9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_مولودی
💐 ویژه میلاد حضرت معصومه(س)
👈🏻 #پیشنهاددانلود
🎙بانوای #حاج_رحمان_نوازنی
🔘 #هیئتکربلایبیتالمهدیعج
🆔 @rahmannavazani
➖➖➖➖➖➖➖
واحد رسانه خواهران هیئت کربلای بیت المهدی(عج)
🌐@maajar_ir
#داستان
#نـاحلـــه🌺
#قسمت_سوم3⃣
دیگه نایی برام نمونده بود
کلید انداختم و درو باز کردم
نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم
تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم
رفتمسمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم
از درد زیادش صورتم جمع شد
دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا
با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد
خواستم بیخیالش شم
ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم
چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم ....
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
یه نگا به ساعت انداختم
ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم
با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون
بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم
ولی ازش جوابی نشنیدم
مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود
بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی.
از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم
بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم .
رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم
پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم
همینجوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم
+ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم
چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم
مامان یه نگاه معنی داری کرد و گف
_اولا که با دهن پر حرف نزن
دوما صدبار صدات زدم خانم
شما هوش نبودی
دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم
مامان با کنایه گفت
_نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی
با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم
+خدایی من درس نمیخونم؟
ن خدایی نمیخونم؟
اخه چرا انقده نامردی؟؟؟
با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم
دیگه اینجوری نگو دلم میگیره
مامان با خنده گفت
_خب حالا توعم
مواظب خودت باش
براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم*
ادامه دارد ...
_#نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
رسانه ی خواهران هیئت کربلای بیت المهدی
🌐@maajar_ir
#پنجشنبه_های_شهدایی
مصطفی چمران ساوه ای ملقب به دکتر چمران
متولد : ۱۰ مهر سال ۱۳۱۱ / تهران
شهادت : ۳۱ خرداد سال ۱۳۶۰ / دهلاویه ( در ۴۹ سالگی)
علت شهادت : برخورد ترکش خمپاره
آرامگاه : قطعه ۲۴ بهشت زهرا
🌻🌼🌻
#عشق به #علی جزئی از پرستش خداست
علی با عشق عبادت میکرد عبادت او رفع تکلیف نبود بلکه عاشق حقیقی بود.در یکی از جنگها تیری به پایش رفته بود نمیتوانستند بیرون بیاورند در نماز چنین کردند و او متوجه نشدسجده های طولانی که سجدگاهش از اشک مرطوب میشد هنگام وضو گرفتن میلرزید، لرزش حقیقی وجودش را فرامی گرفت...
منبع کتاب :
علی زیباترین سروده هستی اثری از شهید دکتر چمران
🌹🌺🌹
بخشی از مناجات ایشان :
آنان که به من بدی کردند،
مرا هشیار کردند..
آنان که از من انتقاد کردند،
به من راه و رسم زندگی آموختند..
آنان که به من بی اعتنایی کردند،
به من صبر وتحمل آموختند..
آنان که به من خوبی کردند،
به من مهر، وفا و دوستی آموختند..
پس خدایا..
به همه آنان که
باعث تعالی دنیوی
و اُخروی من شدند؛
خیر و نیکیِ دنیا و آخرت عطا بفرما
🔸واحد رسانه خواهران هیئت کربلای بیت المهدی (عج)
🌐@maajar_ir
🔰 به مناسبت #هفته_کرامت برگزار میگردد.🔰
#نشست_تخصصی بانوان فعال در عرصه های فرهنگی واجتماعی با موضوعات :
✅پاسخگویی به #شبهات_روز_حجاب_و_عفاف
سرکار خانم #اسلاملو
✅ضرورت #سواد_رسانه
#استاد_امیدیان
📝از پیشنهادات وایده های حضار در ارتباط با موضوع نشست ،استقبال میکنیم
🎤بامدیحه سرایی: کربلایی مهرداد ملکی
⏳#زمان: دوشنبه 9 تیرماه
⏰ #ساعت: راس ساعت 17
🏢مکان: کرج_بلوارطالقانی جنوبی_خیابان چمران #حسینیه جوادالائمه(علیه السلام)
🔺بارعایت پروتکل های بهداشتی و رعایت فاصله اجتماعی🔻
⛔️لطفا درصورت داشتن علایم سرماخوردگی وبیماری ازحضور در مراسم خودداری فرمایید.
⭕️ لطفا از #ماسک# استفاده کنید.
❌ از آوردن #کودکان# خودداری فرمایید.
✔️ جبهه فرهنگی بانوان انقلاب اسلامی البرز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ویدیو #مخصوص_استوری #استوری#اینستاگرام#واتساپ
💐 ویژه #امام_زمان(ع)
👈🏻 #پیشنهاددانلود #ویژه_غروب_جمعه
🎙بانوای #حاج_رحمان_نوازنی
🔘 #هیئتکربلایبیتالمهدیعج
🆔 @rahmannavazani
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔶واحد خواهران هیئت کربلای بیت المهدی (عج)
🌐@maajar_ir
«آشنایی با یکی از شهدای هفتم تیر»
🌹شهید حبیب الله مهدی زاده طالعی🌹
حبیب الله در دی ماه سال ۱۳۳۰ در شهر تبریز به دنیا آمد.
حبیب الله از همان کودکی با تعالیم اسلامی آشنایی پیداکرد به طوری که قبل از رسیدن به سن تکلیف نمازش را مرتب ادا می کرد.
او همچنین در ماه مبارک رمضان افطار خود را به نیازمندان می بخشید و خود با اندک غذایی بر سرسفره ضیافت الهی می نشست.
او در زمان قبل از انقلاب در تهیه اعلامیه های حضرت امام خمینی(ره) و انتشار آن ها نقش مهمی داشت.
و پس از انقلاب، به کار های جهادی ای مثل، رسیدگی به مناطق محروم آذربایجان شرقی مشغول کرد.
او همچنین علاقه زیادی به دکتر بهشتی داشت که سرانجام همراه او و یارانش در شامگاه هفتم تیر به دیدار حق شتافت.
روحشان شاد و راهشان پر رهرو🥀🕊
🔶واحد رسانه خواهران هیئت کربلای بیت المهدی (عج)
🌐@maajar_ir
#داستان
#نـــاحلــه🌺
#قسمت_چهارم 4⃣
کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ...
کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد
یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم
از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم
به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم
این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چی
هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد
هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد
از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا
از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم
خیلی لحظات بدی بود
اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم
تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود .
وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی
تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد
من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم
کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم
دریغ از یه خط ...
وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم
کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم .
عادت نداشتم با کسی حرف بزنم
از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده
ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن .
خب دیگه تکدختر قاضی بودن این مشکلاتم داره
کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید
بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم
همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیممتوجه زخم روی صورتم شد
زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود
چشاش و گرد کرد و گفت
_وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟
خندیدم و سعی کردم بپیچونمش
دستشو زد زیر چونش و با شوخی گفت
+ای کلک!!!
شیطون نگام کرد و گفت
شوهرت زدت ؟دستش بشکنه الهی ذلیل شده
با این حرفش باهم زدیم زیر خنده...*
ادامه دارد...
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
رسانه ی خواهران هیئت کربلای بیت المهدی
🌐@maajar_ir
#داستان
#نـــاحلـــه🌺
#قسمت_پنجم 5⃣
انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم
برا همین از سیر تا پیاز ماجرای دیروزو براش تعریف کردم
اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم .
مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه های خوشگل امتحانی وارد شد
خیلی سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم
با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم می اومد به همونقدر اکتفا کردم....
___
معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت
_نگاه کن تو همیشه آخری...
همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم
ازش عذرخواهی کردمو ورقه رو تحویل دادم
در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گفت
_چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین
اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان
با ذوق وسایلمو از روی میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم
از ریحانه و بچه ها خداحافظی کردمو از مدرسه زدم بیرون
یه دربست گرفتم تا دم خونه
خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره نشسته و کثیف ماشین شدم
یه مانتو تو یکی از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صدای تیک تیکِ قطره های بارون شدم
یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم
با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزی نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره
اخه الان وقت بارون باریدنه؟
منم ک ماشالله به بارون حساس مثل چی خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم
ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد
پوفی کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بی هدف رو همچی میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ی آشنایی به چشم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتی فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد .
دوسشم کنارش بود
خیره شدم بهشون و اصلا به قطره های بارون ک تو صورتم میخورد توجه نداشم
دوستش خم شدو یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالای داربست مشغول بستن بنر بود
دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته...
تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود
سعی کردم بفهمم چی دارن میگن
با خنده داد میزد و میگفت
_از بنر نصب کردن بدم میاد
از بالا داربست رفتن بدم میاد
محمد میدونه من چقدر، از بلندی بدم میاد
اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن
وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطوری میخندن !
چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن
به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه
(ویژه برنامه ی شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)
زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود
قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود
یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم)
سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم
یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صدای راننده هم بلند شد ک با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون شد
فکرم مشغول شده بود
نفهمیدم کی رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!!
دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بهش
که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست
بی توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام
کلید و تو قفل بچرخونم موش ابکشیده
شدم*
ادامه دارد...
#نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
رسانه ی خواهران هیئت کربلای بیت المهدی
🌐@maajar_ir
✅ نماز یکشنبهی ماه ذیالقعده (معروف به نماز توبه) فراموش نشود.
📜روایت شده که ماه ذیالقعده، محل #استجابت دعاست در وقت شدّت؛ در روز یکشنبهی این ماه، نمازى با فضیلت بسیار از #رسول_خدا صلّی الله علیه و آله روایت شده که مجملش این است که: هر که آن را بجا آورد، توبهاش مقبول و گناهش آمرزیده شود و طلبکاران او در روز #قیامت از او راضى شوند و با ایمان بمیرد و دینش گرفته نشود و قبرش گشاده و نورانى گردد و والدینش از او راضى شوند و #مغفرت شامل حال #والدین و ذریّهی او گردد و #توسعه_رزق پیدا کند و ملکالموت با او در وقت مردن مدارا کند و به آسانى جان او بیرون شود.
✒ کیفیت آن چنین است که در یکی از روزهای یکشنبهی ماه ذیالقعده، غسل کند و وضو بگیرد و چهار رکعت نماز گذارد (دو نماز دو رکعتی مانند نماز صبح)، در هر رکعت یک مرتبه حمد، سه مرتبه سوره «قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَد» و یک مرتبه سورههای فلق و ناس را بخواند. پس از پایان نمازها، هفتاد مرتبه استغفار کند (اَستَغفِرُ اللهَ رَبّي و اَتوبُ إلَیه)، سپس بگوید:
🍃«لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ الْعَظیم»
و در انتها بگوید:
🍂«یا عَزیزُ یا غَفّار، اِغْفِرْ لى ذُنُوبى وَ ذُنُوبَ جَمیعِ المُؤمِنینَ وَ الْمُؤمِناتِ، فَاِنَّهُ لا یغْفِرُ الذُّنُوبَ اِلاّ اَنْتَ.»
📚 اقبال الاعمال، ج ۱، ص ٣۰۸
مفاتیح الجنان، اعمال ماه ذیالقعده
➖➖➖➖➖➖➖➖
واحدرسانه خواهران هیئت کربلای بیت المهدی(عج)
🌐@maajar_ir
#تلنگر
#قرآن_کریم
و آنان که مردان و زنان مؤمن را به اعمالی که انجام نداده اند می آزارند بی تردید بهتان و گناه بزرگی بر عهده گرفته اند.
احزاب،آیه۵۸
تلاش کن تو زندگی مثل درختی باشی که اگه کسی بهت لگد زد شکوفه بارونش کنی🌸
🌐@maajar_ir
حضرت آقا می فرمایند: من هم ماسک میزنم ......
دیگه اگه ادعای ولایی بودن داریم بسم الله
💠سوال میشه یعنی که وظیفه شرعی بدونیم؟؟
🔸بله.چطور نمیشه؟
وقتی آقا میفرمایند هر کاری که باعث شیوع این بیماری بشه "سیئه" است یعنی چه؟
خب یعنی گناه دیگه. ماسک نزدن و رعایت نکردن بهداشت و روبوسی و غذاخوردن توی ظرف و ظروف فک وفامیل و دوستان عامل شیوع بیماریه. و هرکه رعایت نکنه گناهکاره.
چه اونی که آقا مرجع تقلیدشه چه دیگران که ولی فقیه داره بهشون تذکر میده و هرکاری که کمک کند به کنترل بیماری میشه "حسنه"یعنی ثواب.
وقتی اقا میفرمایند "آدم غصه اش میگیره"از اینکه ما فوتی هامون رسیده بود به ۳۴ تا،
حالا رسیده به ۱۳۰ تا.
خب ما چرا از غصه اقا غصه مون نمیگیره؟
میری حرم ولوله است نه ماسکی نه فاصله ای نه بهداشتی .خب چه توقعی از غیرمذهبی ها داریم.
