eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
545 دنبال‌کننده
11هزار عکس
817 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹⇐ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی»، بچه خیلی بود، همه پکر بودیم، اگر بود همه مان را الان می خنداند. 🔸⇐یهو دیدیم دونفر یه دست گرفته و دارن میان، یک روی برانکارد آه و ناله میکرد،شک نکردیم که خودش است.تا به ما رسیدند، بخشی سرِ داد زد: «نگه دار!» 🔹⇐بعد جلوی بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر و دوید بین بچه ها گم شد. به زحمت،امدادگرها رو کردیم که بروند!! ✅ برتـــرین کانال ⏬⏬ http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🍃❤️🍃 😂😍(( ))😍😂 وقتی پیدا نمیشد یه داشتیم. یکی از بچه ها رو می گرفتیم و بزور می خوابوندیم تا با بیل مکانیکی🚜 رویش خاک بریزن اونم التماس کنه تا شهدا خودشون رو بدهند تا ولش کنیم ... اون روز هر چه گشتیم پیدا نشد، کلافه شده بودیم، دویدیم و رو گرفتیم. خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد، تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس خاک بریزه ، پیدا شد. دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی بریزیم ... بچه ها در حالیکه از شادی می خندیدند ، به عباس گفتند: بیچاره ! تا دید می خوایم رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد، گفت: دیگه جای من نیست، برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم.😂😄 چون تو می خواستی کنارش خاک بشی خودش رو نشون داده ها!!! و کلی خندیدیم ...😄😄😍 خاطره ای از زندگی : شهید مجید پازوکی(شهداےتفحص) @mabareshohada
👌❤️ به سبــــڪ 😂👇 ببیـن‌رفیـ♡ـق ^•^یــه‌بـاردیگـه‌بـگـۍ↷ من‌زودٺرازٺـوشهیــدمیشم؛ 🙌ـخـودم‌میـزنـم‌نـفلـه‌ٺ‌میڪنما:/ .😂😂 ✌️💔 @mabareshohada
🌷 ﷽ 🌷 🌷🌴🌷🌴🌷 سنگر یا سنگک؟😊 همیشه خدا توی تدارکات خدمت می‌کرد. کمی هم گوش هایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد، فورا برایش تهیه می‌کرد. یک روز عصر، که از سنگر تدارکات می‌آمدیم، عراقی‌ها شروع کردن به ریختن آتش روی سر ما. من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به گودال یک خمپاره. در همین لحظه دیدم که که حاجی هنوز سیخ سیخ راه می‌رفت. فریاد زدم: «حاجی سنگر بگیر!» اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و می‌گفت: «چی؟ سنگک؟» من دوباره فریاد زدم: «سنگک چیه بابا، سنگر، سنگر بگیر...!!» سوت خمپاره‌ای حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم. ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد می‌گوید: «سنگک؟» زدم زیر خنده. حاجی همیشه همینطور بود از همه کلمات فقط خوردنی‌هایش را می‌فهمید.😅 🌷🌴🌷🌴🌷 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
😂 طلبه های جوان آمده بودند برای بازدید👀 از جبهه 0⃣3⃣نفری بودند. شب که خوابیده 😴بودیم دوسه نفربیدارم کردند😧وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜 مثلا میگفتند: قرمز چه رنگیه برادر؟!😐 عصبے شده بودم گقتند: بابا بے خیال!😏 تو کہ بیدار شدے حرص نخور بیا بریم یکے دیگہ رو بیدار کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️ خلاصہ همین طورے سے نفر را بیدار کردیم!😅😉 حالا نصف شبے جماعتے بیدارشدیم و همہ مان دنبال شلوغ کارے هستیم!😇 قرار شد یڬ نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطہ قرارگـاه تشییعش کنند!😃😄 فورے پارچہ سفیدے انداختیم روے محمد رضا و قوݪ گرفتیم تحت هرشرایطے😶خودش را نگہ دارد! گذاشتیمش روے دوش بچه ها و راه افتادیم گریہ و زارے!😭😢 یکے میگفت: ممدرضا ! نامرد چرا رفتیییی؟😭😭😩 یکے میگفت: تو قرار نبود شهید شے! دیگرے داد میزد: شهیده دیگ چی میگی؟ مگه تو جبهہ نمرده! یکی عربده میکشید😫 یکی غش می کرد😑 در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها😁 جنازه را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران خواندن بالای سر میت در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم : برو خودت رو روے محمد رضا بینداز ویک نیشگون محکم بگیر☺️😂🤣 رفت گریہ کنان پرید روی محمد رضا وگفت: محمد رضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونے😜👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید وچنان جیغی کشید😱🤣🤣که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅 .....خلاصہ آن شب با اینکه تنبیه 👊سختے شدیم ولی حسابیی خندیدیم😂 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