🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچهاي به عالَم معنا 8️⃣1️⃣ #قسمت_هجدهم 💢باز روايت داريم: «هر كس سير بخوابــد، ق
🌿🔸🌿🔸🌿
💠 روزه؛ دريچهاي به عالَم معنا
9️⃣1️⃣ #قسمت_نوزدهم
🌿حتماً قرآن بخوانيد ولي سعي كنيد قرآن را بفهميد،
👈در روايت داريم: «اَلا! لاخَيْرَ فِي قَراءَةٍ لَيْسَ فِيها تَدَبُّر»
✨يعني هيچ خيري در خواندني كه در آن تدبّر نباشد، نيست.
🔻به جاي اين كه يك سوره را بخوانيد و نفهميد، يك آيه را بخوانيد و بفهميد. اينكه گفتهاند، اگر قرآن بخوانيد اينقدر ثواب دارد، يادتان باشد مخاطبان امام در اين روايت، مردم عرب زبان بودند كه ديگر مشكل فهم #قرآن را نداشتند، در حالي كه ما فارسي زبانيم و مشكل فهميدن قرآن داريم. پس ما بايد دو كار بكنيم، هم يك سوره را بخوانيم و هم آن را بفهميم. اينكه خوب وقت صرف كنيم تا كمي از قرآن را بفهميم چه اشكالي دارد؟
🔰از اول #ماه_رمضان تا آخر ماهرمضان يك سوره را خوب بفهميد و بخوانيد، اين ثوابش حتمي است، اما در اينكه يك دور قرآن را ختم كنيد در حالي كه ميتوانيد بفهميد ولي نفهميد بايد احتياط كرد. بايد به مردم معمولي بگوييم حتي ظاهر قرآن را بخوانيد، يادتان باشد بالاخره خواندن قرآن ثواب دارد، نگاهكردن روي خط قرآن هم ثواب دارد. منتها بيسواد بايد روي خط قرآن نگاه كند، اما شما چي؟ شما در موضع تحصيلكرده و طلبهايد. شما بايد وظيفة ديگري را بر خودتان حمل كنيد، شما بايد قرآن را بفهميد، شما ميتوانيد بفهميد، پس بايد بفهميد، ولي بههرحال خواندن قرآن بههر صورتش ثواب دارد و اجر ميبريد.
💢نكته ديگري كه لازم ميبينم متذكر شوم، اينكه در اثر روزه آنچنان درخواستهاي انسان متعالي ميشود كه خواست خود را با خواست انسانهاي متعالي يعني با امامان تا حدّي، يكي مي يابيد. اين دعاها، راز و نياز امامان است با خداي خودشان، ما هم در خود احساس ميكنيم كه دلمان ميخواهد اين دعاها را بخوانيم، چون ميبينيم بهتر از اين نميشود با خدا سخن گفت. دعاهاي اين ماه با تزكيه و استمرار، زبان حال و فرياد جان شما ميشود، و به مقام اتصال به حق ميرسيد «إنشاءالله» و اسماء و صفات حق نُقل و نبات #قلب شما ميگردد.
👈گفت:
🍃درِ لقمه چوبستي، زِ هر حيله برستي
وگـر حرص بنالــد بگيريم كَريها
🔸خيلي خوب گفته است، حرص ميگويد آخر گرسنهام، ما نميشنويم و محلش نميگذاريم، «وگر حرص بنالد، بگيريم كَريها». ديدهايد وقتي با كسي حرف ميزنيد، هرچه فرزندتان ميگويد بابا، بابا، و مزاحم حرفزدن شما ميشود محلش نمي گذاريد؟ حالا ميخواهيد در ماهرمضان با چه كسي حرف بزنيد؟ با خدا، هر چقدر حرص ميگويد: آي! من هم هستم، ميگوييم نيستي، «وگر حرص بنالد بگيريم كَريها». در رابطه با خدا و از طريق روزه اينگونه بايد بشويم. خدايا به حق امامزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) ما را از روزه داران قرار بده.
#ادامه_دارد
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #کتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_هجدهم ڪار احمـ🌹ـدآقا بسته بندے چاے ب
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
#کتاب_عارفانه 🌙(فوق العاده قشنگ)
#قسمت_نوزدهم
آنجا بود ڪه حدس زدم این باید صراط باشد؛همان ڪه مے گویند از مو باریڪ تر و از شمشیر تیزتر خواهد بود.
مانده بودم چه ڪنم❗️
هیچ راه پس و پیش نداشتم .
یڪ دفعه یادم افتاد ڪه خدا به ما شیعیان،
اهل بیت(علیهم السلام) را عنایت کرده.
براے همین با صداے بلند حضرات معصومین راصدا زدم.🌺🍃
یڪ باره دیدم ڪه دستم را گرفتند و از آن مهلڪه نجاتم دادند.بعد ادامه داد؛
ببین،ما در همه مراحل زندگے بعداز توکل بر خدا به توسل نیاز داریم.
اگرعنایت اهل بیت(علیهم السلام)نباشد ، پیدا ڪردنِ
صراط واقعے دراین دنیا محال است.❌
بعد به حدیث نورانی نقل شده از
امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)اشاره ڪرد که میفرمایند؛🌹
《ازتمام حوادث و ماجرایی که برشما میگذرد ڪاملا آگاه هستیم وهیچ چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست.
ازخطاها و گناهانے ڪه بندگان صالح خداوند از آن ها دورے میکردند ولے اڪثرا شما
مرتڪب مے شوید #باخبریم.》
اگر#عنایات و #توجهات ما نبود
مصائب و حوادث زندگے شما را در بر میگرفت ودشمنان شما را از بین مے بردند.
#ادامه_دارد
یاعلی
✨✨✨
#منبع_انتشارات شهید ابراهیم هادی با کسب اجازه از
انتشارات ومولف برای تایپ.
#تذکر❌تایپ کتاب ها در فضای مجازی حتما باید با کسب اجازه از انتشارات ومولف باشد.
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هجدهم بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_نوزدهم
تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.»
خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم.»
همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم.»
نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم: «بله.»
انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.» بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.(پایان فصل چهارم)
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣﷽❣ ✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم 📖-ف
❣﷽❣
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم
📖از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم . جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه😍 ولی ایوب سرش زود درد میگرفت 🤕 طاقت شلوغی را نداشت.
📖در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان میدادند ، ناراحت میشدم .
📖چند روز ماند به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیرتر از موعد برگشت. به وقتی که از آقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم😔
عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند.
📖دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد"می روم شاهد بیاورم". رفت توی کوچه.
مامان چادر سفیدی که زمانی خودش سرش بود برایم آورد . چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
📖ایوب با دو نفر👥 برگشت.
-این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند. یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت:
-آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد می خواهی!
-خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید....
📖نشست کنارم💞 مامان اشکش را پاک کرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. عاقد شروع کرد. صدا خرت خرت قندی که مامان بالای سرم می سابید بلند شد.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