eitaa logo
مهجور
114 دنبال‌کننده
166 عکس
31 ویدیو
2 فایل
هو‌ النور وصل‌ِتو کجا و من‌ِمهجور کجا..... مهجور | جدامانده و به تعبیری سخن پریشان اللهم لاتکلني إلی نفسي طرفة عین أبداً @maroozbahani تلگرام: https://t.me/maaahjor
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم‌ها به رویاهاشون نیاز دارن ، همون قدر که ماهی به آب نیاز داره ...❤️🌱 @green_girl_7 | 🌸✨️🐠
هو الرزاق پرده اول؛ کشتی نجات می‌گفت: همیشه وقتی یک زوج را کنار هم راهی زیارت أربعین می‌دیدم، یک غم بزرگ رو دلم سنگینی می‌کرد. تمام وجودم پُر می‌شد از تَرکش‌های غم و ناامیدی‌. غرغر کردن درونم تمامی نداشت. این چه بختی بود من بیچاره گرفتارش شدم. أربعین به أربعین، تو در و همسایه و فامیل و آشنا، آدم بود که داشت کوله سفرش را می‌چید. تنها، با زن، با بچه، با دوست، با خانواده، هر کس هرجور می‌توانست می‌رفت. اما سهم هر ساله‌ی من دریغ و افسوس و حسرت بود. فقط حسرت اربعین ؟! نه! حسرت داشتن شوهری که همراهم باشد، کنارم باشد در سختی و آسانی. من بودم و دختر نوجوان و پسر ۶ساله‌ام. و شوهری که معلوم نبود کجا دارد خماری پس می‌دهد یا نشئه کرده. راستش حوصله هیچ چیز را نداشتم. دلم برای بچه‌های بی‌بابایم می‌سوخت. هر سال دست به دامن جدم می‌شدم که شوهرم را سربه‌راه کند و برگرداند به خودش. خودش که مهندس برق بود. و چقدر در کارش موفق. چه زندگی خوب و بی دردسری داشتیم. منی که راحت و بی‌دغدغه زندگی می‌کردم، خرج می‌کردم. ولی حالا چقدر همه چیز به هم پیچیده بود. لعنت به افیونی که شوهرم را گرفت. زندگی‌ام را زیر و رو کرد و تمام آرزوهای کوچک و بزرگم را از بین برد. بی‌تابی دخترم را که می‌دیدم، بیشتر از همیشه دلم می‌شکست. به امام حسین گفتم: « ناسلامتی من بچه‌تونم. شما دستگیرم نباشی، چه کنم. خودت می‌دونی مرد من آدم خوب و درستی بود، نمی‌دونم چرا یکهو از این رو به اون رو شد. خودت درستش کن و بطلب با هم بیایم پابوست. من دیگه از این دربدری خسته شدم. اونم خستس، می‌دونم. ولی خسته‌ای که رمق نداره تکون بخوره. خودت یه تکون به زندگی ما بده.» شوهرم بریده بود، بدجور هم بریده بود. ما را تنها گذاشت و رفت. که گم و گور شود. که در این بدبختی که اسیرش شده، چشم در چشممان نشود. گاهی زنگ می‌زد و حالی می‌پرسید. وقتی شاکی می‌شدم، فقط می‌گفت شرمنده‌ام. باخته بود، بدجور باخته بود. منم انگار رسیده بودم ته خط. دست شسته بودم از شوهری که نیست و اگر هم بود، خمار یا نشئه بود. درد بود روی دردهای دلم. تنها چیزی که سرپا نگهم می‌داشت، بچه‌هایم بود. دلم برای بچه‌های بی‌بابایم می‌سوخت. چه گناهی کرده بودند که اینجوری باید نقره داغ اشتباهات ما می‌شدند. دخترم خیلی بی‌تابی می‌کرد. تصمیمم را گرفتم، این سری باید تا آخرش بروم. باید تا جان در بدن دارم، تغلا کنم و التماس، که بخاطر بچه‌هایم هم که شده شفای شوهرم