✨﷽✨
#داستان_کوتاه
🔰داستان پندآموز پیرمرد فقیر و سگ گرسنه
✍ یک پیرمرد کارگر که در یک گوشه ای از شهر زندگی میکرد. روزگار این مرد بیچاره چندان خوب نبود مرد بیچاره روز میرفت کار میکرد روزانه هر اندازه که کار میکرد شب همان را غذا با خود می آورد حتی بعضی روز ها نمیتوانست نفقه خانواده خودش را تأمین کند و شب را گرسنه صبح میکرد.
یک روز این پیر مرد تا شام کار میکند. شام هنگام در راه برگشت به خانه سه دانه نان از نانوائی با خود گرفت. در وسط راه ناگهان صدای فریاد سگی را میشنود. دلش آرام نمیگیرد میرود میبیند که در یک خرابه یک سک با چند تا توله خود خوابیده از گرسنگی حال حرکت در جانش نمانده بود. دلش برای سگ و توله هایش سوخت، مرد از نانی که برای خانواده خود گرفته بود یک دانه اش را پیش سگ انداخت، سگ با خوردن این نان یک کم حرکت پیدا کرد. مرد نان دومی را نیز به سگ داد و بالاخره با یک نان به خانه برگشت.
بعد از گذشت چند روز این مرد چنان سرمایه دار شد که صاحب چند تا دکان در آن شهر شد مردم از این کار متحیر بودند. خود مرد همچنان حیران بود که چطور به یک باره رحمت خدا بر او نازل گشت؟ بعد از فکر های زیاد دریافت که این همه ثروت نتیجه همان روزی بود که به سگ رحم کرده بود.
- - - - - - - - - - - - - - - - - -
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#داستان_کوتاه
در داروخانه💊
ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ با زبان ساده ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ .
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟
ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ ....
ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﻢ ....
ﺍﮔﻪ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ ..
ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ،ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺵ ﯾﺦ ﺯﺩ ..
ﭼــﻪ ﺣﻘﯿــﺮﻭﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳــﺖ ﺁﻥ ﮐﺴــﯽ ﻛــﻪ ﺑــﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻐــﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ !
ﭼــﺮﺍ ﻛـــﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧــﺪ ﺑﻌــﺪ ﺍﺯ ﺑــﺎﺯﯼ ﺷﻄﺮﻧــﺞ ، ﺷــــﺎﻩ ﻭ ﺳـﺮﺑــﺎﺯ ، ﻫـﻤــﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﻌﺒــﻪ ﻗــــﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧـــﺪ.
جايگاه شاه و گدا ،
دارا و ندار ، قبر⚰است...
👈🏻انسانیت هست كه به یادگار می ماند...
🌷🌷
🆔 @Maaref_daneshjooyi
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
#داستان_کوتاه
✍️روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم.
مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. دررستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.
فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه
نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:
- عمو... میشه کمی پول به من بدی؟
- فقط اونقدری که بتونم نون بخرم
- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست.
- باشه برات می خرم
صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم.
صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.
عمو .... میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟
آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.
- باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خُب؟
غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم.
گارسون پرسید که اگر او مزاحم است ، بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست.بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید.
آنوقت پسرک روبروی من نشست.
- عمو ... چیکار می کنی؟
- ایمیل هام رو می خونم.
- ایمیل چیه؟
- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.
متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم:
- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده
- عمو ... تو اینترنت داری؟
- بله در دنیای امروز خیلی ضروریه
- اینترنت چیه عمو؟
- اینترنت جائیه که با کامپیوترمیشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار،موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.
- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.
- دنیای مجازی جائیه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست. رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رواونطوری که دوست داریم عوض کردیم.
- چه عالی. دوستش دارم.
- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟
- مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم.
- نه ولی دنیای منم مثل اونه ... مجازی.
- وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم
- و من همیشه پیش خودم همه خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم.یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتربزرگی بشم.پدرم سالهاست که زندانه...مگه مجازی همین نیست عمو؟
قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم.
صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم راهمراه با این جمله پاداش گرفتم:
- ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.
آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم...
✅بیاین دنیای مجازی مان را معنوی کنیم
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#داستان_کوتاه
🔅 مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود، مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی مثال خوبی زده است که :
یک زنی دارای پسری میشود و شوهرش مرحوم میشود ؛ پیش خودش گفته بود که وسایل نان و آب را شوهرم برایم گذارده است، با این پسر زندگی میکنم، وقت پیری هم او بزرگ شده است و عزیز و انیس من است.
بچه شش هفت ساله شده بود.
یک روز این زن از خانه رفت بیرون دید پسرش در میان بچهها از همه ضعیفتر است، بچههای کوچکتر از او وی را به زمین میزنند. این زن خیلی غصهدار شد.
آمد فکر کرد دید این بچه بابا ندارد. پدرها میآیند بچههای شان را میبرند و این پسر میبیند فکر کرد که چه کند.
یک نقاش آورد و گفت:
عکس یک جوان رشید را بکشد و برای او نشان و شمشیری بگذارد. نقاش عکس را کشید. آن را قاب کرد و روی دیوار نصب نمود و پردهای روی آن کشید.
فردا که بچه خواست از خانه بیرون رود گفت: می خواهی پدرت را ببینی؟
گفت: بله پرده را کم کم کنار زد. بچه چشمش را به عکس دوخت.
همان طور که نگاه می کرد دید بازوی بزرگی دارد. یک تکان به بازوهایش داد، نگاهی به ابرو و صورت پدرش کرد چهرهاش باز شد. نگاهی به سینه او کرد و سینه را جلو داد.
مادر با آب و تاب گفت:
هر وقت کسی با پدرت کشتی می گرفت، پدرت پای او را میگرفت و به پشت بام میانداخت.
بعد از این پسرک قوت و قدرت گرفت. وقتی از خانه بیرون میآمد بچهها جرات نمیکردند نزدیک او بروند.
کسی که یاد ولی خدا و عزیز خدا میکند، قوی میشود ؛ شما هم غصهدار نباشید چون صاحب دارید.
در پیشامدها واضطرابها شکست نخورید. صاحب ما همه ما را یاد میکند. ما را رها نمیکند.
📘 کتاب طوبی محبت، ص۱۰۸
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#داستان_کوتاه
🔴داستان درخت عجیب ، عابد و رهگذر”
در داستانهاى پيشين آورده اند كه كسى درختى را ديد كه مردم آنرا عبادت ميكردند، پس رفت و تبر را برداشت تا اينكه درخت را قطع كند تا مردم آنرا عبادت نكنند.
💠 در راه شخصى به او برخورد و از او پرسيد: با اين تبر كجا ميروى؟ گفت: مردم اين درخت را عبادت ميكنند و مرتكب شرك شده اند و من ميخواهم آنرا قطع كنم تا اينكه دست از عبادت آن بردارند.
✨ آن شخص رهگذر به او گفت: ولى تو كه آنرا عبادت نميكنى پس چه ضررى براى تو دارد؟ او گفت: نه، من حتما بايد اين درخت را قطع كنم و با شخص رهگذر درگير شد و سه بار او را بزمين زد.
🔹شخص رهگذر پس از اين كه با شكست روبرو شده بود به او گفت كه: دست از اين كار بردار و در عوض هر روز صبح دو دينار در زير بالشتت خواهى يافت و ميتوانيد يك دينار براى خودت بردارى و دينار ديگر را صدقه بدهى كه در اينصورت اجر و پاداش نيز ميگيرى. آن شخص اين نصيحت را نيكو پنداشت و قبول كرد ولى به او گفت كه چه ضمانتى ميدهی كه آن دو دينار را هر روز در زير بالشتم بيابم؟ آن شخص رهگذر به او ضمانت و قول داد كه حتما آنرا ميابد. پس او دست از قطع درخت برداشت و رفت.
