بسمالله
ظاهراً صلح برقرار است. لشکر و گردان و دسته و گروهانی نیست دیگر. از شبیخون و شب عملیات هم خبری نیست. آتش بس، تکلیف جنگ را روشن کرده گویا اما…بخواهی یا نه، در همه روزهای آرامی که خورشید به میانه آسمان میرسد، همه شبهای بیسروصدای مهتابی، دو راه بیشتر نداریم. «جنگ جنگ تا پیروزی» یا «عقب نشینی و پا پس کشیدن». «بلند شدن» یا «نشستن». بلند شدن درد دارد، خستگی دارد. زخم برداشتن و مجروح شدن دارد. گاهی نفَسات میبُرَد. گریهات درمیآید اصلاً. همرزمی نداری که تو را به دوش بکشد و به پشت خط مقدم برساند. پرستاری نیست که تیمارت کند و دم به دم مراقبات باشد. تو خودت یک تنه باید همه اینها باشی. با گذر از هر تله انفجاری، با عبور از هر میدان مین، هیچکس نیست که برایت هورا بکشد. کسی نیست تعداد زخمهایت را بشمارد و حلقه گل به گردنت بیاویزد؛ اما هر بار که در تنهایی، در گمنامی، یک تنه لشکری شدی و مقابل سختیها ایستادی. هر بار که تمام تنت از ترس میلرزید اما بلند شدی، هر بار که کم مانده بود زمینگیر و ناامید شوی اما استقامت کردی، خدا یک مدال افتخار به گردنت آویخت. درجهای به درجههایت اضافه کرد و نو به نو نوری در دلت، قوتی در جانت و ثمری در دستهایت گذاشت:
«فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقَاعِدِينَ دَرَجَةً»
«وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا»
#کوچکهای_بزرگ
@maae_maein
دنبال حرز و تعویذی هستم برای عبور. دعایی که جوشنم شود وقت گذر از دل ظلمت. کلمههایی که نور برسانند به من، از امیدم مراقبت کنند تا خاموش نشود وقت گذشتن از دره تاریکی. میگردم و هیچ جا اثری از «دعای عبور» نیست…اما… چرا انگار همه مفاتیح، همه حاشیهها و ملحقات دعای عبورند. دعای عبور به سلامت از روزهای هفته، ماههای سال، شبهای بزرگ… کلمههایی که نه فقط عبورت میدهند که توشهای هم توی کولهات میگذارند. چه خوب که ما وارث این کلمههاییم.
#کوچکهای_بزرگ
#سمت_نور
@maae_maein
[ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِی وَ رَحْمَهُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ ]
اولش خواستم بگویم حرف از شما کم است؛ اما نیست. همه جا هستید. فاطمیه که میرسد، نمیشود فقط روضه در و دیوار خواند و از کوچه گذشت. نیمه ماه مبارک، نمیشود سفره پهن کرد، مهمانی داد و مهمان شد و یادتان نکرد. شب نوزدهم، نمیشود از محراب و مسجد کوفه گفت و از وصیت مدارای با اسیر چیزی نگفت. محرم که میآید نمیشود از بنیهاشم خواند و «احلی من العسل» را جا گذاشت. نمیشود وسط حرارت ظهر عاشورا روضه قتلگاه خواند و عبداللهتان را دوان دوان و نفسزنان ندید.
ای حاضر ِ مستور ِ همه روضهها ..
#کوچکهای_بزرگ
@maae_maein
سعدی همیشه شاعر محبوب من بوده. مرد دنیا دیدهای که عشق را با همه قبض و بسطها و حالاتش میشناسد. غزل غزلش شرح شبهای فراق و روزهای پریشانی و آنْهای گذرای دیدار بوده برایم.
حالا فکرش را بکنید مردی که نه فقط حکمران جهان کلمهها که راوی کمنظیر عاشقانههای پنهان و آشکار است، یک جایی میایستد. عشق با همه ظرایف و لطایفش را میگذارد کنار و انگار با کلمههایش بشارت و نور میپاشد به جان هر عاشق شکسته دورافتاده از محبوب…«سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی، عشق محمّد بس است و آل محمّد»
سعدیِ بلدِ کلمه و جهان دیده که سیرش در عاشقی و شناختش در غمزههای شیدایی حیرانت میکند میایستد و میگوید بس است… بس!
این بس را به ما بچشان…
#کوچکهای_بزرگ
@maae_maein
«بالنبی و آله» آخر روضه، شروع ِ ماجرای ماست. وقت بردن چراغی به دل ِ زندگی. همین زندگی که درد دارد. مریضی و زخم دارد. سختی و بالا و پایین دارد. چاله چوله دارد. اشک و آه دارد. «بغض و خسته شدم» دارد. «نمیتوانم» و «نمیشود» دارد. شبهای تاریک و سربالاییهای نفس گیر دارد. نقلا و دویدن و نرسیدن دارد.
کفشهایمان را که میپوشیم و از در رد میشویم، غذای نذری را که میگیریم و از صاحبخانه خداحافظی میکنیم، قصه نسبت ما و عاشورا، ما و كربلا شروع میشود به روزمره بر میگردیم اما این بار با چراغ... با نوری که از پس ِ هزار طوفان ِ روشن و تابان و نامیرا مانده است.
