🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچهاي به عالَم معنا 6️⃣1️⃣ #قسمت_شانزدهم 🔴 حداقلِ غذا، حداكثرِ قدرت 🔰با روزه و
🌿🔸🌿🔸🌿
💠 روزه؛ دريچهاي به عالَم معنا
7️⃣1️⃣ #قسمت_هفدهم
🌿فرمايش پيامبر هست كه ميفرمايند:
«حَيُّوا قُلُوبَكُم بِقِلَّةِ الضِّحْكِ وَ طَهِّرواها بِالجُوعِ، تَصْفُو وَ تَرِقْ»
قلبهايتان را زنده نگه داريد به كمي خنده و پاك نگه داريد با گرسنگي، تا صاف و رقيق شود.
✨اشك #شب_قدر از گرسنگي طولاني #ماه_رمضان بهدست ميآيد، دل بايد رقيق باشد، دلي كه رقيق باشد اشك هم ميريزد، دلي كه اشك ريخت يعني درِ غيب را دارند برايش باز ميكنند، اگر درِ غيب برايتان باز شد اصلاً حرص دنيا را نميخوريد، ادراكتان عوض ميشود و نوع تجزيه و تحليلتان از حوادث تغيير ميكند. امام خميني«رحمةاللهعليه» يكطور انقلاب را ميديـدند، راديوي بيبيسي هم يكطور ميبيند. پيغمبر وامامزمان«صلواةاللهعليهما» يكجور دنيا را ميبينند و مردم معمولي هم يكطور. انشاءالله خدا با روزه، يك قلب مورد پسند #امام_زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) به شما ميدهد.
💢گفتهاند: «گرسنگي چون رعد است و قناعت چون ابر و حكمت چون باران.» رعد و برق باران ميدهد، حكمت يعني؛ دقيق انديشي. ميگويد: اگر گرسنگي بكشيد و قناعت پيشه كنيد حكيم ميشويد.
🍃از پيامبر روايت شده است كه:
«مَنْ اَجاعَ بَطْنَهُ عَظُمَت فِكْرَتُهُ وَ فَطَنَ قَلْبُهُ»
✨يعني: هر كس شكمش را گرسنه نگه دارد فكرش بلند و قلبش بيدار و تيزبين ميگردد؛
نه اين كه در افطار آن چه را نخورده است تماماً جبران كند كه در اين حال مزه دينداري را نميچشد، آنوقت ميگوييد چي شد آمديم توي اين دنيا؟ خدا ميگويد آمدي توي اين دنيا كه نوراني و ديندار بشوي، وقتي كه آدم منطبق بر دستور شريعت عمل نكند مزه دينداري را نميچشد و وقتي مزه دينداري را نچشيد فلسفه زندگي دنيايي را نخواهد فهميد.
💫پيامبر فرمودند: «اگر كسي شكمش را گرسنه نگه دارد، فكرش بزرگ ميشود و قلبش زيرك ميشود» لذا معني زندگي را ميفهمد،
👈گفت:
🍃هركه غافل گشت ازكِشت بهار
اوچه داند قيمت اين روزگار
🔸كسي قيمت و ارزش زندگي را در اين دنيا خواهد فهميد كه فرصتهاي به كمالرساندن خود را از دست ندهد.
#ادامه_دارد
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #کتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_شانزدهم احمـ🌹ـدآقادرسنین نوجوانے الگ
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#کتاب_عارفانه 🌙(فوق العاده قشنگ)
#قسمت_هفدهم
بارها شده بود ڪه احمـ🌹ـدآقا درمسجد براے ماصحبت میڪرد و بچه ها یڪے یڪے به جمع ماوارد میشدند.
ایشان با تواضع جلوے پاے همه ے این بچه ها بلند میشد و به آن ها احترام میڪرد.😊
خدا مے داند احترام و ادبے ڪه ایشان براے بچه ها قائل بودچقدر در روحیه آنها تاثیر داشت.
بچه هایے ڪه تشنه محبت بودند با یڪ مربے ارتباط داشتند ڪه اینگونه براے آنها احترام قائل بود.😇
✨✨✨
فراموش نمیڪنم،احمـ🌹ـدآقا هیچ گاه از ڪارها و اعمال عرفانے خودش حرفے نمیزد،بلڪه باادب و رفتار خود دیگران راعامل به دستورات دین میڪرد.🕊🍃
خانواده آنها نسبتا ثروتمند بود.پدرش از خارج از ڪشور براے او یڪ ڪتانے بسیار زیبا آورده بود👟.
آن موقع این چیزها اصلا نبود.احمـ🌹ـد همان شب ڪتانے را به مسجد آورد وبه من نشان داد.
مے دانست ڪه خانواده ما بضاعت مالے چندانے ندارد.براے همین اصرار داشت ڪه من آن کتانے رابردارم.❣️
مےگفت؛من یڪ ڪتانے دیگر دارم.
به تمام مستحباتے ڪه میشنید عمل میڪرد؛مثلا،به یاددارم چهل روز جلوے درب خانه را آب و جارو میڪرد.😊
درخانه وقتے مے خواست بخوابد به انداختن تشڪ وداشتن تخت و... مقیدنبود.🌺🍃
با اینڪه درخانه هرچه ڪه مے خواست برایش فراهم بود.اما یڪ پتو برمے داشت و به سادگے هرچه تمام تر مے خوابید.
مدتے درچایے فروشے یڪے ازبستگان ڪارمیڪرد.☕️احتیاجے به پول نداشت اما مے دانست ڪه اهل بیت(علیهم السلام)،بیڪارے رابزرگترین خطر براے جوانان معرفی ڪرده اند.
#ادامه_دارد
یاعلی
✨✨✨
#منبع_انتشارات شهید ابراهیم هادی با کسب اجازه از
انتشارات ومولف برای تایپ.
#تذکر❌تایپ کتاب هادر فضای مجازی حتما بایدبا کسب اجازه از انتشارات ومولف باشد.
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شانزدهم فصل چهارم روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به س
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفدهم
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند
توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.» بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم.
بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینة بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم.
صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. آه از نهاد صمد درآمده بود.
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب