#سلام_محبوب_من❤️
میگویند اگر پلکت پرید عزیزت می آید
جانم برایت پر پر زد پس تو کجایی؟🥺
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
اگر به دنبال #وکیلی هستید که با تجربه و دانش خود از شما #دفاع کند، به ما اعتماد کنید. اگر میخاین اطل
✍ #تعرفه خدمات حقوقی در کانال شامل موارد زیر می باشد:
☎️مشاوره تلفنی:
سیصد هزار تومان
🧑💻مشاوره به صورت آنلاین:
صد و پنجاه هزار تومان
📝تنظیم شکواییه، لایحه دادخواست و اظهارنامه:
از صد هزار تومان به بالا. بستگی به نوع متن داره
💼🏃وکالت:
بستگی به حجم کار و بستگی به موضوع پرونده و طبق تعرفه خواهد بود.
#تعرفه
ارتباط با ادمین @adrekni1403
⚖ @ba_moshaver 👈عضویت
۹ تا چیزی که خدا میخواد بدونی:
-خدا، درون توست.
-خدا، حواسش بهت هست.
-خدا، بهت آرامش میده.
-خدا، جواب دعاهات رو میده.
-خدا، برات کافیه.
-خدا، بهت قدرت میده.
-خدا، به زندگیت چیزای قشنگی که میخوایو میبخشه.
-و خدا، تورو تنها نمیزاره
✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_و_هشتم بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بو
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_و_نهم
فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد. مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران.
چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام. باید از همین روزها کارم را شروع کنم. آمده ام به تو خبر بدهم. حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.»
خیلی ناراحت شدم. اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم. نمی خواهد بروی.»
صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: «چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.»
صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم. هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش.
یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
ـ داداش صمد آمد!
نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم. گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد.
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار می کرد و می گفت: «قدم! تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.»
خجالت می کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: «بعداً.» خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که درِ ساک به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای؟!»
گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم در خانه ی ما خیلی زحمت می کشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد.»
گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.»
خندید و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_آقا_جان💌
شما آن ولی نعمتید
که بر غم هایمان ،
دلتنگی هایمان ،
مصیبت ها و بیم و
امیدهایمان آگاهید ...
شما آن مولایی هستید
که بر زمان احاطه دارید ،
دریابید دل های خسته مان را ...
خدا کند که بیایی...
خواستم بهت یادآوری کنم که یادته چقدر به خدا گفتیم "خدایا فقط همین یه بار" و خدا نه فقط همون یه بار بلکه صد ها بار بعدش هم هوامونو داشت..
پس بیخودی غصه نخور🌱
روزت قشنگ رفیق
به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
#پای_درس_استاد
استاد_شجاعی
✨ ویژه #میلاد_حضرت_زینب سلام الله علیها
▫️اگر با کوچکترین ناملایمتی، احساس پوچی و درماندگی میکنیم، از آن جهت است که ؛
بخش اصلی و جاودانه خود را رها کرده و با نگاه طبیعی و حیوانی به خویش مینگریم!
✦ نقطهی مقابل این نگاه، وجود مبارک حضرت زینب سلاماللهعلیها است که روح بزرگ و بخش انسانی ایشان چنان عظمتی دارد که پس از آن همه مصائب در روز عاشورا، میفرماید:
💫 " وَ ما رَأَیتُ الّا جَمیلا "
#پرستار_کربلا
سالروز ولادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها و روز پرستار مبارک باد. 🌸🌼
✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
❤️🌼 کالکشن #چهارفصل 🌼❤️
#روسری_نخی
#وال_اسلپ
#خارجی
#منگوله_دار
#چهارفصل
👌 با کیفیت اعلا
📐 قواره ۱۳۵
📦
✏️مشاور فروش 😍🛍
@HOSSEIN_14
—————————————
09119302342
فروشگاه حجاب کوثر👇
—————————————
🌺🍃 @foroshgah_koosar