را بگیرم. اگر هم درست شدنی نیست، یا من بمیرم یا او. این مصیبت به نحوی تمام شود. دیگر تحملم طاق شده. روی نگاه کردن در صورت بچه‌هایم را نداشتم. محرم بود. دلم را گره زدم به پرچم‌های سیاه عزای ابا عبدالله. گفتم: « یا امام حسین خودت درستش کن، به غریبی و بی‌پناهی بچه‌هات تو خرابه‌های شام. به بی‌کسیشون وقتی تو نبودی بالای سرشون. بابای این بچه‌ها رو خودت برگردون.» چند روز بعد این ماجرا، آمد. یک‌هو جلوی در خانه سبز شد. دمپایی کهنه و پاره‌ای غلاف پاهای بدون جوراب و چرکش شده بود. با لباس‌های کهنه، درب و داغون و ظاهری آشفته دم در واحد ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: « اینجا چکار میکنی؟» به صاحبخانه گفته بودم همسرم ماموریت است. اگر او را با این وضع می‌دید چی؟! آواره می‌شدم. با هزار مکافات خانه گیر آورده بودم. بهش گفتم: « زود بیا تو، تا کسی ندیدت.» هم عصبانی بودم از دستش. هم دلم مچاله شده بود برای این حال و روز زارش. شوهر مهندسم کی آنقدر آش و لاش شده بود که حتی خجالت می‌کشیدم بگویم شوهرمه. یا کسی ببیندش. شانس آوردم بچه‌ها خواب بودند. و پدرشان را در این وضع ندیدند. فرستادمش حمام. برایش غذایی دست و پا کردم. ولی دلم آشوب بود. شروع کرد به غذا خوردن. یک‌هو گفت: « خسته شدم، دیگه نمیتونم. کمکم کن.» باورم نمی‌شد، درست می‌شنوم. کسی که هزار بار بهش گفته بودم بخاطر من نه، بخاطر بچه‌هایت برگرد به زندگی. تمامش کن این زندگی نکبت را. همیشه قسر‌در‌می‌رفت و زیر بار نمی‌رفت. مثل ماهی لیز می‌خورد از دستم، که مبادا با کسی هماهنگ کنم برای فرستادن کمپ اجباری. حالا بی‌حرف و حدیث، آمده نشسته جلویم. که خسته شدم. که کمکم کن. که روسیاه تو و بچه‌هایم؟! این سری ماندنی شد به لطف حسین ع. ✍: مهجور(م.ر) 📝روایت هشتاد و هشتم https://eitaa.com/khatterevayat
‌هوالرزاق پرده دوم؛ زنجیره‌ی مهر محرم بود که از کمپ بیرون آمد. و دوباره برگشت به کارش. خودمان خواستیم یک سال بماند. تا خیالمان راحت‌ شود که امکان وسوسه یا احتمال درگیر‌شدن دوباره کم شده. ماه صفر که شروع شد و حال و هوای کسانی که در تدارک پیاده‌روی بودند. دوباره دلم پر کشید سمت جایی که همیشه آرزو داشتم و همیشه دستم خالی بود. چند ماه پیش گذرنامه‌ام را گرفتم. به امید اینکه بتوانم نذرم را ادا کنم. با اینکه می‌دانستم حالاحالاها نمی‌شود. فکر می‌کردم سفر أربعین هزینه‌ای ندارد. آنجا که خوراک و جای خواب هست. فقط کرایه می‌ماند. خوب مگر چقدر می‌شود؟! شوهرم هم گذرنامه زیارتی‌اش را گرفت. قرار گذاشتیم بچه‌ها را ببریم شهرستان. پیش خانواده‌هایمان. وقتی جدی جدی تصمیم گرفتیم عازم شویم. افتادیم به پرس و جو، که چطور برویم؟! با چی برویم؟! و .... اینجا بود که تازه فهمیدیم لااقل حدود ۴_ ۵ م باید داشته باشیم. هنوز دو ماه از مشغول به کار شدنش، نگذشته با کلی قرض و بدهی این مدت. چطور