مهجور 🏴
هوالملک
#خال_سیاه_عربی مرا برد به ۱۹ سالگی، به روزهای آغاز زندگی مشترک، به شروع فصل جدیدی از زندگی.
جایی که باهم همراه شدیم و قرار شد مبدأ زندگی مشترکمان باشد و بعد آن سفر، زیر یک سقف بندگی کنیم.
#حامد_عسگری با بیان خاطرات سفرش، خاطرات آن دوران را برایم زنده کرد و حسرت اینکه کاش آن لحظات را ثبت کرده بودم، از تمام نگاهها، شنیدهها، بوییدهها، لمسها و... بگیر تا احساسات و غلیانها و بهتها و غربتها و....
کاش حافظه یاری میداد تا بنویسم؛
از روزی که در مدینه النبی خانمی که یادم نمانده اهل کدام کشور بود، از چادر ایرانیام خوشش آمد و هرچه با عربی و انگلیسی دست و پاشکسته اصرار کردم چادر نمازم را بردارد، قبول نکرد.
از عکسهای بقیع که از پشت نردهها گرفتم، از مناجاتم با حضرت امالبنین در کنار دیوار مزارشون و پشت نردهها، از لذت دعای کمیل جمعی شب جمعه در کوچه بنی هاشم، که با هزار مکافات جوازش گرفته شده بود و هزار تذکر که فقط قرار است دعا بخوانیم، مبادا فکر کنید مجلس روضه در مملکت شیعه است و راحت و بی محابا عزاداری کنید که بساط دعایمان را جمع میکنند!
از اولین مواجههام با کعبه و عظمت این دیدار، قرآن خواندن در صحن مسجدالحرام و یک بسته خرما هدیه گرفتن، از وقتی که مُحرم بودیم و از ترس اینکه مبادا تازه عروس و داماد، چشممان بهم بیفتد و از سر ذوق بهم نگاه کنیم تمام لحظات احرام را دور از هم بودیم و سعی میکردیم حتی در مسیر نگاه هم نباشیم و در این بی اعتنایی آنقدر افراط کردیم که صدای همسفران درآمد که این حد سختگیری لازم نیست و روحانی تذکر داد این همه احتیاط نیاز نیست.
چقدر استرس طواف نساء را داشتیم که نکند اشتباه اعمال را انجام بدهیم و حرمتمان بهم برای همیشه بماند.
چقدر حواسمان بود که سهواً و ناخوداگاه حشرهای را از خود دور نکنیم، آینه نبینیم و.....
از زمزمه روضه دونفرهمان بر فراز صفا و جمع شدن و گریه چندتن از زوار بیت ا...، وقتی دیدیم نجوای درونمان گویا بلندتر از تصورمان بوده و چندتن همراه شدند، از خجالت سوز صدای او و گریه من خاموش شد و آن چندتن خواهش که «تو رو خدا بخوان، دلمان روضهخوان میخواهد هرچند نابلد.»
و او که در ناباوری اولین روضهخوانی زندگیاش را با صدای ناکوک ولی از سوز جگرش مجدد از سر گرفت.
راستش سبک و سیاق خال سیاه عربی، به مذاقم خوش نیامده ولی همینکه برایم تجدید خاطرات کرد و شوق زیارت کعبه را در ایام ذی الحجه در دلم نشاند، برایم لذتبخش بود.
و این افسوس و حسرت که کاش آنموقع که به زیارت خال سیاه عربی رفتهبودم، تمام هرآنچه بر روح و روان و جسمم گذشته بود، ثبت میکردم....
#خال_سیاه_عربی
#تنها_کتاب_نخوان
#با_کتاب_قد_بکش
#همخوانی_کتاب_مبنا
@maahjor