#خاطرات_شهدا
✨﷽✨
💠 خاطرهای از شهید رجایی 💠
✍حاج آقای قرائتی نقل کردند: شهید رجایی یتیم بود، بزرگ شد، در تهران با یک کسی برای خرجی شان دوره گردی می کردند، یعنی با دوچرخه قراضه یک چیزی در بازار تهران می خریدند، در کوچه پس کوچه ها، محله فقرا، می فروختند. شریکش برای من گفت!!! یک سال با یک دوچرخه قراضه با شهید رجایی قبل از اینکه معلم شود کار می کردیم، بعد از یک سال هشت هزار تومان گیرمان آمد. شهید رجایی گفت: تو شش تا بچه داری، شش تومان تو بردار، من فعلا دو تا بچه دارم، دو تومانش را من برمی دارم. چه زمانی از این دو تومان گذشت؟ آن زمانی که با دو تومان می شد تهران یک قطعه زمین خرید، الان با چند ده میلیون هم زمین گیرت نمی آید، اصلا رجایی روحش بزرگ بود. یتیم بود، اما بزرگ بود، یک لحظه از دو هزار تومان گذشت. و آدم هم هست اگر یک جعبه گز می خواهد بدهد به یک کسی، نصف روز فکر می کند. دو تا خودنویس در جیبش هست، یکی را می خواهد بدهد به کسی، یک ربع فکر می کند، بدهم؟ ندهم؟ نکند بدهم پس ندهد. . .
💥آن وقت این مرد بزرگ، زمانی که به عنوان رئیس جمهور ایران رفت در سازمان ملل سخنرانی كند كارتر رئیس جمهور آن زمان آمریكا از او وقت ملاقات خواست، این معلم ایرانی به او اجازه ملاقات نداد، این عزت است که در سایه ایمان به خدا به دست می آید.
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#خاطرات_شهدا
🕊|شهید علی تجلایی :
💢عروس هر چی بخواد خدا بهش میده..!
🔹همسر شهید:
قبل از شروع مراسم عقد، علیآقا نگاهی به من کرد و گفت: شنیدم که عروس هرچه از خدا بخواهد، اجابتش حتمی است.
گفتم: چه آرزویی داری؟ ؟؟
درحالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود، گفت: اگر علاقهای به من دارید و به خوشبختی من میاندیشید، لطف کنید از خدا برایم شهادت بخواهید. از این جمله تنم لرزید.
چنین آرزویی برای یک عروس در استثناییترین روز زندگیاش بی نهایت سخت بود.
سعی کردم طفره بروم؛ اما علیآقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم، ناچار قبول کردم. هنگام جاری شدن خطبه عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم؛ آثار خوشحالی درچهرهاش آشکار بود.
مراسم ازدواج ما در حضور شهید آیت الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمیدانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت الله مدنی همه به فیض شهادت نائل شدند!!
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#خاطرات_شهدا🌹
🔅شهید محمد حسین میردوستی🔅
♦️ هر وقت که از ماموریت میاومد، به تلافی اینکه دل منو به دست بیاره، گوشه سفره غذامون یه #قلب❤️ کوچیک با گلهای رز🌹 درست میکرد. منم دیگه به تلافی اون، قرار گذاشتم هربار که بیام گلزارش، براش یه قلبی❤️ با گل رز🌹 درست کنم....
♦️ یبار که از ماموریتهای زیادش، خیلی ناراحت بودم، به من گفت: خانوم قول میدم جبران میکنم، یه کوچولو هم که شده جبران میکنم. روز پنجشنبه بود، من همش تو ذهنم میگفتم میخواد فردا ما رو جایی ببره. میخواد یه کاری انجام بده...
♦️ صبح شد، دیدم پاشده خودش ناهار قرمه سبزی گذاشته، آشپزیشم خوب بود.
گفت امروز تو اصلا با غذا کاری نداشته باش، گفت موقعی که میخوام سفره رو بچینم، میری تو اتاق بیرون نمیای، سفره که چیده شد شما بیا...
♦️ بعد که اومدم دیدم سفره رو قشنگ چیده، یه گوشه سفره یه قلب❤️ با گل رز🌹 درست کرده بود. اصلا نفهمیده بودم کی رفته گل رز گرفته ...
📚 به نقل از همسر شهید
_._._._._._._._._.
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#خاطرات_شهدا🌹
🔅شهید غلامرضا پروانه🔅
●تمام دوران زندگی من با آقا غلامرضا سه سال بود. بعد از شهادتش تا مدتها گمنام بود. نمیدانستیم اسیر شده یا شهید، تا اینکه معاونش در گردان رعد برایم از زندان عراق نامه نوشت «شمع و گل و پروانه؛ جای پروانه در محفل ما خالی»؛ با خواندن این نامه که فقط همین متن کوتاه داخلش نوشته شده بود متوجه شدم، همسرم شهید شده است...
