به نیکویی پذیرفت و به تربیتی نیکو پرورش داد!» لبخند رضایت بر لبم نشست و اشتیاقی مادرانه بر قلبم جاری شد: «خدایا؛ تو می‌دانی من فرزندانم را نذر ظهور کردم!... دخترانم را برای یاری امامم می پذیری؟ آیا همچون مادرِ مریم، مژده‌ی «فتقبلها ربّها» را به من هم می‌دهی؟ مژده‌ی خدمتِ فرزندانم در سپاه ظهور؟!» ... همراه فرزندانم راهی خانه می‌شوم و باز قطاری از کارها... چه روز طوفانیِ دلنشینی بود امروز! تمام خستگی کارهای امروز که نه، تمام خستگی سالهای مادریم، بار بست و جای آن را دلگرمی و عزمی جدی برای تلاش در راه پرورش سربازان نسل ظهور، گرفت! حالا دیگر ریخت و پاش ها، جیغ و داد‌ها، کارهای خانه و کمک برای تکالیف و درس مدرسه و تک تک مادرانه هایم، در نظرم حکم زمینه سازی برای ظهور را دارد؛ نه بار وظایف روزمره! خصوصا که شیرینی زحمات مادریم در این روز پر زحمت و طوفانی، همزمان شد با شیرینی طوفان الاقصی و روز پیروزی فرزندان حزب الله! گویا این پیروزی مهر تایید و تاکیدی بود برای تلاش در راه پرورش سربازان ظهور! ***** آری؛ به خاطر بسپریم: طوفان الاقصی، حاصل زحمات سربازان و فرزندان اسلام بود؛ امروز را به خاطر داشته باشیم؛ ان شاء الله ظهور نزدیک است و سهم ما سرباز پروری... فرزندانمان را نذر ظهور کنیم و خودمان را نذر فرزند آوری! طوفان هایی از جنس نور در راه است، خود را برای آن روز آماده کنیم! **** چه روز طوفانی دلنشینی و چه عطر دل انگیز ظهوری...! ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
بچه‌م می‌پرسه ناهار چی داریم؟ میگم ابگوشت! میگه پس به نشانه‌ی اعتراض ناهار نمی‌خورم! هیچی دیگه از همون یه لقمه ابگوشتم محروم میشه تا شام گرسنه می‌مونه! به طرف میگی چرا رای نمیدی میگه چون به معیشت اعتراض دارم! خوب عزیز من، به معیشت اعتراض داری اگه رای ندی معیشت درست نمیشه هیییچ، امنیتم از دست میره؛ اونوقت از همین معیشت نه چندان خوبم محروم می‌مونی! تا استدلال بعدی من برم بقیه ابگوشت رو بکوبم واسه شام بیارم😂😂😂 ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari