eitaa logo
مباحث
1.6هزار دنبال‌کننده
33.4هزار عکس
29هزار ویدیو
1.6هزار فایل
﷽ 🗒 عناوین مباحِث ◈ قرار روزانه ❒ قرآن کریم ؛ دو صفحه (کانال تلاوت) ❒ نهج البلاغه ؛ حکمت ها(نامه ها، جمعه) ❒ صحیفه سجادیه ؛ (پنجشنبه ها) ⇦ مطالب متفرقه ⚠️ برای تقویت کانال، مطالب را با آدرس منتشر کنید. 📨 دریافت نظرات: 📩 @ali_Shamabadi
مشاهده در ایتا
دانلود
| علیه‌السلام ۱ باب دوازدهم : در تاریخ امام عاشر و بدر باهر ابوالحسن الثالث مولانا الهادی امام علی نقی علیه السلام فصل اول : در تاریخ ولادت و اسم و کنیت امام علی النقی علیه السلام است اشهر در ولادت آن حضرت آن است که در نیمه ذی حجه سنه دویست و دوازده در حوالی مدینه در موضعی که آن را ( صریا ) گویند، آن بزرگوار دنیا را به نور خود روشن فرمود و لکن به روایت ابن عیاش ولادت آن حضرت در دوم رجب یا پنجم آن واقع شده . والده معظمه جلیله اش سمانه مغربیه است و معروف است به سیده. و در ( جنات الخلود ) است که آن مخدره همیشه روزه سنتی داشتی و در زهد و تقوی مثل و مانند نداشت. و در ( درّالنظیم ) است که کنیه آن مخدره ام الفضل بوده و محمّد بن فرج و علی بن مهزیار روایت کرده اند از حضرت هادی علیه السلام که فرمود: مادرم عارفه است به حق من و او از اهل بهشت است نزدیک نمی شود به او شیطان سرکش و نمی رسد به او مکر جبار عنید و خداوند او را نگهبان و حافظ است و تخلف نمی کند از امهات صدیقین و صالحین . اسم شریف آن جناب علی بود و کنیت ابوالحسن و چون حضرت امام موسی و امام رضا علیهما السلام را نیز ابوالحسن می گفتند از جهت تعیین، آن جناب را ابوالحسن الثالث می گویند چنانچه حضرت امام رضا علیه السلام را ابوالحسن الثانی وگاهی هم مکان یا هادی یا عسکری ذکر می کنند چنانچه اهل حدیث می دانند و مشهورترین القاب آن حضرت نقی و هادی است. و گاهی آن حضرت را نجیب و مرتضی و عالم و فقیه و ناصح و امین و مؤتمن و طیب و متوکل می گفتند و لکن لقب اخیر را آن حضرت مخفی می کرد و اصحاب خود را فرموده بود از این لقب اعراض کنید به جهت آنکه لقب خلیفه متوکل علی اللّه بود در آن زمان . و چون آن جناب و فرزندش امام حسن علیه السلام در سامره سکنی فرمودند در محله ای که ( عسکر ) نام داشت از این جهت این هر دو بزرگوار را نسبت به آن مکان داده و عسکری می گفتند. و در شمایل آن حضرت گفته اند که آن جناب متوسط القامه و مرطوبی بود و روی سرخ و سفید و گونه های اندک برآمده و چشمهای فراخ و ابروهای گشاده و چهره دلگشا داشت. و نقش نگین آن جناب ( اللّهُ رَبّی وَ هُوَ عِصْمَتی مِنْ خَلْقِهِ ) بوده ، و انگشتر دیگری داشت که نقشش این بود. ( حِفْظُ الْعُهُودِ مِنْ اَخْلاقِ الْمَعْبُودِ ) . سید بن طاوس روایت کرده از جناب عبدالعظیم حسنی که حضرت امام محمّد تقی علیه السلام این حرز را برای پسرش حضرت امام علی نقی علیه السلام نوشت در وقتی که آن حضرت کودک بوده و در گهواره جای داشت و تعویذ می کرد آن حضرت را به این تعویذ و امر می کرد اصحاب خود را به آن و آن حرز این است : ( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ لاحَوْلَ وَ لاقُوّهَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِّیِ الْعَظیمِ اللّهُمَ رَبَّ الْمَلائِکَهِ وَ الرُّوح الخ ) و تمام آن در ( مهج الدعوات ) است. و تسبیح آن حضرت : ( سُبْحان مَنْ هُوَ دائمٌ لایَسْهُو، سُبْحانَ مَنْ هُوَ قائمٌ لایَلْهُوْ، سُبْحانَ مَنْ هُوَ غَنِیٌ لا یَفْتَقِرُ، سُبْحانَ اللّهِ وَ بِحَمْدِهِ ) .
| علیه‌السلام ۲ احترام بی اختیار سوم _ امین الدّین طبرسی از محمّد بن حسن اشتر علوی روایت کرده که گفت: من و پدرم بر در خانه متوکل بودیم و من در آن وقت کودک بودم وجماعتی از طالبیین و عباسیین و آل جعفر حضور داشتند و ما واقف بودیم که حضرت ابوالحسن علی هادی علیه السلام وارد شد. تمامی مردم برای او پیاده شدند تا آنکه حضرت داخل خانه شد. پس بعضی از آن جماعت به بعضی دیگر گفتند که ما چرا پیاده شدیم برای این پسر نه او از ما شرافتش بیشتر است و نه سنّش زیادتر است! به خدا سوگند که برای او پیاده نخواهیم شد. ابوهاشم جعفری گفت : به خدا که وقتی او را ببینید برای او پیاده خواهید شد در حالی که خوار باشید. پس زمانی نگذشت که آن حضرت تشریف آوردند؛ چون نظر ایشان بر آن حضرت افتاد تمامی برای او پیاده شدند. ابوهاشم به ایشان فرمودند: آیا شما نگفتید که ما پیاده نمی شویم برای او چگونه شد پیاده شدید؟! گفتند: به خدا سوگند که نتوانستیم خودداری کنیم تا بی اختیار پیاده شدیم .
