eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
545 دنبال‌کننده
11هزار عکس
817 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچه‌اي به عالَم معنا 2️⃣1️⃣ #قسمت_دوازدهم 🔴روزه؛ دریچه عبادت ✨از پيامبر(صلی الله
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچه‌اي به عالَم معنا 3️⃣1️⃣ 🔴آزادي از وَهم ✨قديمي‌ها قصه‌اي عبرت‌آموز دارند، مي‌گويند↶ 〖بين يك مار 🐍و يك زنبور مكالمه‌اي صورت گرفت، زنبور ادعا كرد زهرِ من كشنده‌تر از زهرِ تو است ولي چون هيكلم كوچك‌تر است آدم‌ها باورشان نمي‌آيد كه زهر من مي‌ميراند و چون مُردن را به خودشان القاء نمي‌كنند، زهر من تأثير واقعي‌اش را نمي‌‌كند و اين ترس مردم از هيكل توست كه مردم را مي‌كشد و نه زهر تو. بالاخره بنا شد براي اثبات ادعاي زنبور برنامه‌اي ترتيب دهند. قرار بر اين شد هر دو بروند در كلونِ -قفل قديمي- درِ باغي كمين كنند تا وقتي‌كه باغبان آمد و انگشت خود را داخل كلون كرد كه در را باز كند، روز اول مار انگشت باغبان را نيش بزند و زنبور بيرون بپرد و روز دوم كار را برعكس كنند، همين كار را كردند. در روز اول، باغبان يك مرتبه احساس كرد چيزي دستش را گزيد، دستش را بيرون آورد و ديد زنبوري پر زد و رفت، يك كمي مقاومت كرده ودستش را مكيد و رفت دنبال كارش، پيش خود گفت زنبور بود و چيزي نبود. روز بعد، زنبور نيش زد و مار خودش را از سوراخ نشان داد، باغبان فرياد زد واي! مار دستم را گزيد، و بيهوش شد. البته اين يك قصه است ولي نكته رواني دقيقي در آن نهفته است〗 👈با بيان اين داستان مي خواهيم عرض كنيم بعضي‌ها از ترس گرسنگي مي‌‌ميرند، نه اين‌كه گرسنگي آزارشان دهد، بلكه سيري آزارشان مي‌‌‌دهد، ولي متوجه نيستند. 🔹ماه فرصت خوبي است تا اگر انسان خودش خودش را با القائات ذهني از پا در نياورد، به انسان ثابت شود چقدر با گرسنگي مي‌توان روح را متعالي كرد. بياييد خودتان را به حداقل غذا عادت دهيد، حتي شما جوانان، عصرهاي ماه رمضان ورزش كنيد، كوه‌نوردي كنيد، تا به شما ثابت شود در اوج گرسنگي بسيار قدرتمنديد. به قول مولوي↶ 🍃قدرت ‌جبريل ‌از مَطبخ نبود بود از الطاف خَلاّقِ وَدُود 🍃همچنين ‌هم ‌قدرت ‌اَبدال ‌حق هم‌ زحق‌دان، ني ‌زاطعام‌ و طَبَق ✨يعني پديده هر چه مجرّدتر باشد قدرتش بيشتر است، و نفس انسان موجودي است مجرد و متعالي، و لذا قدرتي بي‌كران دارد ولي چون اسير بدن است براي ما آن قدرت ظهور ندارد. 🔺نمونه اين قدرت بي‌كران را شما در حضرت اميرالمؤمنين(علیه السلام) مي‌بينيد، همه مردم هم‌عصر آن حضرت متعجب بودند كه ايشان با اين غذاي كم اين‌همه نيرو را از كجا دارد؟ متوجه نبودند كه روح انسان از مقام «روح» كه نزديك‌ترين مخلوق به خدا است تنزّل كرده تا به مرحلة «مِن روحي» رسيده ولي از اصل خود كه حقيقتي است فوق ملائكه منقطع نشده، و مي‌تواند همين را به شما ثابت كند كه مي‌توانيد به غيبِ قدرتمند خود وصل شويد... 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #ڪتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_دوازدهم همه داشتند توے ڪلاس پچ‌پچ مے
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌙 (فوق العاده قشنگ) من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم.ما رازدار هم بودیم. یک روز به او گفتم:احمـ🌹ـد،من و تو از بچگی همیشه باهم بودیم.اما یک سوالی ازت دارم!من نمیدونم چرا توی این چند سال اخیر،شما در معنویات رشد کردی اما من... لبخنــ☺️ـدی زد و میخواست بحث را عوض کند.اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم:حتما یک علتی داره،باید برام بگی! بعد از کلی اصرار سرش را بالا اورد و گفت:طاقتش را داری؟ با تعجـ😳ـب گفتم:طاقت چی رو!؟ گفت:بشین تا بهت بگم. نفس عمیقی کشید و گفت:یه روز با رفقای محل و بچه های مسجد🕌رفته بودیم دماوند. شما توی اون سفر نبودی. ✨✨✨ همه ی رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگتر ها گفت: احمـ🌹ـد اقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی را نشان داد و گفت: اونجا رودخانه است. برو از اونجا اب بیار. من هم راه افتادم. راه زیاد بود. کم کم صدای اب به گوش رسید. نسیم خنکی از سمت اب به سمت من امد. از لابه لای درخت ها و بوته ها به رودخـ🌊ــانه نزدیک شدم... یاعلے ✨✨✨ شهید ابراهیم هادے با ڪسب اجازه از انتشارات و مولف براے تایپ. ❌:تایپ ڪتاب ها در فضاے مجازے حتما باید با ڪسب اجازه از انتشارات و مولف باشد. 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🗒 ‌‌‌#وصیت_نامه ‌‌آسمانی شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌‌‌ #قسمت_دوازدهم» 🌴💫🌴💫🌴 🔈خطاب
🗒‌‌‌ آسمانی ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌ (آخر) » 🌴💫🌴💫🌴 🌹دست مبارکتان را میبوسم و عذرخواهی می‌کنم از این بیان، اما دوست داشتم در شرفیابی‌های حضوری به محضرتان عرض کنم که توفیق حاصل نشد. 🍀سربازتان و دست بوستان 🌺از همه طلب عفو دارم از همسایگانم و دوستانم و همکارانم طلب بخشش و عفو دارم. از رزمندگان"لشکر ثارالله " و"نیروی باعظمت قدس" که خار چشم دشمن و سدّ راه او است، طلب بخشش و عفو دارم؛ خصوصاً از کسانی که برادرانه به من کمک کردند... ‌ 💖🌷💖 نمی‌توانم از *حسین پورجعفری* نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک می‌کرد و مثل برادرانم دوستش داشتم🍃 💠از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختم‌شان عذرخواهی می‌کنم. البته همه برادران نیروی قدس به من محبّت برادرانه داشته و کمک کردند و دوست عزیزم "سردار قاآنی" که با صبر و متانت مرا تحمل کردند.💐 ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_دوازدهم من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه ه
خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.» صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.» بعد پرسید: «مشکل دوم؟!» گفتم: «خیلی حرف می زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ی ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.» 📚