eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
514 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
897 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌺✨ 🌺🍃ندایے بر زمین امروز مے آید ✨🍃یل ام البنین امروز مے آید 🌺🍃فلڪ بنگر ڪہ بر دامان حیدر ✨🍃چہ ماهے نازنین امروز مے آید 🌺میلاد علمدار دشت کربلا حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام) مبارڪ باد🌺 @mabareshohada
💌 همه‌ی حرفش همین بود می‌گفت ناامیدی برا چه...؟ اصلا چه معنی دارد که آدم فکر کند تنهاست! یعنی چه که فکر کند قرار نیست گره‌ها باز شود! ⛅️ خودش بیقرار که می‌شد متوسل می‌شد به (علیه السلام ) نذر می‌کرد چندتا صلوات، 🌸 هدیه کند به علمدار عاشورا مادر می‌گفت حضرت عباس(علیه السلام ) 🌴 باب الحوائج است؛ بخاطر بیتابی کودکان کربلا خودش را به آب و آتش زد... 🌱 مگر می‌شود امیدوارانه نامش را بخوانی و بی‌جواب بمانی...؟ مادر راست می‌گفت اصلا چه معنی دارد آدم حضرت عباس(علیه السلام ) را بشناسد و امیدوار نباشد . . . ؟! 💚💜 📥ورُودبِه کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 👇 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣4⃣ #قسمت_چهل_ودوم 📖جوابش ر
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣4⃣ 📖رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی سختگیری می‌کرد . چند بار خواست به بچه ها دیکته بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت. 📖مدرسه بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت می‌کرد تا برایشان سخنرانی🎤 کند. روز جانباز را قبول نمی‌کرد . می‌گفت : من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز است که جانش را داد. 📖از طرف بنیاد، جانبازها را حج🕋 میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد👤 همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم آقا جون را داد. وقتی برگشت گفت: باید بفرستمت بروی ببینی. گفتم: حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی. بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجا تا کجا 📖برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش . هدی بیشتر از من از آن استفاده می‌کرد. 💅 با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می‌کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می‌نشست . ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد: شهلا بیا ببین😂 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