توانسته بودیم پس‌انداز کنیم؟! انگار امسال هم قسمت نیست. امسال هم باید با حسرت رفتن بقیه را نگاه کنم. ولی ناشکر نیستم. مهم این است که امام حسین به زندگی ما نظر کرده است. دوازده روز مانده به أربعین. دوستم تلفن زد‌. تا شماره‌اش را دیدم دلم هری ریخت. بدهکارش بودم. نفهمیدم چطور سلام و احوال‌پرسی کردم. سریع گفتم؛ « ببخشید، چندبار خواستم زنگ بزنم شماره کارتت رو بگیرم، جور نشد. چه خوب خودت زنگ زدی، شماره کارتت رو بده تو این چند روزه پول رو می‌ریزم. » تند تند داشتم دلیل می‌آوردم که بگویم: حواسم هست بهت بدهکارم. بخدا بی‌خیال نیستم و .... دوستم خیلی جدی گفت: « این حرفا چیه؟ برید برگردید، بعد انشاالله. گفتم نه، حالا شما شماره کارت بده.» مصمم‌تر گفت: « به خدا ناراحت میشم، الان دم سفری موقع پرداخت قرض نیست. نمیگم نمیگیرم که، میگم برید برگردید، بعد انشاالله شماره کارت می‌فرستم. ولی الان لااقل بزار قد یه ارزن منم سهیم باشم تو خدمت به زائر اباعبدالله. دلم خوش باشه که زائر امام حسین رو به هول و ولا ننداختم.» دیگه چیزی نگفتم. پرسید به سلامتی کی می‌روید؟ گفتم: جور نمی‌شود. قسمت نیست. گفت: گذرنامه ندارید؟ _ : نه، گرفتیم. منتها فعلاً شرایط جور نیست. انشاالله بعداً. فعلا قسمت نیست. پرید وسط حرفم و گفت: « راستش یه بنده خدایی نذر کرده برای کسایی که می‌خوان برن پیاده روی، ولی بخاطر مشکل مالی نمی‌تونند برن، مبلغی رو هدیه بده. یاد شما افتادم. شوهرت تازه رفته سرکار. گفتم شاید سخت باشه براتون جور کردن پول.» تشکر کردم و گفتم: « ممنون یادم بودی ولی خوب درست نیست اینجوری. حالا هروقت داشتیم میریم.» خواستم متوجه شود حس خوبی ندارم و خودم را مستحق این کمک نمی‌دانم. سریع گفت : « ببین این بنده‌خدا نذر زائرهای أربعین کرده. تنها شرطش هم یه دل شکسته و تنگ زیارته. تو هم میتونی نذر کنی انشاالله مشکلت حل شد سال دیگه چند نفر رو بفرستی. ربطی هم به چیز دیگه نداره اصلا. فقط نذره. » با خجالت و خوشحالی گفتم: « راست میگی، این فکر خوبیه. انشاالله امسال آقا مثل همیشه نظر کنه و باقی مشکلاتمون حل بشه. سال دیگه ما هم بانی بشیم. شماره کارت رد و بدل شد. » خداروشکر حاجت قبلی‌ام را گرفته بودم. دین پابوسی آقا بر گردنم بود. دوست داشتم زودتر برای عرض ارادت و تشکر بروم. فقط هم در ایام أربعین مقدور بود. خیلی ناراحت بودم از جاماندگی همیشگی‌ام. نمی‌دانستم حسین ع هم خودش دستگیر است، هم محبینش. محب حسین ع مرید راه اوست. بانی و واسطه خیر وصال حسین است همانطور که خود طعم وصال را چشیده. برایش دعا می‌کنم؛ « نذرت قبول. عاقبتت بخیر محب حسین ع. » ✍: مهجور(م.ر) 📝روایت هشتاد و نهم https://eitaa.com/khatterevayat
هدایت شده از خط روایت
هدایت شده از خط روایت
