eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
514 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
902 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچه‌اي به عالَم معنا 5️⃣1️⃣ #قسمت_پانزدهم 🍃در روايت از رسول‌خدا(صلی الله علیه و آ
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچه‌اي به عالَم معنا 6️⃣1️⃣ 🔴 حداقلِ غذا، حداكثرِ قدرت 🔰با روزه و با مطالعه زندگي و سيره معصومين علیهم السلام بايد به شما ثابت شود كه با حداقلِ غذا حداكثرِ قدرت را مي‌توانيد داشته باشيد، به شرطي كه داستان آن باغبان و قضيه زنبور و مار فراموش نشود، نگويي نه اين حرف‌ها بي‌خودي است، من اگر خيلي غذا نخورم مي‌ميرم، آن‌وقت مطمئن باش واقعاً مي‌ميری. 🔸شما از روزه و انصراف از غذا، حقايق غيبي طلب كنيد تا همان حقايق نصيب شما شود، اصلاً روزه براي همين است. شما موجودي غير مادي هستيد، موجود غير مادي اگر به ماده نظر داشته باشد به اين جهت است كه فعلاً منزلش ماده است، من و شما يك موجود غير مادي هستيم. منزل اصلي‌ موجود غير مادي كجاست؟ مسلّماً منزل اصلي انسان غيب است، شما نظرتان را از اين ماده كم كنيد خودتان را در عالم غيب مي‌بينيد. شما همه جايي هستيد، اما فعلاً نظرتان كجاست؟ به ماده بدن. 🔻حالا اگر بخواهيد خودتان را در عالم غيب حس كنيد بايد نظرتان را از ماده كم كنيد، شما جنستان از جنس غيب است و لذا خودتان را در عالَم غيب حسّ می‌کنید. ✨مولوي همين را در اول مثنوي مي‌گويد كه: 🍃بشنو از نی، چون حكايت مي‌كند از جدایی‌ها شكايت مي‌كند يعني همه حرف انسان‌ها وقتي در عمق آن بروي، ناله‌اي است از اين‌كه از آن مقام مجرد غيبي جدا شده‌اند. حالا روزه كمك مي‌كند كه لااقل به آن عالَم سري بزنيم. 💢مي‌فرمايد: «روزه؛ صفاي دل و افروختگي خاطر و تيزي بصيرت مي‌‌آورد» بصيرت آدم تيز مي‌شود، چون حجاب ارتباط با حقايق غيبي‌اش ضعيف مي‌شود. آيا آدم‌هاي پرخور را ديده‌ايد كه هم عمرشان كوتاه و هم انديشه‌شان ضعيف است؟ اين يك قاعده است، يك مسئله علمي است، آدم‌هاي پرخور هم خيلي زود مي‌ميرند، هم آن فرصت رسيدن به تعالي را از دست مي‌دهند و هم كم عقلند. 👈نكته خوبي از بزرگان داريم، مي‌گويند: « سيري، كُندي ذهن و كوري دل مي‌آورد و گرسنگي، نفسانيت و هوس را خوار مي‌كند و دل را با عالَم سماوي ربط مي‌دهد.» 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #کتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_پانزدهم همین طور که اشڪ میریختم و با
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌙(فوق العاده قشنگ) احمـ🌹ـدآقادرسنین نوجوانے الگوے ڪاملے ازاخلاق ورفتاراسلامے شد. هرڪارے ڪه میڪرد یقینا دردستورات دینے به آن تاڪیدشده بود.👌 یڪے ازویژگی هاے خاص ایشان احترام فوق العاده به پدرومادرش بود😍.به طورے ڪه هربار مادرش وارد اتاق میشد ایشان حتما به احترام مادر از جابلند میشد.🌺🍃 این احترام تاجایے ادامه داشت ڪه یڪ باردیدم احمـ🌹ـدآقا به مسجدآمده وناراحت هست!😔 باتعجب ازعلت ناراحتے اوسوال ڪردم. گفت:هربارڪه مادرم وارد اتاق میشد جلوے پایش بلند مے شدم.تااینڪه امروز مادرم به من اعتراض ڪرد ڪه چرا این ڪار را مے ڪنے؟من ازاین همه احترام گذاشتن تو اذیت مے شوم و... ✨✨✨ احمـ🌹ـد به صله رحم بسیار اهمیت مے داد.وقتے دفترخاطرات اورا ورق مےزنیم بازندگے یک انسان عادے مواجه مے شویم،مثلا درجایے آورده: "امروز به خانه عمه رفتم و مشغول صحبت شدم بعد به خانه آمدم ورفتم نان خریدم وبعد ڪمے استراحت ڪردم.مسجدرفتم ومشغول مطالعه شدم و..." درمسجد هم ڪه بود همین روند ادامه داشت.ظاهر زندگے او بسیارعادے بود. ✨✨✨ احمـ🌹ـدآقا ادب را از استادخود،آیت الحق حاج آقا حق شناس فراگرفته بود.🕊 همیشه درسلام ڪردم پیشقدم بود.حتے درمقابل بچه هاے ڪوچڪ. هیچ گاه ندیدم ڪه احمـ🌹ـد در کوچه وخیابان چیزے بخورد.مے ترسید ڪسی ڪه ندارد و مشڪل مالے داردببیند وناراحت شود.🌺🍃 احمـ🌹ـدآقا هرچه پول توجیبی ازپدرش میگرفت یاهرچه ڪه ڪار ڪرده بودرا خرج دیگران مے ڪرد.به خصوص ڪسانے ڪه میدانست مشکل مالے دارند.❣️ یاعلی ✨✨✨ شهید ابراهیم هادی با کسب اجازه از انتشارات ومولف برای تایپ. ❌تایپ کتاب هادر فضای مجازی حتما بایدبا کسب اجازه از انتشارات ومولف باشد. 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پانزدهم تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد
فصل چهارم روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم. چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همة روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان». آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند. صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.» رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند. 📚
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣1⃣ #قسمت_پ
❣﷽❣ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣1⃣ 📖توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی‌رسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون. از چهره ی مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. 📖توی تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور سنت شکنی بود. داشت دختر غریبه می گرفت. آن هم از تهران. ایوب کنار مادرش👥 نشسته بودو به ترکی می گفت: _ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن. 📖دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند. رفت قران را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت: -الان همه هستیم؛ هم شما خانواده ی داماد، هم ما خانواده ی عروس. من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم❌ چون شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با جانباز سخت است. ما هم شما را نمی‌شناسیم . از طرفی می‌ترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه ی درست و حسابی مالی دارد. 📖دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت: -برای آرامش خودمان یک راه می‌ماند این که قرآن را شاهد بگیریم. بعد رو کرد به من وایوب و گفت: بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید. 📖من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم. دایی گفت: _ قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید هوای هم را داشته باشید. قسم خوردیم. قرآن دوباره بین ما حکم شد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