✋ سلام مولای ما، مهدی جان 💚
🍃🍀 ای تمام آرزوی ما
🍃🌼 ای اوج دلخوشی های ما
🍃🍀 ای مهربانترین پدر
🥀 سالهاست که جز دیدارتان آرزوی دیگری نداریم و جز شنیدن صدایتان، حسرت دیگری نچشیده ایم ،خدا شما را برساند و چشم های ما را روشن کند.🤲
🕊🌤 اللهم عجل لولیک الفرج 🌤🕊
به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_شصت_و_هشت #فصل_چهاردهم قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بل
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_شصت_و_نه
#فصل_چهاردهم
گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.»
بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد.
خوب نمی توانستم راه بروم. آرام آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.»
انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق.
توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم.
می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم.
سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت.
بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد.
🔸فصل پانزدهم
مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همة ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
یه تعریف قشنگی از دلتنگی شنیدم که میگه؛
وقتی روحت جایی باشه که جسمت اونجا نیست، یعنی دلت تنگه :)💚
❣️#سلام_امام_زمانم ❣️
وقت ظهور تو چه سرافراز ميشوند
آنان كه جز دعا به تو،
بر لب نداشتند
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا.
#اللهمعجللولیکالفرج 🤲🌿
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
🍃🌸 بــِســْم اللــّهِ الـرَّحـْمـَن الـرَّحـيم🍃🌸
مهربان خدای من 💚
تا تو هستی پناه من ، غم را
همچو مو پشت گوش اندازم
می سپارم به تو هر آنچه که هست
تا تو هستی ، به غم نمی بازم..
با توکل به اسم الله...
ه🦋الهی به امید تو یا ارحم الراحمین🦋
🌿
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_شصت_و_نه #فصل_چهاردهم گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی س
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هفتاد
#فصل_پانزدهم
شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.»
دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند.
آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش.
صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم.
زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!»
خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده.
خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته. شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته. بچه ها توی خانه خودمان، سر سفره خودمان، دارند بزرگ می شوند. اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.»
بچه ها را زمین گذاشت و گفت: «طعنه می زنی؟!»
عصبانی بودم، گفتم: «از وقتی رفتی، دارم فکر می کنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچه های طفل معصوم است. این همه مرد توی این روستاست. چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!»
ناراحت شد. اخم هایش توی هم رفت و گفت: «این همه مدت اشتباه فکر می کردی. جنگ فقط برای تو نیست. جنگ برای زن های دیگری هم هست. آن هایی که جنگ یک شبه شوهر و خانه و زندگی و بچه هایشان را گرفته. مادری که تنهاپسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری می کند. جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بی خرجی رها کرده اند و آمده اند جبهه؛ پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یک شبه، نوجوان چهارده ساله. وقتی آن ها را می بینم، از خودم بدم می آید. برای این انقلاب و مردم چه کرده ام؛ هیچ! آن ها می جنگند و کشته می شوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچه هایت بخوابی؛ وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
#سلام_امام_مهربانم✨
من ساحل و
چشمان تو دریای من است
عمری است که آرامش دنیای من است
جان میدهم آن
لحظه بفهمم ای عشق!
چشمان تو هم محو تماشای من است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
الهی
ای نزدیکتر از ما به ما !
به دلم دردیست که تنها تو را
درمانگر است،
به جانم خواهشیست که تو را
میطلبد،
به دلم تمناییست که شوق تو دارد.
ای طراوتبخش لحظات تنهاییم!
نه لطف تو مرا در خور.
نه ثناءتو مرا توان.
نهمعرفتتومراسزاو
نهانستومرایار!
دریاب این بندهی پریشان روزگاررا
اشتیاق خویش را به دلم بیشتر کن
و آن دم که به درگاهت رسیدم در بگشا
که مرا نیازیست به تو…!
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
🌱🌹🌱برای دختر دلبندت دنبال پک جشن عبادت برای جشن تکلیف هستید🌱🌹🌱
💝چادر با کیفیت و خوب میخوای؟؟ 💝
ـ💝میخوای چند سال برات کار کنه؟؟ 💝
ـ💝میخـوای قیـمتش منـاسب باشه؟؟ 💝
برات یه پیشنهاد خوب داریم😍👏👇🏻
👈که از شندینش بال در میاری😱😱
♥️بهترین چادر ها و #روسری های بازار و دیگر لوازم حجاب رو با قیمتی مناسب و تخفیف ویژه
سفارش بده👇👇
آدرس فروشگاه : رشت--سنگر،بلوارامام حسین علیه السلام،جنب مهدیه ،فروشگاه حجاب کوثر
تلفن 01334521783-09119302342
کانال تلگرام⬇️⬇️
https://t.me/+RHwHIvji1DWouGR_
کانال ایتا ⬇️⬇️
eitaa.com/joinchat/103612436C8b28b1bcc7