#فرازی_از_وصیت_نامہ
●معبودا، سرورا، به علت تعهدی که دارم به تو متوسل میشوم و به حرمت قرآن، به تو تکیه میزنم و به محمد مصطفی(ص) از تو شفاعت میطلبم و آرزو دارم اگر شهید شدم، همانند شهیدان گمنام، پیکرم در بیابانها بماند و در میدان جنگ به خاک سپرده شود. خداوندا! میخواهم غریب شهـید شوم و میخواهم که در این بیابان بمانم تا به کربلا نزدیکتر باشم»
📎فرماندهٔ گردانرعد لشگر ۵ نصر
تفحصشده پس از ۳۶سال
●ولادت : ۱۳۳۸/۱/۲ سبزوار ، خراسانرضوی
●شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۹ جزیرهٔمجنون ، عملیات خیبر
📚 به نقل از همسر شهید
_._._._._._._._
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#خاطرات_شهدا
🔅شهید ناصر ورامینی🔅
♦️ به ناصر گفتم: شما با این سن کمت میخوای بری جبهه ومملکت رو نجات بدی؟ گفت: من میرم و مملکتم را نجات میدم، سالهای اول جبهه میروم و سالهای آخر هم شهید میشم، گفتم: اگه شهید بشی من چه کار کنم؟ گفت: اگه جواهرات بسیار غیمتی به شما بدن و بعد بخوان پس بگیرن شما بهشون تحویل نمیدی؟ گفتم: بله تحویل میدم، گفت: حالا منم امانتم، فکر کن میخوای به صاحبش تحویل بدی، مامان راضی باش به رضای خدا.
🥀 سرانجام 30 اسفند ماه سال 1366 در عملیات والفجر 10 در منطقه عملیاتی دشت خرمال به شهادت رسید.
_🌹._.🌹_.🌹._.🌹_.🌹_.🌹_
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#خاطرات_شهدا
🔅شهید مجید پازوکی🔅
♦️ حاج آقا «نفر» با آن که روحانی بود اما در واقع تیربارچی گردان هم محسوب میشد. آن روز در حین پاتک، حاج آقا دچار موج انفجار میشود و پازوکی او را به دوش میگیرد و از زیر آتش شدید تا اورژانس میبرد.
🍃همین که به اورژانس میرسند، پازوکی یکباره میگوید: من باید برگردم خط و خاک محلی را که شهرابی شهید شده بردارم. حاج آقا میگوید: من ابتدا فکر میکردم باز دارد شوخی میکند.
♦️اما بعد که دیدم خیلی جدی است سعی کردم او را از این کار منصرف کنم، اما فایدهای نداشت. هر چه گفتم آتش شدید است این کار صلاح نیست، بیفایده بود.
♦️بعد از آن دیگر نه حاج آقا از پازوکی خبر داشت، نه ما و نه هیچ کس دیگر؛ پازوکی در محلی بین اورژانس و خط مقدم به شهادت رسیده بود و نحوه شهادتش برای همهمان مبهم بود.
♦️بعد از مرخصی، همراه تعدادی از دوستان به خانه شهید پازوکی رفتیم. چند تایی از همسایهها و اقوام و آشنایان هم بودند و در مورد شهید صحبت میکردند.
♦️مادر پازوکی تعریف میکرد که پسرش چون تک فرزند بوده او را برای سربازی قبول نمیکردند. پازوکی هم به سپاه رفته و با اصرار تقاضا کرده است که پاسدار افتخاری بشود.
مادرش میگفت: روزی که به او لباس سپاه داده بودند آن را پوشیده بود و دور حیاط میدوید و میزد و میرقصید از خوشحالی.
♦️در آن مجلس هر کس خاطرهای یا نکتهای از شهید مطرح میکرد. تا این که خانوادهاش از نحوه شهادتش او پرسیدند.
ما اظهار بیاطلاعی کردیم. پیش از این نیز هیچ کس نتوانسته بود برای این سئوال جوابی پیدا کند.
_._._._._._._._
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#خاطرات_شهدا
🔅شهید محمد اینانلو🔅
♦️همسرم فوقالعاده مهربان و رئوف
بود قلبشبه بزرگیدریا بود در این
پنـج سال زندگی عاشقانه مشترک
من به ندرت عـــصبانیت ایشان را
دیدم بسیار #احـترام بزرگترها به
ویژهپدر و مادر و حتی مادر بزرگ
و پدر بزرگش را داشت طـوری که
من غبطه میخورم. به امور دینی
مثل #نماز_اول_وقت و... اهمیت
می داد و بیشـتر تاکیدش بر رزق
حـــلال بود.