| علیه‌السلام ۳ مؤلف گوید: این منقبت از آن حضرت شبیه است به آنچه که از جناب خضر علیه السلام روایت شده و آن روایت چنین است که دیلمی در ( اعلام الدّین ) نقل کرده از ابی امامه که حضرت رسول صلی اللّه علیه وآله و سلم فرمود به اصحاب خود آیا خبر ندهم شما را از خضر؟ گفتند: آری یا رسول اللّه فرمود: وقتی راه می رفت در بازاری از بازارهای بنی اسرائیل ناگاه چشم مسکینی به او افتاد، پس گفت : تصدّق کن بر من؛ خداوند برکت دهد در تو. خضر گفت : ایمان آوردم به خداوند هرچه خدای تقدیر فرمود می شود، در نزد من چیزی نیست که به تو دهم مسکین گفت : قسم می دهم به وجه خدا که تصدق کنی بر من که من می بینم خیر را در رخساره تو و امید دارم خیر را در نزد تو. خضر گفت : ایمان آوردم به خداوند؛ به درستی که سؤال کردی از من به وسیله امری بزرگ، نیست در نزد من چیزی که بدهم آن را به تو مگر اینکه بگیری من را و بفروشی. مسکین گفت : چگونه راست می آید این ؟ خضر گفت : سخن حق می گویم به تو. به درستی که سؤ ال کردی از من به امری بزرگ؛ سؤال کردی از من به وجه رب من؛ پس بفروشی مرا. پس او را پیش انداخت به سمت بازار و به چهارصد درهم فروخت. پس مدتی در پیش مشتری ماند که او را به کاری وانمی داشت؛ پس خضر گفت : تو مرا خریدی به جهت خدمت کردن؛ پس به کاری من را فرمان ده. گفت : من ناخوش دارم که تو را به زحمت اندازم؛ زیرا که تو پیری و بزرگ. گفت به تعب نخواهی انداخت (یعنی هرچه بگویی قادرم بر آن). گفت : پس برخیز و این سنگها را نقل کن و کمتر از شش نفر در یک روز نمی توانستند آنها را نقل کنند؛ پس برخاست در همان ساعت آن سنگها را نقل کرد. پس آن مرد گفت : ( اَحْسَنْتَ وَ اَجْمَلْتَ ) ! کار نیکو کردی و طاقت آوردی چیزی را که احدی طاقت نداشت . پس برای آن مرد سفری روی داد پس به خضر، گفت : گمان می کنم شخص امینی هستی؛ پس جانشین من باش برای من و نیکو جانشینی کن و من خوش ندارم که تو را به مشقت اندازم ، گفت : به مشقت نمی اندازی ، مرد گفت : قدری خشت بزن برای من تا برگردم پس آن مرد به سفر رفت و برگشت و خضر برای او بنای محکمی کرده بود. پس آن مرد به او گفت از تو سؤال می کنم به وجه خداوند که حسب تو چیست و کار تو چون است ؟ خضر فرمود: سؤال کردی از من به امر عظیمی به وجه خداوند عز وجل و وجه خداوند مرا در بندگی انداخته اینک به تو خبر دهم ، من آن خضرم که شنیده ای؛ مسکینی از من سؤ ال کرد چیزی نبود نزد من به او دهم؛ پس سؤال کرد از من به وجه خداوند عز وجل؛ پس خود را در قید بندگی او درآوردم و مرا فروخت و به تو خبر دهم؛ هر کَس که از او سؤ ال کنند به وجه خداوند عزوجل پس رد کند سائل را و حال آنکه قادر است بر آن ، می ایستد روز قیامت و نیست در روی او پوست و گوشت و خون جز استخوان که مضطرب است و حرکت می کند. مرد گفت : تو را به مشقت انداختم و نشناختم ، فرمود که باکی نداشته باش؛ نگاه داشتی من را و احسان کردی. گفت پدر و مادرم فدای تو حکم کن در اهل و مال من آنچه خداوند بر تو مکشوف نموده، یعنی در اینجا باش و هرچه خواهی بکن یا تو را مختار کنم هرجا که خواهی بروی. فرمود: مرا رها کن تا عبادت کنم خداوند را، چنین کرد. پس خضر فرمود: حمد مر خدایی را که مرا در بندگی انداخت آنگاه مرا نجات داد.
| علیه‌السلام ۴ فصل سوم : در دلایل و معجزات امام علی نقی علیه السلام است نگین گرانبها 💍 اول - در ( امالی ) ابن الشیخ از منصوری وکافور خادم مروی است که در سرّ من رأی حضرت هادی علیه السلام همسایه ای داشت که او را یونس نقاش می گفتند و بیشتر اوقات خدمت آن حضرت می رسید و آن جناب را خدمت می نمود. یک روز وارد شد خدمت آن جناب در حالتی که می لرزید و عرض کرد: ای سید من ! وصیت می کنم که با اهل بیت من خوب رفتار کنی ، حضرت فرمود: مگر چه خبر است ؟ و تبسم می کرد. عرض کرد که موسی بن بغا یک نگینی به من داد که آن را نقش کنم و آن نگین از خوبی قیمت نداشت. من چون خواستم آن نگین را نقش کنم شکست و دو قسمت شد و روز وعده فردا است و موسی بن بغا [یا] مرا هزار تازیانه می زند یا خواهد کشت . حضرت فرمود: اینک برو به منزل خود تا فردا شود، همانا چیزی نخواهی دید مگر خوبی. روز دیگر صبحگاهی خدمت آن حضرت رسید عرض کرد پیک موسی به جهت نگین آمده است. فرمود: برو نزد او، نخواهی دید جز خیر و خوبی . آن مرد دیگر باره گفت که الحال من نزد او روم چه بگویم ؟ حضرت فرمود: تو برو نزد او و گوش کن چه با تو می گوید، همانا جز خوبی چیز دیگر نخواهد بود. مرد نقاش رفت و بعد از زمانی خندان😄 برگشت و عرض کرد: ای سید من ! چون رفتم نزد موسی مرا گفت : جواری من در باب آن نگین با هم مخاصمت کردند آیا ممکن می شود که او را دو نصف کنی تا دو نگین شود که نزاع و مخاصمه آنها بر طرف شود. حضرت چون این بشنید خدا را حمد کرد و فرمود: چه در جواب او گفتی ؟ گفت : گفتم مرا مهلت بده تا فکری در امر آن کنم ، حضرت فرمود: خوب جواب گفتی .