#رَهـــــــبـر
🔶واحدرسانه خواهران هیئت کربلای بیت المهدی(عج)
🌐@maajar_ir
#داستان
#نــاحلـــه🌺
#قسمت_ششم 6⃣
با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همه چی و یادم رفت و بدون اینکه توجه ای به لباسام ک ازش آب میچکید داشته باشم
مستقیم رفتم آشپزخونه
مثل قحطی زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و ی نفس عمیق کشیدم
تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی منو از اون حس قشنگم بیرون کشید
فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه
با این وضع اومدییی آشپزخونه ؟؟
مگه نمیدونیییی بدممم میادد؟
بدووو برو بیروووون
به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم :
چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید
مامان :بلا و مامان جان بدو برو لباسات و عوض کن
چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟
یجوری نگام کرد و اماده بود چرت و پرت بگم و یچیزی برام پرت کنه که گفتم :سلامممم
مامان:علیییککک،برووو
فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده
داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد
+فاااااااطمههههههههه
_جانمممممممم
+وایستا ببینم
با تعجب نگاش میکردم
اومد نزدیکم
دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند
یهو محکم زد تو صورتش
چند لحظه که گذشت
تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم که چیشده
+صورتت چیشدهه؟؟
به مِن مِن افتادم و گفتم
_ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟
چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی
دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره
گلوم و صاف کردم و گفتم : چیزی نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس
یهو یکی پرید وسط حرفم و گفت : خب ؟؟؟
نفسم حبس شد و برگشتم عقب
با چشمای جدی پدرم روبه رو شدم
تو چشاش همیشه یه نیرویی بود که اجازه نمیداد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس میکردم میتونه ذهنم و بخونه اگه به چشمام نگاه کنه .
واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم :سلام
وقتی جوابم و داد یخورده امیدوار تر شدم و ادامه دادم : هیچی دیگه داشتم میگفتم تو راه بودم که یهو پام ب یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین
منو هم ک میشناسید چقدر دست و پا چلفتیم ؟
اینارو که گفتم بدون حتی لحظه ای مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم : میرم لباسم و عوض کنم
اگه میموندم مطمئنا بابای زیرک من به این سادگیا نمیگذشت و همچی و میفهمید
لباسامو عوض کردم دوباره یخورده کرم زدم به صورتم تودلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه
دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل ی نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم
نشسته بودن سر میز
یه صندلی و کشیدم بیرون و نشستم روش
برای اینکه جو و یخورده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبک تر شه
گفتم
_بح بح مامان خانوم چ کردهه دلارو دیونه کردهه
مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولی پدرم همون قدر جدی و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشی نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیر چشمی ب صورتم نگاه میکرد
سعی کردم ب چیزی جز قرمه سبزی ک دارم میخورم فکر نکنم
تازه همه چی و یادم رفته بود که بابام گفت : حالا مجبور نبودی انقدر اذیت کنی خودتو
نفهمیدم منظورشو منتظر موندم ادامه بده که گفت :صورتت و میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزی کنی روشو حالا که دیده شد چی و پنهون میکنی ؟
چیزی نگفتم
مامانم بابام و نگاه کرد و گفت : میشه بعدا راجبش صحبت کنید ؟
بابام دوباره روشو کرد سمت من وانگار نه انگار ک صدای مادرم و شنیده ادامه داد :خب منتظرم کامل کنی حرفتو
سعی کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم :گفتم دیگه
خیره نگام کرد ک ادامه دادم
_خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم ی چند نفر اومدن و اونم ترسید در رفت
بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت
+خب دیدی که حق با من بود ؟
چیزایی که من میگم محدودیت نیست
اونارو میگم ک از این مشکلا پیش نیاد
همیشه نیستن ادمایی ک اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه
روش و کرد سمت من و گفت
+شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا وقتی که یه سری چیزا و بفهمی
بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا اعتراضی کنم رفت
کلافه دستم و به سرم گرفتم و برای هزارمین بار تکرار کردم : کاش تک فرزند نبودم.
رو به مادرم گفتم : یعنی چی مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم
دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کی جور میاد ک با مامانم برم اینو اونور
یه نگاه به بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم پشتم بستم
نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن
اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !!
این چه وضعشه ...
من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم به اطاعت کردن
ولی خدایی صبرم حدی داره
فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده ومن باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری
غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم
زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین
ازین کار لذتم میبردم