🕊🌷🕊
🌷هر کاری مى كردن دکترا، سید به هوش نمی اومد. اگر هم می اومد... یه یا زهرا (س) می گفت؛ دوباره از هوش می رفت. کمی آب زمزم با تربت به دستم رسیده بود، با هم قاطی کردم مالیدم رو لبای سید.
🌷....چشماشو باز کرد وگفت: این چی بود؟ گفتم: آب... گفت: نه آب نبود، ولی دیگه این کارو نکن..!! من با مادرم تو کوچه های مدینه بودیم،تازه راز یا زهرا(س) گفتناشو فهمیدم.
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
🍃🌺 @mabareshohada
👤هنگام صحبت با نامحرم سرش را پایین می انداخت.
حجب و حیا در چهره اش موج میزد.
🏙وقتی برای کمک به مغازه پدرش می رفت اگر خانمی وارد مغازه میشد کتابی در دست می گرفت سرش را بالا نمی آورد و میگفت :پدر شما جواب بده
﷽
کلام شهید:
دشمن فهمید دلیلِ استقامت جوانان ما را
حال حیای ما را نشانه گرفته!
جوانِ باحیای ایرانی ؛
حواست هست⁉️
مگذار خامت کنند در این بازار مکاره ی دنیا⚠️
#شهید_سید_مجتبی_علمدار🌹🌹
🌷شادی ارواح پاک و طیبه شهدا صلوات🌷
✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃@mabareshohada 🍃🌺
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
خواب دیدم:
«در یک بیابان هستم، از دور گنبد امامزاده ابراهیم شهرستان بابلسر نمایان بود، وقتی به جلوی امامزاده رسیدم، با تعجب تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم.
هر رزمنده چفیهای به گردن و پرچمی در دست داشت، آن رزمندگان از شهدای شهر بابلسر بودند.
در میان آنها پدرم را دیدم که در سال 62 شهید شده بود، یک گل زیبا در دست پدرم بود،
بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم: «پدر منتظر کسی هستید؟»
گفت: «منتظر رفیقت سید مجتبی علمدار هستیم»
با ترس و ناراحتی گفتم: «یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید!»
گفت: «بله، چند ساعتی هست که اومده این طرف، ما آمدیم اینجا برای استقبال سید، البته قبل از ما حضرات معصومین (علیهم السلام) و حضرت زهرا (سلام الله علیها) به استقبال او رفتند، الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او هستند.»
این جمله پدرم که تمام شد از خواب بیدار شدم، با منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از سید؟
گفت سید موقع غروب پرید.
🌷 #شهید_سید_مجتبی_علمدار
🌷 #سالروز_ولادت_و_شهادت
📚 کتاب:علمدار
@mabareshohada