🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچهاي به عالَم معنا 7️⃣ #قسمت_هفتم 🔴 بركات روزه ✨در روايت از امامصادق(علیه الس
🌿🔸🌿🔸🌿
💠 روزه؛ دريچهاي به عالَم معنا
8️⃣ #قسمت_هشتم
🔴 روزه، گرسنگي يا بندگي؟
🔰مهم اين است كه ما روزه بگيريم، نه اينكه فقط گرسنگي بكشيم، روزه يك نحوه صعود روحاني براي انسان است از دريچه بندگي خداوند، ولي گرسنگي يك عمل بدني است مثل ورزش كه يك عمل بدني است.
✨شما در روزه به يك صعود روحاني نظر داريد منتها از طريق گرسنگي بدن. ولي گاهي ما بهجاي اينكه در مغرب افطار كنيم، در مغرب روزه خود را خراب ميكنيم. فرق است بين افطار كردنِ روزه و خرابكردن آن.
👈افطار كردن؛ يعني روزه را شكستن. ولي خراب و باطلكردن روزه ، يعني غذاهايي را كه در روز نخوردهاي در فرصتي كه داري، جبران كني، و در واقع آن مقاومت و كنترل روحاني را كه در طي روز در خودت تقويت كردي از دست بدهي.
🔴 تقويت تقوي
🌿شايد اسبهاي چموش را ديده باشيد كه چقدر سخت است اگر بخواهيم آنها را از جايي به جايي ديگر ببريم.
اگر يك لحظه از كنترل آنها غفلت كنيد از دستتان در رفته است، بايد با يك هوشياري و كنترلِ دائمي مواظب آنها باشيد، اگر يك لحظه غفلت كنيد مي بينيد سرِجاي اول برگشتهاند، و باز بايد از اول كار را شروع كنيد.
💥بعضيها از اول تا آخر ماه رمضان يك روز هم روزه نميگيرند، چون در جهت اصلاح تدريجي خود نيستند ، سي منزل بايد اين اسب چموش را ببري تا إنشاءالله در منزل سياُم رام بشود. شهوات و نفسانيات نيز همينطور است، اگر سي روز كنترل شوند، آهستهآهسته رام ميشوند و زير فرمان عقل و شريعت قرار ميگيرند.
💢حالا اگر در موقع افطار هوسها را دوباره رها كني، مثل آن اسب چموشي است كه آن را در كنترل خود نياوردهاي و لذا دوباره سر جاي اولش برميگردد. اگر مقاومتي را كه در طول يك روز با روزهداري بهدست آوردي در هنگام افطار رها كني از آن روزه چيزي عايدت نشده است. پس مواظب باشيد مقاومت شخصيتان كه عبارت است از «تقوي»، در موقع افطار گسسته نشود، چرا كه روزه، تقويت قدرت پرهيزكاري است.
✨بههمين جهت در آخر آيه 183 سوره بقره كه مربوط به روزه است، ميفرمايد:
【 لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ 】
❃يعني شايد بتوانيد از طريق روزه متّقي شويد و قدرت پرهيزكاري بيابيد.
#ادامه_دارد
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #ڪتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_هفتم آنچه ڪه شاگردانــ و دوستانــ ا
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#ڪتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ)
#قسمت_هشتم
آن روزها:راوی⬅️مادر شہــ🌹ــید
تـهــران خیــلے کـوچـک تر از حـالا بود.مـردم زندگے های ساده ولے با صفایـے داشـتند.
بہ کم قـانع بودنـد. امـا خیـر وبرکـت از سـر وروے زنـدگے هایشان مے بارید.
خدا مے داند با ایـنکہ اوضـاع اقتصـادے مـردم ضعیف تر از حـالا بود امـا دلـخوشے مـردم بیشـتر بود.
درب هر خـانہ که باز مے شد لشکــرے از بچــہ هاے قد ونیـم قـد ☺️ راهے کـوچہ و خیـابـان مے شـدنـد ! خـانـہ ها کـوچـک و شلــوغ بــود امـا پـر از خـیـر و بـرکـت .
صبـح زود مــردها بســم الله مے گـفـتـنـد وراهے کـار مے شـدند وخــانـم هـا تـوے خــانہ مشـغول پـخـت و پـز و شـسـت و شـو و...
✨✨✨
مـن و حـاج مـحـمـود در روسـتـاے آیــنہ ورزان دمـاونـد بـہ دنـیـا آمـدیـم . دسـت تـقدیـر مـارا بہ
تـهـران آورد و در اطــراف بـازار مولـوے سـاکـن کـرد.
✨✨✨
حــاجـے مغـازه ے چـایـے فـروشـے در چــهار راه سـیـروس داشـت . آن موقـع اکـثـر بـازارے ها در اطـراف بـازار سـاکـن بـودنـد تـا بـہ محـل کـار نـزدیـک بـاشـنـد.
خـداونـد بـاب رحـمـتـش را بـہ روے مـا بـاز کـرد. زنـدگـے خـوب و هـشـت فـرزنـد عطــا کرد.🌸
آن سـال هـا ، در ایــام تـابـسـتـان ، بـہ هـمـراه بـچـہ ها بـہ دمــاونـد مـے رفـتـیـم و سـہ مـاه در روسـتـا مے مــاندیــم .
بـــچــہ هــا از خــانــ🏠ــہ و مـحـیـط بـازار دور مـے شـدنـد و حـسـابـے از آب و هـواے روسـتـا لـذت مـے بـردنـد . آنـجـا بـاغ سـیـب داشـتـیـم و بـیـشـتـر فـامـیـل مـا هـم در آنـجـا بـودنـد.