| علیه‌السلام ۵ حیوان سریع السیر چهارم - و نیز از ابوهاشم جعفری روایت شده که گفت : شکایت کردم به سوی مولای خود حضرت امام علی نقی علیه السلام که چون از خدمت آن حضرت از سرّ من رأی مرخص می شوم و به بغداد می روم شوق ملاقات آن حضرت را پیدا می کنم و مرا مرکوبی نیست سوای این یابو که دارم و آن هم ضعف دارد و از آن حضرت خواستم که دعایی کند برای قوّت من برای زیارتش. حضرت فرمود: ( قَوّاکَ اللّهُ یا اَباهاشِمٍ وَ قَوّی بِرْذَوْنَکَ )؛ خدا تو را قوت دهد و قوت دهد یابوی تو را. پس از دعای آن حضرت چنان بود که ابوهاشم نماز فجر در بغداد می گذاشت و بر یابوی خود سوار می گشت و آن همه مسافت ما بین بغداد و سامره را طی می کرد و وقت زوال همان روز را به سامره می رسید و اگر می خواست برمی گشت همان روز به بغداد و این از دلایل عجیبه بود که مشاهده می گشت .
| علیه‌السلام ۶ حکایت زینب دروغگو هفتم - و نیز قطب راوندی نقل کرده روایتی که ملخصش آن است که در ایام متوکل زنی ادعا کرد که من زینب دختر فاطمه زهرا علیها السلام می باشم. متوکل گفت : که از زمان زینب تا به حال سالها گذشته و تو جوانی ؟ گفت : رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم دست بر سر من کشید و دعا کرد که در هر چهل سال جوانی من عود کند. متوکل مشایخ آل ابوطالب و اولاد عباس و قریش را طلبید، همه گفتند: او دروغ می گوید، زینب در همان فلان سال وفات کرده. آن زن گفت : ایشان دروغ می گویند، من از مردم پنهان بودم کسی که از حال من مطلع نبود تا الحال که ظاهر شدم. متوکل قسم خورد که باید از روی حجت و دلیل ادعای او را باطل کرد. ایشان گفتند: بفرست ابن الرضا را حاضر کنند شاید او از روی حجت کلام این زن را باطل کند. متوکل آن حضرت را طلبید و حکایت را با وی بگفت. حضرت فرمود: دروغ می گوید، زینب در فلان سال وفات کرد. گفت : این را گفتند، حجتی بر بطلان قول او بیان کن. فرمود: حجت بر بطلان قول او آنکه گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است او را بفرست نزد شیران🦁 اگر راست می گوید شیران🦁 او را نمی خورند. متوکل به آن زن گفت : چه می گویی ؟ گفت : می خواهد مرا به این سبب بکشد. حضرت فرمود: اینجا جماعتی از اولاد فاطمه می باشند هر کدام را که خواهی بفرست تا این مطلب معلوم تو شود. 🗣 راوی گفت : صورتهای جمیع در این وقت تغییر😨 یافت؛ بعضی گفتند چرا حواله بر دیگری می کند و خودش نمی رود. متوکل گفت : یا اباالحسن چرا خود به نزد آنها نمی روی ؟ فرمود: میل تو است، اگر خواهی من به نزد سباع می روم. متوکل این مطلب را غنیمت دانست گفت : خود شما نزد سباع بروید. پس نردبانی نهادند و حضرت داخل شد در مکان سباع و در آنجا نشست. شیران خدمت آن حضرت آمدند و از روی خضوع سر خود را در جلو آن حضرت بر زمین می نهادند. آن حضرت دست بر ایشان می مالید و امر کرد که کنار روند، تمام به کناری رفتند و اطاعت آن جناب را می نمودند. 🤫 وزیر متوکل گفت : این کار از روی صواب نیست، آن جناب را زود بطلب تا مردم این مطلب را از او مشاهده نکنند؛ پس آن جناب را طلبیدند. همین که آن حضرت پا بر نردبان نهاد شیران دور آن حضرت جمع شدند و خود را بر جامه آن حضرت می مالیدند حضرت اشاره کرد که برگردند، برگشتند؛ پس حضرت بالا آمد و فرمود: هرکَس گمان می کند که اولاد فاطمه است؛ پس در این مجلس بنشیند. این وقت آن زن گفت که من ادعای باطل کردم و من دختر فلان مردَم و فقیری مرا باعث شد که این خدعه کنم. متوکل گفت : او را بیفکنید نزد شیران تا او را بدرند؛ مادر متوکل شفاعت او را نمود و متوکل او را بخشید.
| علیه‌السلام ۷ نشانه های سه گانه امامت دهم - قطب راوندی روایت کرده از هبه اللّه بن ابی منصور موصلی که گفت : در دیار ربیعه کاتبی بود نصرانی از اهل کفرتوثا. نام او یوسف بن یعقوب بود و ما بین او و پدرم صداقت و دوستی بود؛ پس وقتی وارد شد بر پدرم. پدرم از او پرسید که برای چه در این وقت آمدی ؟ گفت : مرا متوکل طلبیده و نمی دانم مرا برای چه خواسته الا آنکه من سلامتی خود را از خود خریدم به صد اشرفی و آن پول را با خود برداشته ام که به حضرت علی بن محمّد بن رضا علیه السلام بدهم. پدرم به وی گفت که موفق شدی در این قصدی که کردی. پس آن نصرانی بیرون رفت به سوی متوکل و بعد از چند روز کمی برگشت به سوی ما خوشحال و شادان. پدرم به وی گفت که خبر خود را برای ما نقل کن . گفت : رفتم به سرّ من راءأی و من هرگز به سرّ من رأی نرفته بودم و در خانه ای فرود آمدم و با خود گفتم خوب است که این صد اشرفی را برسانم به ابن الرضا علیه السلام پیش از رفتن خود به نزد متوکل و پیش از آنکه کسی بشناسد مرا و بفهمد آمدن مرا ؛ و معلوم شد مرا که متوکل منع کرده ابن الرضا علیه السلام را از سوار شدن و ملازم خانه می باشد. پس با خود گفتم چه کنم؟ من مردی هستم نصرانی! اگر سؤال کنم از خانه ابن الرضا علیه السلام، ایمن نیستم از آنکه این خبر زودتر به متوکل برسد و این باعث شود زیادتی آنچه را که من از آن می ترسیدم؛ پس فکر کردم ساعتی در امر آن، پس در دلم افتاد که سوار شوم خر خود را و بگردم در بلد و بگذارم خر را به حال خود هر کجا خواهد برود شاید در بین مطلع شوم بر خانه آن حضرت بدون آنکه از احدی سؤال کنم؛ پس پولها را در کاغذی کردم و در کیسه خود گذاشتم و سوار خر خود شدم؛ پس آن حیوان به میل خود می رفت تا آنکه از کوچه و بازار گذشت تا رسید به در خانه ای ایستاد؛ پس کوشش کردم که برود، از جای خود حرکت نکرد. گفتم به غلام خود که بپرس این خانه کیست ؟ گفتند: این خانه ابن الرضا است ! گفتم : اللّه اکبر، به خدا قسم این دلیل است کافی، ناگاه خادم سیاهی بیرون آمد از خانه و گفت : تویی یوسف پسر یعقوب ؟ گفتم : بلی ! فرمود: فرود آی ، فرود آمدم پس نشانید مرا در دهلیز و خود داخل خانه شد، من در دل خود گفتم این هم دلیلی دیگر بود! از کجا این خادم اسم من را دانست و حال آنکه در این بلد نیست کسی که مرا بشناسد و من هرگز داخل این بلند نشده ام. پس خادم بیرون آمد و گفت : صد اشرفی که در کاغذ کرده ای و در کیسه گذاشته ای بیار، من آن پول را به او دادم و گفتم این سه. پس برگشت آن خادم و گفت داخل شو؛ پس وارد شدم بر آن حضرت در حالی که تنها در مجلس خود نشسته بود، فرمود: ای یوسف ! آیا نرسید وقت و هنگام هدایت تو؟ گفتم : ای مولای من ! ظاهر شد برای من از برهان آن قدری که در آن کفایت است . فرمود: هیهات ! تو اسلام نخواهی آورد و لکن اسلام می آورد پسر توفلان و او از شیعه ما است ، ای یوسف ! همانا گروهی گمان کرده اند که ولایت و سرپرستی و دوستی ما نفع نمی بخشد امثال شما را دروغ گفتند، واللّه ! همانا نفع می بخشد امثال تو را، برو به سوی آنچه که برای آن آمده ای پس به درستی که خواهی دید آنچه را که دوست می داری. یوسف گفت : پس رفتم به سوی متوکل و رسیدم به آنچه اراده داشتم پس برگشتم. هبه اللّه راوی گفت : من ملاقات کردم پسر او را بعد از موت پدرش و به خدا قسم که او مسلمان و شیعه خوبی بود؛ پس مرا خبر داد که پدرش بر حال نصرانیت مرد و او اسلام آورد و بعد از مردن پدرش می گفت که من بشارت مولای خود می باشم .
| علیه‌السلام ۸ فصل چهارم : در ذکر چند کلمه موجزه منقوله از حضرت هادی علیه السلام اول - قال علیه السلام : ( من رضی عن نفسه کثر الساخطون علیه )؛ هر که راضی وخشنود شد از خود و پسندید خود را، بسیار شود خشمناکان بر او. فقیر گوید: مناسب است در اینجا نقل این سه شعر از سعدی : به چشم کسان در نیاید کسی که از خود بزرگی نماید بسی مگو تا بگویند شکرت هزار چه خود گفتی از کَس توقع مدار بزرگان نکرده اند در خود نگاه خدابینی از خویشتن بین مخواه دوم - قالَ علیه السلام : ( اَلْمُصیبَه لِلصّابِرِ واحِدَهٌ وَ لِلْجازِعِ إِثنِتانِ )؛ فرمود: مصیبت شخص صبر کننده یکی است و برای جزع کننده دو تا است . فقیر گوید: ظاهراً دوتا بودن مصیبت جزع کننده، یکی مصیبت وارده بر اوست و دیگر مصیبت نابود شدن اجر اوست، به جهت جزع وبی تابی او؛ چنانکه در بعض روایات است : فَاِنَّ الْمصابَ مَنْ حُرِمَ الثَّواب ؛ یعنی مصیبت زده کسی است که از ثواب بی بهره ماند. و حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم در کاغذی که برای معاذ نوشته در تعزیت او به موت فرزندش ، فرموده : ( وَ قَدْ کانَ اِبْنُکَ مِنْ مُواهِبِ اللّهِ الْهَنیئَهِ وَ عَواریهِ الْمُسْتَوْدَعَهِ مَتَّعَکَ اللّهُ بِهِ فی غِبْطَهٍ وَ سُرُورٍ وَ قَبَضَه مِنْکَ بِاَجْرٍ کَثیٍر الصَّلوةُ وَ الرَّحْمَةُ وَ الْهُدی اِنْ صَبَرْتَ وَ احْتَسَبْتَ فَلا تَجْمَعَنّ عَلَیْکَ مُصیبَتَیْنِ فَیَحْبِطَ لَکَ اَجْرُکَ وَ تَنْدَمَ عَلی ما فاتَکَ ) . و روایات و حکایات در مدح و ثواب صبر بسیار است و من در اینجا اکتفا می کنم به یک روایت و یک حکایت . اما روایت : همانا از حضرت صادق علیه السلام منقول است که چون مؤمن را داخل در قبر کنند نماز در طرف راست او واقع شود و زکات در طرف چپ او و بِرّ یعنی نیکویی و احسان او مُشرِف بر او شود و صبر او در ناحیه ای قرار گیرد. پس وقتی دو مَلَک سؤال بیایند صبر گوید به نماز و زکات و برّ، دَریابید شما صاحب خود را، یعنی میت را نگاهداری کنید؛ پس هرگاه عاجز شُدید از آن، من هستم نزد او. و اما حکایت : پس از بعضی تواریخ منقول است که کسری بر بزرجمهر حکیم غضب کرد و امر کرد او را در جای تاریکی حبس کنند و در قید آهن او را بند نمایند. پس چند روز به آن حال بر او بگذشت. روزی کسی را فرستاد که از او خبر گیرد و از حال او بپرسد، چون آن رسول آمد او را با سینه گشاده و نفس آرمیده دید، گفت : تو در این تنگی و سختی می باشی و لکن چنان هستی که در آسایش و فراخی زندگانی می‌کنی !