هو المنعم
دیروز قرار بود جایی باشم که دوست داشتم. جایی که یک سالی هست خودم را بهشان وصل کردهام.
جا که میگویم مکان فیزیکی مادی نیست، منظورم میان آدمهایی هست که دلم با دیدنشان پرنور و گرم میشود. از اینکه هستند و میتوانم داشته باشمشان گرمتر و امیدوارتر.
آدمهایی از جنس نور و روشنایی و امید،
آدمهایی در بُعد انسانیت و اخلاق
و آدمهایی به رنگ خدا
علیرغم تمام اشتیاق و ذوقم برای بودن میانشان نرفتم، بهانهای برای خودم تراشیدم تا دلم کمتر بهانهجویی کند، که مثلاً سرگرم باشد و حواسش پرت شود میان آنهایی که دل در گرو محبتشان دارد، نیست.
گاهی مجبوری از خودت و خواستههایت دور شوی. از آنچه با تمام وجود تمنا داری بگریزی، تا وقتش برسد.
وقتی که خودت را در قالب جدیدت بپذیری و بعد با اشتیاق به استقبال خواستنیهایت بروی.
احساس میکردم قلبم هنوز گنجایش دیدن این همه خوبی یکجا را ندارد. و شاید قلب بهانه است برای فرار از ترسی که نگرانش هستم.
ترسی که هنوز نپذیرفتمش و نمیخوام بپذیرمش.
باید ترسم و آنچه باعثش شده را باهم از بین ببرم. یا حداقل با آن کنار بیایم. باید بتوانم میان آنهایی باشم که دل در گرو محبتشان دارم.....
باید روزی یکی از این آدمها باشم، از همان جنس و رنگ و در همین بُعد زندگی......
#دلنوشته
#سهکتابیها
#دورهمیأهالیمبنا
@maahjor