تـابـسـتـان سـال ۱۳۵۴ بـود کـہ بـار دیـگـر راهـے روسـتـا شـدیـم . آن مـوقـع بـاردار بـودم.
در آخــرین روز هـاے تـیـر مـاه بـود کــہ بـا کـمـک قـابـلـہ ی روسـتـا آخـریـن فـرزنـدم بـہ دنـیـا آمـد
:پسـرے بـسـیـار زیــبـا💫 کـہ آخــریـن فـرزنـد خــانـواده ے مــا بـاشـد.
دوســت داشــتـم نـامـش را وحـیـد بـگـذارم امــا حــاجـے اصـرار داشــت اســمـش را احــمـ🌹ـد علــے بـگـذاریـم.
احــمــ🌹ــد علـے از روز اول بـا بـقـیـہ بـچـہ هـایـم فـرق مـے کـرد . خـیـلـے پـسـر آرامـے بـود.
اصـلا اذیــت و حـرص وجـوش نـداشـت.
مـن خـیـلـے دوســتــ❤️ـش داشــتـم . مـظـلـوم بـود کـارے بـہ کــسـے نـداشـت . از بـچـگـے دنـبـال کـار خـودش بـود.
داخـل خــانـہ....
#ادامه_دارد
یاعلی
✨✨✨
#منبع: انتشارات شهیـد ابراهیم هادے با کسب اجــازه از
انتشارات ومولف براے تایــپ.
#تذکر❌: تایپ کتـاب ها در فضــاے مجــازے حتما بایــد با کســب اجــازه از انتشــارات و مولــف باشد.
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖 « #قسمت_هفتم» 🌴💫🌴💫🌴 🌷❤️شهد
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖 « #قسمت_هشتم »
🌴💫🌴💫🌴
✍خطاب به مردم عزیز کرمان...
📌 نکتهای هم خطاب به مردم عزیز کرمان دارم؛ مردمی که دوست داشتنی اند و در طول ۸ سال دفاع مقدس بالاترین فداکاریها را انجام دادند و سرداران و مجاهدین بسیار والامقامی را تقدیم اسلام نمودند.
⭕️من همیشه شرمنده آنها هستم. هشت سال به خاطر اسلام به من اعتماد کردند؛
🔆فرزندان خود را در قتلگاهها و جنگهای شدیدی، چون کربلای ۵، والفجر ۸، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس و… روانه کردند و لشکری بزرگ و ارزشمند را به نام و به عشق امام مظلوم حسین بن علی به نام ←«ثارالله»→، بنیانگذاری کردند.
💟🔰💠
این لشکر همچون شمشیری برنده، بارها قلب مِلَتمان و مسلمانها را شاد نمود و غم را از چهره آنها زدود💖
➖عزیزان! من بنا به تقدیر الهی امروز از میان شما رفته ام... من شما را از پدر و مادرم و فرزندان و خواهران و برادران خود بیشتر دوست دارم، چون با شما بیشتر از آنها بودم؛ ضمن اینکه من پاره تن آنها بودم و آنها پاره وجود من
اما آنها هم قبول کردند من وجودم را نذر وجود شما و ملت ایران کنم.
💔😭🌹
🔹دوست دارم کرمان همیشه و تا آخر با ولایت بماند..!!
این ولایت، ولایت علی بن ابیطالب است و خیمه او خیمه حسین فاطمه است. دور آن بگردید. با همه شما هستم✅
💠 میدانید در زندگی به «انسانیت و عاطفهها و فطرتها» بیشتر از رنگهای سیاسی توجه کردم
خطاب من به همه شما است که مرا از خود میدانید، برادر خود و فرزند خود میدانید.❗️
🗒وصیت میکنم "اسلام" را در این برهه که تداعی یافته در انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی است، تنها نگذارید.
🌸دفاع از اسلام نیازمند ←هوشمندی و توجه خاص→ است. در مسائل سیاسی آنجا که بحث اسلام، جمهوری اسلامی، مقدّسات و ولایت فقیه مطرح میشود، اینها رنگ خدا هستند؛ رنگ خدا را بر هر رنگی ترجیح دهید
💯♻️💠
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتم 🔹فصل دوم خانه ی عمویم دیوار به دیوار خانه ی ما بود. هر روز چند ساعتی به
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هشتم
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوة عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با
خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.» (پایان فصل دوم)
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣ #قسمت_هفت
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
8⃣ #قسمت_هشتم
🌛وقتی مهمانها رفتند. هنوز لباسهای ایوب خیس بود. و او با همان لباسهای راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود. گفت:
_ مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید، حالا پیدا شدم. اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم⁉️
🌛لپ های مامان گل انداخت و خندید. ته دلش غنج می رفت برای اینجور آدمها . آقا جون به من اخم کرد. از چشم من میدید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما، چند باری رفت و آمد و به من چشم غره رفت😒
🔺کتش را برداشت و در گوش مامان گفت:
_ آخر خواستگار تا این موقع شب خانه ی مردم می ماند؟
در را به هم زد و رفت. صدای استارت ماشین🚗 که آمد دلمان آرام شد. میدانستیم چرخی میزند و اعصابش که آرام شد برمیگردد خانه.
🔸مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جابه جا کرد و گفت:
_ اینها هنوز خشک نشده اند. شهلا بیا شام را پهن کنیم.
🥘 بعد از شام ایوب پرسید:
_ الان در خوابگاه جهاد بسته است، من شب کجا بروم؟؟
مامان لبخندی زد و گفت:
_ خب همینجا بمان پسرم، فردا صبح هم لباسهایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است.
یکدفعه صدای در آمد. آقا جون بود😥
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