😳 گفت : من معجونی درست کرده ام از شش چیز و آن را استعمال کرده ام لاجرم مرا به این حال خوش گذاشته. گفت که آن معجون را تعلیم ما نیز بفرما که در بلاها استعمال کنیم شاید ما هم انتفاع از آن بریم . فرمود: آن شش چیز؛ یکی اعتماد به خداوند عزوجل است. دوم آنکه هر چه مقدّر شده خواهد شد. سوم آنکه صبر بهترین چیزی است که آدم ممتحن استعمال آن کند. چهارم آنکه اگر صبر نکنم چه بکنم. پنجم آنکه شاید مصیبتی وارد شود که از آن مصیبت سخت تر باشد. ششم آنکه از ساعت تا به ساعت، فرج است. چون این مطلب را به کسری اطلاع دادند امر کرد او را از زندان و بند رها کردند و او را احترام نمودند. سوم - قالَ علیه السلام : ( اَلْهَزْلُ فَکاهَهُ السُّفَهاءِ وَ صَناعَةُ الْجُهّالِ )؛ بیهودگی خوش منشی بیخردان و صفت نادانان است . فقیر گوید: این معنی در صورتی است که هزل با لام باشد و اگر هزل با همزه باشد چنانکه در بعض نسخ است یعنی ریشخند و فسوس و مسخرگی، و شکی نیست که این عمل شیوه اراذل و اوباش و پست فطرتان است و صاحب این عمل را از دین و ایمان خبری و از عقل و دانایی اثری نیست و به مراحل بسیار از منزل انسانیت دور و نام انسانیت از او مهجور است . چهارم - قالَ علیه السلام : ( اَلسَّهْرُ اَلَذُّ لِلْمَنامِ وَ الْجُوعُ یَزیدُ فی طیبِ الطَّعاِم )؛ فرمود: بیداری لذیذ کننده تر است خواب را وگرسنگی زیاد می کند در خوبی و پاکیزگی طعام . پنجم قالَ علیه السلام : ( اُذْکُرْ مَصْرَعَکَ بَیْنَ یَدَیْ اَهْلِکَ فَلاطَبیبٌ یَمْنَعُکَ وَ لاحَبیبٌ یَنْفَعُکَ ) ؛
| علیه‌السلام ۹ ادامه داستان قبل ... بلی پسری از او مانده است، پس آن پسر را طلبید. چون ملازم پادشاه به طلب او آمد گفت : واللّه ! نمی دانم که پادشاه از برای چه من را می خواهد و من علمی ندارم و اگر از من سؤالی کند رسوا خواهم شد؛ پس در این حال وصیت پدرش به یادش آمد و رفت به خانه آن شخص که از پدرش علم آموخته بود، گفت : پادشاه مرا طلبیده است و نمی دانم که از برای چه مطلب مرا خواسته است و پدرم مرا امر کرده است که اگر محتاج شوم به علمی، به نزد تو بیایم. آن مرد گفت : من می دانم پادشاه تو را از برای چه کار طلبیده است. اگر تو را خبر دهم آنچه از برای تو حاصل شود میان من و خود قسمت خواهی کرد؟ گفت : بلی ، پس او را سوگند داد و نوشته ای در این باب از او گرفت که وفا کند به آنچه شرط کرده است؛ پس گفت که پادشاه خوابی دیده است و تو را طلبیده است که از تو بپرسد که این زمان چه زمان است، تو در جواب بگو که زمان گرگ🐺 است. پس چون پسر به مجلس پادشاه رفت پرسید که من تو را از برای چه مطلب طلبیده ام، گفت : مرا طلبیده ای از برای خوابی که دیده ای که این چه زمان است؟ پادشاه گفت : راست گفتی؛ پس بگوکه این زمان چه زمان است ؟ گفت : زمان گرگ است. پس پادشاه امر کرد که جایزه به او دادند؛ پس جایزه را گرفت و به خانه برگشت و وفا به شرط خود نکرد☹️ و حصه ای به آن شخص نداد و گفت شاید پیش از اینکه این مال را تمام کنم بمیرم و بار دیگر محتاج نشوم که از آن مرد سؤ ال کنم . پس چون مدتی از این بگذشت پادشاه خواب 😴 دیگر دید و فرستاد و آن پسر را طلبید و آن پسر پشیمان شد که وفا به عهد خود نکرد و با خود گفت : من علمی ندارم که به نزد پادشاه روم و چگونه به نزد آن عالم بروم و از او سؤال کنم و حال آنکه با او مکر کردم و وفا به عهد خود نکردم😮‍💨 پس گفت به هر حال بار دیگر می روم به نزد او و از او عذر می طلبم و باز سوگند می خورم که در این مرتبه وفا کنم شاید که تعلیم من بکند. پس نزد آن عالم آمد و گفت : کردم آنچه کردم و وفا به پیمان تو نکردم و آنچه در دست من بود همه پراکنده شده است و چیزی در دست نمانده است و اکنون محتاج شده ام به تو، تو را به خدا سوگند می دهم که مرا محروم مکن و پیمان می کنم با تو و سوگند می خورم که آنچه در این مرتبه به دست من آید میان تو و خود قسمت کنم و در این وقت نیز پادشاه مرا طلبیده است وذنمی دانم که از برای چه چیز می خواهد سؤال نماید از من. آن عالم گفت : تو را طلبیده است که از تو سؤال کند باز از خوابی که دیده است که این چه زمان است بگو زمان گوسفند🐑 است. پس چون به مجلس پادشاه داخل شد از او پرسید که از برای چه کاری تو را طلبیده ام ؟ گفت : خوابی دیده ای و می خواهی که از من سؤال کنی که چه زمان است ؟ پادشاه گفت : راست گفتی و اکنون بگو که چه زمان است ؟ گفت : زمان گوسفند است. پس پادشاه فرمود که صله به او دادند و چون به خانه برگشت، متردد شد که آیا وفا کند به عالم یا مکر کند و حصه او را ندهد؛ پس بعد از تفکر بسیار گفت شاید من بعد از این محتاج نشوم به او و عزم کرد بر آنکه غدر کند و وفا به عهد او نکند.😡 ادامه دارد ...
| علیه‌السلام ۱۰ اول _ مسعودی از یحیی بن هرثمه روایت کرده که گفت : فرستاد مرا متوکل به سوی مدینه برای حرکت دادن حضرت امام علی نقی علیه السلام را از مدینه و بردن به سامره به جهت بعض چیزها که درباره او به متوکل رسیده بود. پس چون به مدینه وارد شدم اهل مدینه بانگ و فریاد برداشتند چندانکه مانند آن نشنیده بودم؛ پس ایشان را ساکن کردم و قسم خوردم که من مأمور نشدم که مکروهی به آن حضرت برسانم و تفتیش کردم منزل آن جناب را، نیافتم در آن مگر قرآن ودعا و مانند آن. و در ( تذکره سبط ) است که لَمْ اَجِدْ فیهِ اِلاّ مَصاحِفَ و اَدْعِیَهً وَ کُتُبَ الْعِلْمِ فَعَظُمَ فی عَیْنی. پس آن حضرت را از مدینه حرکت دادم و خودم قائم به خدمات او بودم و با آن حضرت خوشرفتاری می نمودم؛ پس در آن ایام که در راه بودیم روزی دیدم آن حضرت را که سوار شده و لکن جامه بارانی پوشیده و دم اسب خود را گره زده. من تعجب 😳 کردم از این کار او؛ زیرا که آن روز آسمان صاف و بی ابر بود و ☀️ طلوع کرده بود؛ پس نگذشت مگر زمان کمی که ابری در آسمان ظاهر شد و باران 🌧 بارید مانند دهان مشک و رسید به ما از باران امر عظیمی. پس آن حضرت رو کرد به من و فرمود: می دانم که منکر شدی و تعجب کردی آنچه را که دیدی از من و گمان کردی که من می دانستم از امر باران آنچه را که تو نمی دانستی. چنین نیست که تو گمان کرده ای لکن من زیست کرده ام در بادیه و می شناسم بادی 🌫 را که در عقب، باران دارد. یحیی گفت : چون به بغداد وارد شدیم ابتدا کردم به اسحاق بن ابراهیم طاطری و رفتم به دیدن او و او والی بغداد بود، چون او مرا دید گفت : ای یحیی این مرد یعنی امام علی نقی علیه السلام پسر پیغمبر است و متوکل را تو می شناسی و می دانی عداوتش را با این خانواده؛ پس اگر چیزی بگویی به او که وادار کند او را بر کشتن آن حضرت، پیغمبر خصم تو خواهد بود، گفتم : به خدا قسم ! من مطلع نشدم بر چیزی از او که مخالف میل متوکل باشد؛ بلکه هرچه دیدم تمامش جمیل و شکیل بود. پس رفتیم به سامره و ابتدا به دیدن وصیف ترکی رفتیم و من از اصحاب و نوکران او بودم. چون مرا دید گفت : ای یحیی ! به خدا قسم که اگر مویی از سر این مرد کم شود مُطالِب آن غیر من نخواهد بود. پس من تعجب کردم از کلام اسحاق طاطری و وصیف ترکی و سفارش ایشان در باب آن حضرت؛ پس به نزد متوکل رفتم و آنچه از آن حضرت دیده بودم و آنچه از ثناء بر آن حضرت شنیده بودم برای متوکل نقل کردم . متوکل جائزه به آن حضرت داد و ظاهر کرد نیکی و احسان خود را به آن حضرت و مکرّم داشت او را.
| علیه‌السلام ۱۱ چهارم _ شیخ کلینی و شیخ مفید و دیگران از ابراهیم بن محمّد طاهری روایت کرده اند که خراجی یعنی قرحه و جراحتی در بدن متوکل به هم رسید که مُشرف بر هلاک گردید و کسی جرأت نمی کرد که نیشتری به آن برساند. پس مادر متوکل نذر کرد که اگر عافیت یابد مال جلیلی برای حضرت امام علی نقی علیه السلام بفرستد، پس فتح بن خاقان به متوکل گفت که اگر می خواهی [کسی ] نزد حضرت امام علی نقی علیه السلام بفرستیم شاید دوایی برای این مرض بفرماید، گفت : بفرستید. چون به خدمت آن حضرت رفتند و حال او را عرض کردند فرمود که پشکل گوسفند را که در زیر پای گوسفند مالیده شده در گلاب بخیسانند و بر آن خراج بندند که نافع است ان شاء اللّه تعالی. چون آن خبر را آوردند جمعی از اتباع خلیفه که حاضر بودند خندیدند و استهزاء کردند. فتح بن خاقان گفت می دانم که حرف آن حضرت بی اصل نیست و آنچه فرموده است به عمل آورید ضرری نخواهد داشت. چون دوا را بر آن موضع بستند در ساعت منفجر شد و متوکل از درد و الم راحت یافت و مادرش مسرور شده؛ پس ده هزار دینار در کیسه کرده سر کیسه را مهر کرد و برای آن جناب فرستاد. چون متوکل از آن مرض شفا یافت مردی که او را بطحایی می گفتند نزد متوکل بود، بد آن حضرت را بسیار گفت و گفت اسلحه و اموال بسیار جمع کرده است و داعیه خروج دارد. پس شبی متوکل، سعید حاجب را طلبید و گفت : بی خبر به خانه امام علی نقی علیه السلام برو و هرچه در آنجا از اسلحه و اموال که بیابی برای من بیاور. سعید گفت : در میان شب نردبانی برداشتم و به خانه آن حضرت رفتم و نردبان را بر دیوار خانه گذاشتم چون خواستم به زیر روم به واسطه تاریکی، راه را گم کردم و حیران شدم. ناگاه حضرت از اندرون خانه مرا ندا کرد که ای سعید! باش تا🕯️ از برای توبیاورند. چون شمع آوردند به زیر رفتم دیدم که حضرت جُبّه ای از پشم پوشیده و عمامه ای از پشم به سر بسته و سجاده خود را بر روی حصیری گسترده و بر بالای سجاده رو به قبله نشسته است؛ پس فرمود که برو و در این خانه ها بگرد و تفتیش کن. من رفتم و جمیع حجره های خانه را تفتیش کردم در آنها هیچ نیافتم مگر یک بدره که بر سرش مهر مادر متوکل بود و یک کیسه سر به مهری دیگر. پس فرمود که مصلای مرا بردار، چون برداشتم در زیر مصلا شمشیری یافتم که غلاف چوبی داشت و بر روی آن غلاف هیچ نگرفته بودند‌. آن شمشیر را با دو بدره زر برداشتم و نزد متوکل رفتم. چون مهر مادر خود را بر آن دید او را طلبید و از حقیقت حال سؤال کرد مادرش گفت : من برای او فرستاده ام و هنوز مهرش را برنداشته است، چون کیسه دیگر را گشود چهارصد دینار در آن بدره بود. پس متوکل یک بدره دیگر به آن ضم کرد و گفت : ای سعید! این بدره ها را با آن کیسه و شمشیر برای او ببر و عذرخواهی از او بکن. چون آنها را به خدمت آن حضرت بردم گفتم : ای سید من ! از تقصیر من بگذر که بی ادبی کردم و بی رخصت به خانه تو در آمدم چون از خلیفه مأمور بودم معذورم، حضرت فرمود: ( وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنْقَلِبٍ یَنْقَلِبُونَ )؛ یعنی به زودی خواهند دانست آنها که ستم می کنند که بازگشت آنها به سوی کجا است .