هو الرزاق الهی به رقیه! لاغر‌اندام و تکیده بود. موهای ت‍ُنُکش از فرط عرق به کَفِ سرش چسبیده بود. همانطور که داشت بلبرینگ‌های چرخ‌های خاور را گریس می‌زد، به حرف‌هایم گوش می‌داد. آفتاب پوست سبزه‌اش را دوبل سوزانده بود. حرفم که تمام شد، پرسید: چند روزه ؟! جواب دادم: احتمالا رفت و برگشت ده روز طول بکشه. ساکت بود. به گمانم داشت به حرف‌هایم فکر می‌کرد. شایدم در حال محاسبه کردن که ارزشش را دارد یا نه؟ به سمت قسمت کابین ماشین رفت. پمپ گریس را لبه در ماشین گذاشت. از کنار در ماشین، دستمال حسابی سیاهی را برداشت. گریس روی دست‌هایش را پاک کرد. از پاکت سیگار وینستون کنار جیب پیراهنش، یک نخ سیگار برداشت. بر لبش گذاشت و با فندک روشن کرد. پُک جان‌داری به سیگار زد. و آن را لای انگشتان دست راستش، از لبش جدا کرد. دودی غلیظ از سوراخ‌های بینی‌اش بیرون داد و پرسید: کی باید بریم؟! _ : ویزا و گذرنامه داری؟! _ : نه، تا حالا به کارم نیومده. بار می‌برم سر ساختمون، ویزا می‌خواستم چکار. _ : باشه. خودم ردیفش می‌کنم. کارهاتو کن که هفته دیگه راه می‌فتیم. باید ده روز قبل أربعین وسایل رو تحویل موکب بدیم. دست سیاه گریسی‌اش را برد سمت لبش، تا پُک دیگری به سیگار بزند. و گفت: حله داداش. منتظر بودم از کرایه بپرسد. سیگار را گوشه لبش گذاشت. پمپ گریس را برداشت و شروع کرد به ادامه گریس‌کاری. وقتی دیدم خودش چیزی نگفت، پرسیدم: راستی جناب، کرایه چقدر؟! همینطور که سیگار گوشه لبش بود، با صدای مبهمی گفت؛ کرایه چی؟! گفتم: همین باری که قراره وسایل موکب ببریم دیگه. _ : دمت گرم، ما رو چی فرض کردی؟! با خنده گفتم: اینجور که نمیشه. بالاخره شما هم داری کار می‌کنی. ما که نمیخوایم خدای نکرده شما ضرر کنی. یا به کارت لطمه بخوره. روال کار همینه. _ : مشتی! نوکری امام حسین ضرر و زیان داره؟! اون همه عراقی از جون و دل هر چی دارند میزارن وسط. خیلی ما یه بار ببریم. _: ببینید تعارف نداریم که. حدود ۱۰ روز طول میکشه. اینجور خشک و خالی نمیشه که. حالا شما کمتر بگیر. بعضی همکارات هم قراره کرایه بگیرند. _ : نوش جونشون، رزقی که ارباب لقمه کرده. من با کسی کاری ندارم. نوکر خودش و زائراش. _ : اینم رزقه دیگه. فکر کن امام حسین خواسته اینجوری نون ببری سر سفره زن و بچه‌ات. _ : دمش گرم، از حسین به ما زیاد رسیده. جای دوری نمیره. _ : باشه پس هزینه گازوییلت با ما. _ : شوخی میکنی؟! _ : نه جدی، گازوییل تو عراق مثل اینجا ارزون نیست. سوبسید نمیخوره بهش. خرجش زیاده. _ : فدای سر زائر امام حسین. خیالت راحت داداش. آقا جور دیگه برای ما حساب می‌کنه. زیر دین کسی نمی‌مونه. مطمئن شدم تعارف نمی‌کند. و اگر ادامه بدهم ناراحت می‌شود. ولی احتیاطا گفتم: این شماره منه. فکرهاتو بکن. بهم خبر بده. _ : یعنی به ریخت و قیافه ما نوکری امام حسین نمیاد. داداش ظاهرمون ردیف نیست، درست! ولی دلمون حسینی به مولا. دست پاچه گفتم: نه داداش. این چه حرفیه. ظاهرتون خیلی هم درسته. فقط گفتم ضرر به کارت نرسه. همین. قرار و مدار حرکت و.... را گذاشتیم. می‌دانستم دستش تنگ است و اوضاع مالی‌اش ردیف نیست. کسی که معرفی‌اش کرده بود، در مورد گیر و گرفتاری مالی‌اش برایم گفته بود. قرار بود به این بهانه کمکش کرده باشیم. موقع خداحافظی چشمم به شیشه جلوی ماشینش افتاد، رویش نوشته بود: الهی به رقیه! ✍: مهجور(م.