eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
514 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
901 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچه‌اي به عالَم معنا 0️⃣2️⃣ #قسمت_بیستم 🔴جايگاه دعاي سحر ✨سعي كنيد اعمال اين ماه
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچه‌اي به عالَم معنا 1️⃣2️⃣ 🔻به جايي مي‌رسي كه در سحرهاي ماه ‌رمضان زبان حالت، اين مي‌شود كه: 🍃من هرچه خوانده‌ام همه از ياد برده‌ام غيراز حديث دوست كه تكرار مي‌كنم ✨يعني با تكرار اسماء او، جان را متوجه او مي‌كني، و آهسته‌آهسته خود را به او نزديك مي‌بيني، اول بايد نام او را همچنان بر زبان داشت تا آهسته‌آهسته قلب هم با زبان همراهي كند. اين اولِ كار است كه بايد اسماء او را در سحرهاي ماه رمضان صدا كني ولي مي‌رسي به جايي كه از عمق جان خواهي گفت: 🍃هرچيز كه ديدم همه بگذاشتني بود جزيادتواي‌دوست‌كه‌آن‌داشتني بود باز مي‌آيي جلو و جلو تا جايي كه خواهي گفت: 🍃با صد هزار جلوه برون آمدي كه من با صد هزار ديده تماشا كنم تو را 💢ديگر جز او را در سراسر هستي نخواهي يافت، در همة اين اسماء يك چيز را مي‌يابي و يك مطلوب را جستجو مي‌كني، تا جايي كه اين دعاها را مثل يك نسيم مي‌شناسي كه پرده از رخ محبوب برمي‌‌‌‌دارد تا تو بتواني با معبود خود بيشتر ارتباط پيدا كني، گفت: گر باد نبودي كه سر زلف تو برداشت آن عارض زيباي تو ما را كه نمودي؟ 🔰و روزه، همان نسيم است كه موجب مي‌شود قلب متوجه حق بشود و طالب اُنس با او شود. به‌هر صورت نقش دعا و استمرار دعا را در اين ماه فراموش نكنيد. فرصت فوق‌العاده‌اي است كه بتوانيم هرچه بيشتر به خدا نزديك و نسبت به آن مقام اعلي آشنا شويم. خدا مي‌داند شايد هديه‌اي بزرگ‌تر از دعاي ابوحمزة‌ثمالي كه مؤمنين در سحر ماه ‌رمضان مي‌خوانند براي روزه‌دار نباشد، فوق‌العاده عالي است، اوج ارتباط انسان را با خدا به انسان مرحمت مي‌كند. -اگر نتوانستيد هر نيمه‌شب همة آن را بخوانيد، لااقل چندصفحة آن‌را بخوانيد و شب بعد، صفحات بعد را بخوانيد.- و بدانيدكه؛ روزه انسان را تا ملاقات با خدا و رؤيت حق جلو مي‌برد. 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ #کتاب_عارفانه 🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_بیستم احمد را
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌙(فوق العاده قشنگ) اما آن قدر اصراڔ ڪردݥ ڪہ مجبوڔ شد حرف بزݩد : (( در قنوتـــ نماز بودم ڪہ گویے از فضاے ݥسجد خارج شدم. نمے دانے ݘہ خبر بود❗️ آنݘہ ڪہ از زیبایۍ هاے بهشتـــ و عذاب هاے جهڹم گفتہ شده همہ ڔا دیدݥ❗️ انبیاء ڔا دیدݥ ڪہ در ڪناڔ هݥ بودند و... )) *** سوار یڪ ماشین شدیݥ. ما پشتـــ ݥاشیݩ نشستہ بودیݥ و خودرو با سڔعتـــ حرڪت مے ڪرد. این ماشین هیـــݘ حفاظے در اطراف خود نداشتــ. در ســـر هـــــر پیچ یڪے دو نفر از ڪسانے ڪہ سواڔ شده بودند به پایین پرتـــ مے شدند❗️ جاده خرابـــ بود. ماشین هم با سرعتـــ مے رفت. سر پیچ بعدے آن قدر با سرعتــ رفت ڪہ دستـــ من هم جدا شد و... نزدیڪ بود از ݥاشیݩ پرتـــ شوم. اݦا دڔ آڹ لحظہ ے آخـــر فریاد زدݥ : (عج). در همیݩ حاݪ یڪ نفر دستم را گرفت و اجازه نداد به زݥین بیفتـــم. من به سݪامتــ توانستݥ آن گردنہ ها را رد ڪنم. در همیـــن لحظہ از پریدݥ. فهمیدم ڪہ در سخت ترین شرایط دستــ از داݦن امام زماݩ (عج) بڔ نداریم. وگرنہ تندباد حوادثـــ همہ ے ما را نابود خواهد ڪرد. این ماجــــرا را احمـ🌹ـدآقا در جمع بچہ هاے مسجد تعریف ڪرد. ✨✨✨ معراج :سال اول دهہ ے شصت بود. شرایــط ڪشور بہ دلیل جنگ و دشمنان داخـلے وخارجے انقلاب بسیـار پیچـیده بود. من با احمــ🌹ـد آقا در محـل دوست بودم. خانہ ے ما در ڪوچہ ی جنوبے مسجــد امین الدولہ و خانہ ے احــمـ🌹ـد آقا در ڪوچہ ے شمالـے مسجد قرار داشت. من چـہار سـال از ایشـان ڪوچڪ تر بودم. اما شخصیت ایشـان بسـیار در من تاثـیر گذاشـتہ بود. احــمـ🌹ـد آقا بســیار بہ نماز اول وقــت اهمیــت مے داد. بہ صورتے ڪـہ موقــع نماز همـہ ے ڪار ها را ترڪ مے ڪرد. آن روز ها را فرامـوش نمے کنم. احــمـ🌹ـد آقا هنگــام نماز گویے هیچ ڪس را جز خداوند نمے دید. از همہ ے دنیا فارغ بود و عاشـ💗ـقانہ مشغول مناجات با پروردگــار مـے شد. این اخلاق او در تمــام نوجوان هایے ڪہ اطراف او بودند تاثـیر گذاشتہ بود. بچــہ ها هم بہ نماز اول وقت مقید شده بودنـد. البتہ این ها همہ از تاثیرات استادے مانند حاج آقا حق شـناس بود. ایشـان براے ما داستان ها و روایت هاے بسـیارے در فضیلـت نماز اول وقت و باحضور قلــب مے گفت. ما در محلــہ ے چہارراه مولوے وسید اسماعـیل تہران بودیم. شرایط محل بسـیار..... یاعلی ✨✨✨ شهید ابراهیم هادے با ڪسب اجازه از انتشارات ومولف براے تایپ. ❌تایپ ڪتاب هادر فضاے مجازے حتما بایدبا ڪسب اجازه از انتشارات ومولف باشد. 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیستم فصل پنجم در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند.
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.» عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا، بیا بنشین، تو را کم داریم.» دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.» رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم. به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد. فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.» نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت. گفت: «خوبی؟!» خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.» گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم. از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران. پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه. یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد. (پایان فصل پنجم) 📚