| علیه‌السلام ۱۲ ملاقات صقر با امام هادی علیه السلام در زندان هفتم _ ابن بابویه و دیگران روایت کرده اند از صقر بن ابی دلف که چون حضرت امام علی نقی علیه السلام را به سرّ من رأی آوردند به خدمت آن حضرت رفتم که خبری از آن جناب بگیرم و آن حضرت را نزد زرافه، حاجب متوکل محبوس کرده بودند. چون نزد او رفتم گفت : به چه کار آمده ای ؟ گفتم : به دیدن شما آمده ام. ساعتی نشستیم، چون مجلس خلوت شد گفت : گویا آمده ای که خبری از صاحب و امام خود بگیری ؟ من ترسیدم و گفتم صاحب من خلیفه است. گفت : ساکت شو، که مولای تو بر حق است و من نیز اعتقاد تو را دارم و او را امام می دانم؛ پس گفت : آیا می خواهی نزد او بروی ؟ گفتم : بلی. گفت : ساعتی صبر کن که صاحب البرید بیرون رود، و چون بیرون رفت کسی با من همراه کرد و گفت ببر او را به نزد علوی که محبوس است، او را نزد او بگذار و برگرد. چون به خدمت آن جناب رفتم دیدم بر روی حصیری نشسته است و در برابرش قبری کنده اند؛ پس سلام کردم و در خدمت آن جناب نشستم حضرت فرمود که برای چه آمده ای ؟ گفتم : آمده ام از احوال شما خبری گیرم چون نظر من بر قبر افتاد گریان شدم. حضرت فرمود که گریان مباش که در این وقت، از ایشان آسیبی به من نمی رسد. گفتم : الحمدللّه پس از معنی حدیث « لا تُعادُوا الاَیامَ فَتُعادیکُمْ » پرسیدم ، حضرت جواب او را داد آنگاه فرمود: وداع کن و بیرون رو که ایمن نیستم بر تو و می ترسم اذیتی به تو برسد.
| علیه‌السلام ۱۳ ذکر شهادت حضرت امام علی نقی علیه السلام 🥀 بدان که سال شهادت آن حضرت به اتفاق، در سنه دویست و پنجاه و چهار هجری بوده و در روز وفات اختلاف است. جمله ای از علما روز سوم ماه رجب را اختیار کرده اند و بنا بر آنکه ولادت آن حضرت در سنه دویست و دوازده باشد، سن شریفش در وقت وفات قریب چهل و دو سال بوده و در وقت وفات پدر بزرگوارش، هشت سال و پنج ماه تقریباً از عمر شریف آن حضرت گذشته بود که به منصب جلیل امامت کبری و خلافت عظمی سرافراز گردید و مدت امامت آن جناب سی وسه سال بود. علامه مجلسی فرموده که قریب به سیزده سال در مدینه طیبه اقامت فرمود و بعد از آن متوکل آن حضرت را به سرّ من رأی طلبید و بیست سال در سرّ من رأی توطن فرمود در خانه ای که اکنون مدفن شریف آن حضرت است . فقیر گوید: بنابر آن روایتی که متوکل آن حضرت را در سنه دویست و چهل و سه به سامره طلبید مدت اقامت آن جناب در سامره قریب یازده سال می شود و بنا بر قول مسعودی قریب نوزده سال می شود، و درک کرد در ایام عمر شریف خود مقداری از خلافت مأمون و زمان معتصم و واثق و متوکل و منتصر و مستعین و معتز، و در ایام معتزّ آن حضرت را زهر دادند و شهید نمودند. مسعودی در ( مروج الذهب) فرموده: حدیث کرد مرا محمّد بن الفرج به مدینه جرجان در محله معروفه به غسان. گفت حدیث کرد مرا ابودعامه که گفت : شرفیاب شدم خدمت حضرت امام علی بن محمّد بن علی بن موسی علیه السلام به جهت عیادت او در آن علتی که در آن وفات فرمود، چون خواستم از خدمت آن جناب مراجعت کنم فرمود: ای ابودعامه ! حق تو بر من واجب شده. می خواهی حدیثی برای تو نقل کنم که شاد شوی ؟ عرض کردم : خیلی شائق و محتاجم به آن ، فرمود: حدیث کرد مرا پدرم محمّد بن علی از پدرش علی بن موسی از پدرش موسی بن جعفر از پدرش جعفر بن محمّد از پدرش محمّد بن علی از پدرش علی بن الحسین از پدرش حسین بن علی از پدرش علی بن ابی طالب از رسول خدا صلی اللّه علیه وآله وسلم پس به من فرمود: بنویس. گفتم : چه بنویسم ؟ فرمود: بنویس که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ الایمانُ ما وَقَّرَتْهُ الْقُلوبُ وَ صَدَّقَتْهُ الاَعْمالُ وَ الإسْلامُ ما جَری بِهِ اللَّسانُ وَ حَلَّتْ بِهِ الْمُناکَحَهُ ) . ابودعامه گفت : گفتم یابن رسول اللّه صلی اللّه علیه وآله وسلم ! نمی دانم که کدام یک از این دو بهتر است این حدیث یا اسناد آن ، فرمود: این حدیث در صحیفه ای است به خط علی بن ابی طالب و املاء رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم به هر یک از ماها به ارث رسیده انتهی . شیخ طبرسی روایت کرده که ابوهاشم جعفری رحمه اللّه این اشعار را در باب علت وکالت حضرت امام علی نقی علیه السلام گفته : مادَتِ الاَرْضُ بی وَ اَدَّتْ فُؤادی وَ اعْتَرَتْنی مَوارِدُ الْعُرَواءِ حینَ قیلَ: الاِمامُ نِضْوٌ عَلیلٌ قُلْتُ: نَفْسی فَدَتْهُ کُلَّ الْفِداءِ مَرِضَ الدّینُ لاِعْتِلالِکَ وَ اعْتَلَّ وَ غارَتْ لَهُ نُجُومُ السَّماءِ عَجَبا اَنْ مُنیتَ بِالداءِ وَ السُّقمِ وَ اَنْتَ الاِمامُ حَسْمُ الدّاءِ اَنْتَ اسَی الاَدْواءِ فِی الدّینِ وَ الدُّنْیا وَ مْحیی الاَمْواتِ و الاَحْیاءِ یعنی مضطرب و متزلزل شد زمین بر من و سنگین شد فؤاد و دل من، فرو گرفت مرا تب و لرز هنگامی که گفتند به من، امام علیه السلام لاغر و علیل گشته ، گفتم : جان من فدا و تمام فدای او باد؛ پس گفتم مریض و علیل شد دین برای علت تو و ستارگان آسمان برای مرض تو فرو شدند ای آقای من ! تعجب می کنم که تو مبتلابه درد و ناخوشی شوی و حال آنکه تو امامی هستی که درد و مرض را می بری و قطع می کنی ، و تویی طبیب دردهای دین و دنیا وذتویی که حیات می دهی به مردگان و زنده ها. بالجمله : بنا بر قول شیخ صدوق و بعضی دیگر، معتمد عباسی برادر معتز آن حضرت را مسموم کرد و در وقت شهادت آن امام غریب غیر از امام حسن عسکری علیه السلام کسی نزد بالین آن جناب نبود و چون حضرت از دنیا رحلت فرمود جمیع امرا و اشراف حاضر شدند، و امام حسن علیه السلام در جنازه پدر شهید خود گریبان چاک زد و خود متوجه غسل و کفن و دفن والد بزرگوار خود شد و آن جناب را در حجره ای که محل عبادت آن حضرت بود دفن کرد و جمعی از جاهلان احمق بر آن حضرت اعتراض کردند که گریبان چاک زدن در مصیبت، مناسب و شایسته نبود، حضرت فرمود به آن احمقان که چه می دانید احکام دین خدا را، حضرت موسی علیه السلام پیغمبر بود و در ماتم برادر خود هارون علیه السلام گریبان چاک زد.