🔸از قضا چند روزى آن دو دينار در زير بالشتش ميافت ولى پس از چندى فقط يك دينار يافت و پس از چند روز هيچى نيافت. آن مرد دوباره خشمگين شد و تبر را برداشت و سراغ آن درخت رفت تا اينكه آنرا قطع كند، در راه دوباره آن رهگذر با او روبرو شد و گفت: با اين تبر كجا ميروى؟ او همان قضيه قطع درخت را بخاطر خدا تكرار كرد. ولى اين مرتبه آن رهگذر به او گفت كه نميتوانى اين كار را انجام دهى !
💠پس آن مرد با او درگير شد ولى اينبار در هماى لحظه اول از آن رهگذر شكست خورد و تعجب كرد و به او گفت: من تو را دفعه قبل سه بار شكست دادم ولى اين مرتبه تو مرا در وحله اول شكست دادى، قضيه چيست؟ آن رهگذر گفت: قضيه اين است كه تو در مرتبه اول «لِلٰه» آمدى كه درخت را قطع كنى و خداوند پشت و پناهت بود و لذا مرا شكست دادى، ولى اين مرتبه براى دفاع از آن دو دينار و براى نفس خويش آمدى، پس من توانستم تو را شكست دهم. آن مرد گفت: مگر تو كى هستى؟
گفت: شيطان❗️
____🍃🌸🍃____
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#داستان_کوتاه
🔸💎فیل پای دربند
🔸🍃مردی در حال عبور فیل بزرگی را در راه دید که تنها با یک طناب کوچک که به پاهایش بسته شده بود ،ایستاده بود و تکانی نمیخورد.مرد با خودش فکر کرد چطور ممکن است طنابی به این کوچکی بتواند فیلی به این بزرگی را بدون حرکت نگه دارد.
مرد رهگذر به پیش صاحب آن فیل رفت و پرسید چطور این فیل بزرگ را تنها با یک طناب کوچک ساکن نگه داشته ای.
🔸🍃صاحب فیل گفت:" وقتی این فیل بچه بود من او را با همین طناب میبستم و او هر کاری میکرد نمیتوانست خود را رها کند وحالا هم که به این بزرگی شده است باز هم فکر میکند که نمیتواند از پس این طناب بربیاید وبه همین خاطر تلاشی برای آزادی خود نمیکند."
👌🍃بله دوستان ما هم متاسفانه با این که فکر میکنیم بزرگ شده ایم، در زندگی درگیر بعضی قید و بند ها واعتقادات بیخود میشویم و تا آخر عمر در چنگال آنان گرفتار می مانیم و کوچکترین تلاشی برای آزادی خود نمی کنیم.قید و بندهایی مثل دل بستن به دنیا،فریفته شدن به وسوسه های شیطان و...
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#داستان_کوتاه
✨﷽✨
🔴صداقت
✍️سال ها پیش در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد. چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا .دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم . روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را برای من بياورد ، ملکه آينده چين می شود .
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبان های بسياری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند ، اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد... روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هايی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#داستان_کوتاه
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد.
در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود:
«حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره.
اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم!»
یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید:
«برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل میگوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید»
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راهحل را از او خواست.
بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم
باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید:
«خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
🌟 خالی کردن درونمان از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت، رمز عبور از مسیرهای دشوار زندگی است.
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#داستان_کوتاه
❄️در نیمههای سال تحصیلی معلّم کلاس به مدّت یک ماه به دلیل مشکلاتش کلاس را ترک کرد و معلّمی جدید موقّتاً به جای او آمد..
📝شروع به تدریس نمود و بعد، از چند دانش آموز شروع به پرسش در مورد درس کرد..
📚وقتی نوبت به یکی از دانش آموزان رسید و پاسخی اشتباه داد بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن کردند و او را مسخره می کردند..
🌹معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از ضریب هوشی و اعتماد بنفسی پایین برخوردار است و همواره توسّط همکلاسی هایش مورد تمسخر قرار میگیرد..
🛎زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند معلّم آن دانش آموز را فراخواند و به او برگه ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند..