#یکی_مانده_به_آخر
#کوچکهای_بزرگ
@maae_maein
بسم الله ..
مسد برای من قصهی غربت شماست، بیش از اینکه ماجرای سنگدلی باشد، جریان نامردی و نامرادی عمو باشد، شرح مظلومیت و استواری توأمان شماست. دلم از سیره ابن هشام میگیرد آنجا که میگوید در کوی و برزن راه میرفتید و نور میپاشیدید که: «قولوا لا اله الّا الله تفلحوا» و مردی از پشت سر به غضب و کینه سنگ میزد به پاهایتان. بغض منتشر میشود در جانم از کتابهای تاریخ که میگوید همسایه امجمیل و ابولهب بودید و زن، هر شب در راهتان خار و خاشاک میپراکند تا آزرده و زخمی شود پاهایی که برای خدا دوید تا جهانی را نورانی کند و از دل تاریکی بیرونمان بکشد.
چقدر برای من، برای ما، برای برافراشتن بیرق نور در تاریکیهای زمین، سنگ خوردید، آزرده و مجروح شدید و باز ادامه دادید.
دستبوس نه پابوس پاهای آزرده و مجروحِ شما هستم.
#پیامبر_رحمت 💚
#کوچکهای_بزرگ
@maae_maein
آدمیزاد مثل ِ گُل است، مثل ِ گیاه. یک روزهایی گل میدهد، یک روزهایی برگهایش یکی یکی زرد میشوند، یک روزهایی سرحال است و یک روزهایی نه. یک روزهایی نوک ِ برگهایش میسوزد، یک وقتهایی جایش تنگ میشود و گلدان برایش نفسگیر و کوچک میشود. یک وقتهایی پاجوش میزند، زیاد میشود و از هر پاجوش، یک گلدان ِ سبز ِ زیبا، خلق میشود. یک وقتهایی آفت به جان ِ ریشه میافتد، یک وقتهایی گرد و غبار، سبزی ِ شاداب ِ برگها را میپوشاند. کم پیش میآید که باغبانهای باتجربه، از گلی، گیاهی، گلدانی ناامید شوند و روانهی سطل ِ زبالهاش کنند. دلشان نمیآید انگار. آفت کش میزنند، خاک را عوض میکنند، گلدان را بزرگتر میکنند، هر کاری میکنند تا گیاه زنده بماند. اما اولین سؤالشان از نور است. انگار راز ِ بزرگ ِ رشد و کمال ِ گیاهی، زندگی در جوار ِ نور است.
آدمیزاد مثل ِ گل است، اگر آفت به جانمان افتاده، اگر برگهایمان زرد و خشک شده، از خودمان بپرسیم خلوتنشین ِ سایهایم یا در صحبت ِ نور؟ و بدانیم کم پیش میآید باغبان ِ هستی از گُلی ناامید شود.
#کوچکهای_بزرگ
#سمت_نور ✨️
@maae_maein
بسم الله ..
مسد برای من قصهی غربت شماست، بیش از اینکه ماجرای سنگدلی باشد، جریان نامردی و نامرادی عمو باشد، شرح مظلومیت و استواری توأمان شماست. دلم از سیره ابن هشام میگیرد آنجا که میگوید در کوی و برزن راه میرفتید و نور میپاشیدید که: «قولوا لا اله الّا الله تفلحوا» و مردی از پشت سر به غضب و کینه سنگ میزد به پاهایتان. بغض منتشر میشود در جانم از کتابهای تاریخ که میگوید همسایه امجمیل و ابولهب بودید و زن، هر شب در راهتان خار و خاشاک میپراکند تا آزرده و زخمی شود پاهایی که برای خدا دوید تا جهانی را نورانی کند و از دل تاریکی بیرونمان بکشد.
چقدر برای من، برای ما، برای برافراشتن بیرق نور در تاریکیهای زمین، سنگ خوردید، آزرده و مجروح شدید و باز ادامه دادید.
دستبوس نه پابوس پاهای آزرده و مجروحِ شما هستم.
#پیامبر_رحمت 💚
#کوچکهای_بزرگ
@maae_maein
[ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِی وَ رَحْمَهُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ ]
اولش خواستم بگویم حرف از شما کم است؛ اما نیست. همه جا هستید. فاطمیه که میرسد، نمیشود فقط روضه در و دیوار خواند و از کوچه گذشت. نیمه ماه مبارک، نمیشود سفره پهن کرد، مهمانی داد و مهمان شد و یادتان نکرد. شب نوزدهم، نمیشود از محراب و مسجد کوفه گفت و از وصیت مدارای با اسیر چیزی نگفت. محرم که میآید نمیشود از بنیهاشم خواند و «احلی من العسل» را جا گذاشت. نمیشود وسط حرارت ظهر عاشورا روضه قتلگاه خواند و عبداللهتان را دوان دوان و نفسزنان ندید.
ای حاضر ِ مستور ِ همه روضهها ...
#کوچکهای_بزرگ
@maae_maein