_._._._._._._._
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#خاطرات_شهدا🌹
🔅شهید ابراهیم هادی🔅
🍃ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت.
بارها به من می گفت:
"طوری زندگی و #رفاقت کن که احترامت را داشته باشند.
می گفت:
🍃این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره.
بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره. آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره."
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#خاطرات_شهدا🌹
🔅شهید سید احمد پلارک🔅
♦️ شب عاشورا، سید احمد همه بچه ها رو جمع کرد. شروع کرد براشون به حرف زدن. گفت:« حر، شب عاشورا توبه کرد. امام هم بخشیدش و به جمع خودشون راهش دادند. بیایید ما هم امشب حر امام حسین عليه السلام بشیم.»نصف شب که شد.گفت: پوتین هاتون رو در بیارین بندهای پوتین ها رو به هم گره زد.بعد توی پوتین ها خاک ریخت و انداختشون روی دوشمون.گفت:«حالا بریم»چند ساعت توی بیابون های کوزران پیاده رفتیم و عزاداری کردیم اون شب احمد چیزهایی رو زمزمه می کرد که تا اون موقع نشنیده بودم.
_._._._._._._._
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#خاطرات_شهدا🌹
🔅شهید رضا چراغی🔅
♦️ «... در جریان عملیات والفجرـ۱ که در منطقهی ابوغریب انجام گرفت، در مقر تاکتیکی تیپ ذوالفقار لشکر ۲۷، همراه با شهیدان: صمد کریم، معصومی و محسن نورانی نشسته بودیم، که رضا چراغی سوار بر یک وانت تویوتا از راه رسید. سر و کلهی رضا حسابی گرد و خاکی بود و حالت پریشانی داشت.
محسن نورانی وقتی این برآشفتگی او را دید، خطاب به چراغی گفت: برادر رضا چه شده؟ چرا اینقدر گرفتهای؟ انگار حال و روزت مثل همیشه نیست؟
♦️برادر چراغی همانطور که زانوانش را در بغل گرفته بود، با یک حالتی گفت: میدانی محسن! خیلی خستهام، خیلی. از همهی شما هم خواهش میکنم، که اگر هر کدامتان شهید شدید، سلام مرا به دوستان شهیدم برسانید و از آنها بخواهید برایم دعا کنند. بگویید دعا کنند تا خدا به من، توان مقاومت و صبر در مقابل سختیها و مشکلات را عطا کند.
♦️آنجا بود که من هم احساس کردم این رضا، رضا چراغی همیشگی نیست. این حرفها را گفت و لحظاتی بعد، برای سرکشی وضعیت گردانهای در خط لشکرمان، عازم تپهی ۱۴۳ شد.»
📚 به نقل از داوود احمدپور
_._._._._._._._
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#خاطرات_شهدا
🔆شهید تورجیزاده🔆
داشتیم از آرزوهامون میگفتیم. محمدرضا گفت: آرزوی من اینه که... مکثی کرد و ادامه داد: "من دوست دارم زیاد برام فاتحه بخونن، زیاد باقیاتالصالحات داشته باشم؛ میخوام بعد از مرگم ، وضعم خیلی بهتر بشه؛ دوست دارم هر کاری میتونم برای مردم بکنم، حتی بعد از شهادت... "
به راستی که خداوند چه زیبا آرزوهای شهید محمدرضا تورجیزاده رو برآورده کرده؛ هم او دست مردم رو میگیره، و هم اکثر اوقات مزارش جزء شلوغترین مزارهای گلستان شهداست و مردم دارن براش فاتحه میخونن...
🌹خاطره ای از زندگی مداح شهید محمدرضا تورجیزاده
📚منبع: کتاب یازهرا سلاماللهعلیها ، صفحه ۱۷۰
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#خاطرات_شهدا
🔆شهید سردار مهدی باکری🔆
روز گرم تابستان، شهید مهندس (مهدی باکری) – فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا – از محور به قرا رگاه بازگشت. یکی از بچهها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد، مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید: (امروز به بچههای بسیجی هم کمپوت داده اید؟) جواب دادند: نه، جزء جیره امروز نبوده. مهدی با ناراحتی پرسید: (پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟ (گفتند: دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما. مهدی این حرفها را شنید، با خشم پاسخ داد: (از من بهتر، بچههای بسیجی اند که بی هیچ چشمداشتی میجنگند و جان میدهند). به او گفتند: حالا باز کرده ایم، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید. مهدی با صدای گرفتهای به آن برادر پاسخ داد: (خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی!)
🆔 @Maaref_daneshjoyi