ر) 📝روایت ۱۶۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همهٔ اون روزهایی که فکر می‌کردیم نمی‌گذرن گذشتن؛ پس این روزها هم می‌گذرن🙂 @dokhtar_e_daryaa
هدایت شده از گاه نوشته‌هایم
برایم ... هدیه فرستادید، اما گوش کنید ماکار آلکسیه‌ویچ! ... آه که چقدر دوست دارید ولخرجی کنید. من به این چیزها احتیاجی ندارم. اینها چیزهائی کاملا غیرضروری هستند. می‌دانم مرا دوست دارید، مطمئنم. و دیگر دلیلی ندارد با هدیه‌هایتان بخواهید این را به من یادآوری کنید. هدیه‌هائی که پذیرفتن‌شان از شما برای من دردناک است... تو را به خدا، یک بار و برای همیشه از این کارتان دست بردارید. خواهش می‌کنم. 〰〰〰〰〰〰〰〰 همه کتاب می‌خوانند برای لذت بردن؛ من کتاب می‌خوانم برای مرور تجربه‌های زیسته‌ام. چه دردی دارد این خودآزاری!! 〰〰〰〰〰〰〰〰 @gahnevis
و من که دنبال خود گمگشته‌ام لابلای کتاب‌ها می‌گردم. کسی نشانی از من دارد آیا ؟! @maahjor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. دین درست را از میوه‌اش باید شناخت، نه از استدلال‌های کلامی و اعتقادی! مثلا وقتی افراد بی‌نظم، منظم شدند، فقر کم شد، بی‌اخلاقی کم شد، آن وقت می‌گوییم؛ دین این جامعه درست است... امام موسی صدر @masture
هو الأحد «مامان، این منم یا یکی دیگست.» جالب بود برایم. حسمان مشترک بود. منم وقتی عکس را دیدم از شباهتش با دخترم تعجب کردم. کودکی درحال پذیرایی از زوار حسین ع. به شباهت‌ها فکر می‌کنم. به اینکه من اینجا در خانه‌ام و دلم آنجا در مسیر پیاده‌روی. به اینکه کدام زن شبیه من دارد مسیر را می‌رود یا ایستاده و از زوار أربعین پذیرایی می‌کند. به اینکه همه‌ی ما که اینجاییم کسی را شبیه خودمان در مسیر مشایه یا طریق العلماء یا ..‌. داریم و بی آنکه بداند نماینده ما نیز هست. کسی که یا ظاهرش یا باطنش یا رفتار و اخلاقش و یا باورها و اعتقاداتش شبیه ماست. به اینکه هر کس آنجا فقط خودش نیست. حتما نماینده کسی یا کسانی است که دلشان را به طریقی به او و به طریق العلماء و به طریق الحسین گره زده‌اند. زائر أربعین، حتما هر قدمی که برمی‌داری از خودت بپرس: « این منم یا یکی دیگست.» ‌ ای که شبیه توام به اسم یا به رسم، در ظاهر یا باطن، به گفتار یا کردار، به سلوک به باور به هر نقطه‌ای که مرا وصل کند به تو. یادت نرود اینجا کسی دلش را به قدمهایت گره زده، هوای دلم را داشته باش. موقع وصال دلم را از زیر قدم‌های زوار بردار و به دست مولا برسان. *عکس از آقای محی‌الدین سرمد؛ طریق العلماء _ أربعین ۱۴۰۲ @maahjor