📌در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّهها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند دستش را بالا ببرد..
📋هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّهها بود..
📃بچّهها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند..
🔗در طول این یک ماه معلّم جدید هرروز همین کار را تکرار می کرد و از بچّه ها می خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می داد..
🗂کم کم نگاه هم کلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد. دیگر کسی او را مسخره نمی کرد. آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خنگ " مینامید نیست..
🪧به خاطر اعتماد بنفسی که آن معلّم دلسوز به او داد، دانش آموز تمام تلاش خود را میکرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند..
🎈دیگر نمیخواست مانند گذشته موجودی بی اهمّیّت باشد. آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس های بالاتر رفت..
👨🎓در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد.
مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است. بله او کسی نیست جز دکتر ملک حسینی!
✨این قصه را دکتر ملک حسینی در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود؛ نوشته است..
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#داستان_کوتاه
👈🔺بانویی در یکی از خاطرات خود میگوید:
با جوانی بسیار متدین ازدواج کردم. با پدر و مادر همسرم زندگی میکردیم. همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را اسماء نهادیم.
مسؤولیت همسرم به غرب کشور انتقال یافت و یک هفته در اداره کار میکرد و یک هفته استراحت.
🔺در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در یک سانحه رانندگی به کما رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که 95% از مغزش از کار افتاده است.
✅برخی از نزدیکان پس از 5 سال از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که میتوانید از شوهرت جدا شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر میزدم و جویای احوال او میشدم.
👈🔺به تربیت و پرورش دخترم بسیار اهتمام میورزیدم، بنابراین او را در دارالتحفظ ثبت نام کردم و در سن 10 سالگی تمام قرآن را حفظ کرد.
⭕️دخترم 19 سالش شده بود و 15 سال پس از سانحه ای که برای شوهرم پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به ملاقات پدرش رفتیم، اصرار میورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم.
⭕️دخترم برای من نقل کرد که در کنار پدرم سورهی بقره را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فراگرفت و خود را در خواب بسیار خوشحال و مسرور دیدم. سپس برخاستم و تا توانستم نماز شب خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم. کسی در خواب به من میگفت: «چطور میخوابی در حالی که خدا بیدار است؟ برخیز!
🔹اکنون وقت قبول شدن دعاست، پس دعاکن، خداوند دعاهایت را میپذیرد.» با عجله رفتم وضو گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم مینگریستم و اینچنین با خدا به راز و نیاز پرداختم:
🌹«یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم... این پدر من و بندهای از بندگان توست که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این مصیبت آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شدهایم. خداوندا! پدرم اکنون در سایهی رحمت و خواست توست. خداوندا! همانگونه که ایوب را شفا دادی، همانگونه که موسی را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که یونس را در شکم نهنگ و ابراهیم را در کورهی آتش نجات دادی پدرم را نیز شفا ده. خداوندا! پزشکان ابراز داشتهاند که هیچ امیدی به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که تو او را به میان ما باز گردانی.»🔹
🍃قبل از اینکه سپیدهی صبح بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم، همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که صدای ضعیفی من را صدا میزد و میگفت: تو کی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟ این صدا من را بیدار کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم. آنچه که من را در بهت و حیرت فرو برد این بود که صدای پدرم بود! با عجله و شور و شوق و گریه و زاری او را در آغوش گرفتم. او من را پس زد و گفت: دختر تو محرم من نیستی، مگر نمیدانی در آغوش گرفتن نامحرم حرام است؟
🍃گفتم: من اسماء، دخترت هستم و با عجله و شکر و شور و شوق پزشک و پرستاران را باخبر کردم. همه آمدند و چون پدرم را با هوش دیدند شگفتزده شدند و همه میگفتند: سبحان الله. این کار خداوند است که مرده را زنده میگرداند.
⭕️پدر اسماء پس از 15 سال کما به هوش آمد، در بارهی آن رویداد تنها این را به یاد میآورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و نماز ظهر را به جا آورم و نمیدانم نماز ظهر را خواندم یا نه.