| علیه‌السلام ۱۴ فصل ششم : در ذکر اولاد حضرت امام علی نقی علیه السلام است اولاد آن حضرت از ذکور و اناث پنج تن به شمار رفته : ابومحمّد الحسن الامام علیه السلام و حسین و محمّد و جعفر و علیه؛ اما حال حضرت امام حسن علیه السلام بعد از این مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی . و اما حسین پس من بر حال او مطلع نشدم مگر آنچه را که در ( مفاتیح ) نوشته ام و آن آنست که حسین سیدی جلیل القدر و عظیم الشأن بوده؛ زیرا که من از بعضی روایات استفاده کرده ام که از مولای ما حضرت امام حسن عسکری علیه السلام و برادرش حسین بن علی علیه السلام تعبیر به سبطین می کردند و تشبیه می کردند این دو برادر را به دو جدشان، دو سبط پیغمبر رحمت امام حسن و امام حسین علیهما السلام . و در روایت ابوالطیب است که صدای حضرت حجه بن الحسن علیه السلام شبیه بود به صدای حسین، و در ( شجره الاوصیاء ) است که حسین فرزند حضرت امام علی نقی علیه السلام از زُهّاد و عُبّاد بود و به امامت برادر خود اعتراف داشت . بالجمله : معروف است که قبر حسین در نزدیک قبر والد ماجد و برادر بزرگوارش در سامره در همان قبه سامیه است. و اما سید محمّد مکنی به ابوجعفر پس او به جلالت قدر و نبالت شأن معروف است. و بس است در شأن او که قابلیت و صلاحیت امامت را داشت ، و فرزند بزرگ حضرت امام علی نقی علیه السلام بود و شیعه گمان می کردند که او بعد از پدر بزرگوارش امام خواهد بود و پیش از پدر از دنیا رفت. بعد از وفات او حضرت هادی علیه السلام به امام حسن علیه السلام فرمود: ( یا بُنَیَّ! اَحْدِثْ للّهِ شُکْرا فَقَدْ اَحْدَثَ فیکَ اَمْرا )؛ ای پسر جان من ! تازه کن شکر خدا را؛ پس به تحقیق که حق تعالی تازه فرمود در حق تو امری را، یعنی ظهور امر امامت آن حضرت. و احادیث بَدائیه در حال ابوجعفر بسیار نقل شده و جمله ای از آنها را شیخ مفید و طوسی و طبرسی ایراد فرموده اند و شیخ طوسی و طبرسی روایت کرده اند که جماعتی از بنی هاشم گفتند که ما در روز وفات سید محمّد به خانه حضرت امام علی نقی علیه السلام رفتیم. دیدیم که از برای امام علی نقی علیه السلام در صحن خانه بساطی گسترده اند و مردم دور آن حضرت نشسته اند و ما تخمین زدیم عدد آن جماعت را که دور آن جناب بودند از آل ابی طالب و بنی عباس و قریش، به صد و پنجاه نفر می رسید، به غیر از موالی و مردمان دیگر؛ پس ناگهان امام حسن علیه السلام وارد شد در حالی که گریبان خود را در مرگ برادر چاک زده بود و آمد در طرف راست پدر ایستاد و ما آن حضرت را نمی شناختیم؛ پس بعد از ساعتی امام علی نقی علیه السلام رو به جانب او کرد و فرمود: ( یا بُنَیَّ! اَحْدِثْ للّهِ شُکْرا فَقَدْ اَحْدَثَ فیکَ اَمْرَا ) پس امام حسن علیه السلام بگریست و استرجاع گفت و فرمود: ( اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ اِیّاهُ نَشْکُرُ نِعَمَهُ عَلَیْنا وَ اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ ) . پس ما پرسیدیم که او کیست ؟ گفتند: حسن فرزند امام علی نقی علیه السلام است و در آن وقت به نظر ما بیست سال از عمر شریفش گذشته بود. ما از آن روز، او را شناختیم و از کلام پدر بزرگوارش با او، دانستیم که او امام و قائم مقام پدر بزرگوارش است .
| علیه‌السلام فصل هفتم : ذکر چند نفر از اصحاب حضرت هادی علیه السلام است شرح حال حسین بن سعید اهوازی اول حسین بن سعید بن حماد بن سعید بن مهران مولی علی بن الحسین علیه السلام الا هوازی ثقه جلیل القدر. از راویان حضرت رضا وحضرت جواد وهادی علیهم السلام است . اصلش از کوفه است لکن با برادرش به اهواز منتقل شد پس از آن به قم تحویل کرد ونازل شد بر حسن بن ابان ودر قم وفات یافت رحمه اللّه . وسی کتاب تاءلیف کرده وبرادرش حسن پنجاه کتاب تصنیف کرده ودر تصنیف این سی کتاب نیز شرکت کرده واین سی کتاب در میان اصحاب معروف است به نحوی که کتب سائرین را به آن قیاس می کنند ومی گویند که فلانی کتابهایش مثل کتب حسین بن سعید اهوازی سی مجلد است ، وحسن بن سعید همان است که رسانید علی بن مهزیار واسحاق بن ابراهیم خضینی را به خدمت حضرت امام رضا علیه السلام وبعد از آن علی بن ریان را به خدمت آن حضرت رسانید وسبب هدایت این سه نفر وباعث معرفت ایشان به مذهب حق ، اوبود واز اوحدیث شنیدند وبه اومعروف شدند، همچنین عبداللّه بن محمّد حضینی را به خدمت آن حضرت دلالت نمود، واحمد پسر حسین ملقب به ( دندان ) ، مرمی به غلواست ودر قم وفات کرده .