بدینصورت همسرم پس از 15 سال کما و از دست دادن 95% از مغزش به آغوش خانوادهی ما بازگشت.
🌟 پس هرگز از رحمت خدا ناامید نشوید، هرکاری نزد خدا آسان است.🌟
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#داستان_کوتاه
🍁بازرگانی بود ثروتمند کە کارش تجارت با اسب و شتر بود, از این شهر بە اون شهر برای تجارت سفر می کرد.
این بازرگان هرچی پیش می اومد میگفت اَلهُمّ اَجعَل خَیرا(خدایا بە خیر بگذران)
دوستان و همراهانش از این رفتار بازگان بە حیرت آمدە بودند و میگفتند مرد عجیبی است، ضرر میکنیم میگە خدایا بە خیر بگذران، دیر بە مقصد میرسیم میگە خدایا بە خیر بگذران، تابستان از شدت گرما داریم هلاک می شویم میگە خدایا بە خیر بگذران...
روزی برای تجارت راهی سفر شدند و در بین راه برای استراحت و غذا خوردن زیر سایەای نشستند، بازرگان خوابش برد.
دوستان بازرگان از این موقعیت استفادە کردند و شتر بازرگان را کە همەی پول و وسایل بازرگان پشت شتر بود بردند داخل غاری پنهان کردند تا ببیند وقتی بازرگان از خواب بیدار میشود این بار هم میگوید #الهم_اجعل_خیرا... !!؟
بازرگان بیدار شد و دید شترش نیست همراهانش گفتند ما ندیدیم و خود را بە بی خبری زدند ولی بازرگان گفت الهم اجعل خیرا( #خدا بە خیر بگذران)!
بعد این قضیە داشتند غذا میخوردند کە غارتگران یورش بردند و همەی اموالشان غارت کردند، جز آن شتری کە در غار پنهان کردە بودند! #سبحان_اللە
همراهان بازرگان شاکر ایندفعە لب بە سخن باز کردند و گفتند نترس ما شترت را در غار پنهان کردیم و الان تو همەی اموالت را از ما داری و این حیلەی ما بود کە اموالت بە دست دزدان نیفتاد.
بازرگان در جواب گفت خیر اموالم و شترم را از #خدا میدانم، یادتون نیست وقتی کە شترم گم شد فقط گفتم الهم اجعل خیرا(خدایا بخیر بگذران) و نە حرفی بە شما زدم و نە با شما دعوا کردم
و الان خدایا بە خیر گذراندە کە بەوسیلەی شما شترم را از شر دزدان در امان نگه داشت.
🆔 @Maaref_daneshjooyi
#داستان_کوتاه
پیرمرد با الاغش از روستایی مخروبه میگذشت سقف خانه ها ریخته بود و دیوار ها خراب شده بود پیدا بود خیلی سال است کسی در این روستا زندگی نمیکند به قبرستانی قدیمی رسید بسیاری از قبرها خراب شده و بسیاری بر اثر جریان آب باران رو به ویرانی میرفت
لحظه ای با خود فکر کرد خداوند چگونه این مردم را روز قیامت زنده خواهد کرد؟
پیرمرد زیر سایه درختی دراز کشید و الاغش را به بوته ای بست وقتی بیدار شد فرشته وحی ازو پرسید چقدر خوابیده ای پیرمرد خود را تکان داد نگاهی به اطراف کرد و گفت نیم روز شاید بیشتر
فرشته وحی گفت صد سال است که مرده بودی به آب و غذایت نگاه کن که دست نخورده و به الاغت نگاه کن
وقتی نگاه کرد مشتی استخوان پوسیده و پراکنده دید که بهم نزدیک شد و الاغ دوباره زنده گردید فرشته وحی گفت اینگونه خداوند بندگان را در روز رستاخیز زنده میکند و به اعمال آنها رسیدگی میکند
داستان حضرت عزیر نبی
علی نبینا و آله و علیه السلام
سوره بقره آیه ۲۵۹
🆔 @Maaref_daneshjooyi