eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
514 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
902 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچه‌اي به عالَم معنا 4️⃣1️⃣ #قسمت_چهاردهم 🔴روزه؛ عامل نجات از وَهم 🔹اصل روزه يعن
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچه‌اي به عالَم معنا 5️⃣1️⃣ 🍃در روايت از رسول‌خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) داريم↶ 【 اِنَّ الشَّيْطانَ لَيَجْرِي مِنْ بَنِي‌آدَمَ مَجْرَي الدَّمِ فَضَيِّقُوا مَجارِيَهُ باِلْـجُوعِ 】 ✨يعني شيطان مثل خونِ در بدن شما، در روح شما جاري مي‌‌شود، از طريق گرسنگي جاي او را تنگ كنيد. همچنان‌كه حضرت مي‌فرمايند:【 اَلصَّومُ يُسَوِّدُ وَجْهَهُ 】 ✨يعني روزه موجب سياه ‌رويي شيطان است و ديگر نمي‌تواند انسان را تحت تأثير قرار دهد. 🔻روزه مي‌خواهد به تو بگويد كه «وَهم» را بكُش، اين بهترين نتیجه روزه است. آدم مي‌گويد اگر غذا نخورم مي‌ميرم. آقا! اين گوي و اين ميدان، آرام‌آرام شروع كن، شايد ابتدا، باورت نيايد، وسط به خودت ثابت كن كه اين‌طور نيست كه غذا و شكمِ پر، موجب سلامت و قدرت ما باشد. 🔹در شرح حال پيغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) داريم كه آن‌قدر گرسنگي مي‌كشيدند كه روي شكمشان سنگ مي‌گذاشتند و شال روي آن مي‌بستند كه به معده‌‌‌شان فشار نيايد. چون اگر معده خالي باشد گرسنگي به معده مقداري فشار مي‌آورد، اگر جدار معده به همديگر نزديك بشود، و به‌هم بچسبد فشار گرسنگي كم مي‌شود. 🔰آن ‌وقت حضرت اميرالمؤمنين(علیه السلام) مي‌فرمايند: وقتي عرصه جنگ سخت‌ مي‌شد به پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) پناه مي‌برديم. يعني اين هم قدرت آن پيامبري كه خود را بيشتر وقت‌ها گرسنه نگه مي‌داشت. 🔻در همين نهج‌البلاغه هست كه پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) وقتي در جنگ مي‌‌‌خروشيدند، هيچ‌كس جرأت نمي‌كرد در چشم‌هاي حضرت نگاه كند، از شدت عظمت و خشونت و ابّهت. حتماً شنيده‌ايد؛ در جنگ حُنين، تك و تنها ايستادند در حالي‌كه همه فرار كردند. باز داريم كه امام‌حسن(علیه السلام) و امام‌حسين(علیه السلام) با آن عظمت، وقتي بچه بودند دلشان براي پدرشان يعني حضرت اميرالمؤمنين(علیه السلام) سوخت، نكند پدرشان مريض بشود كه اين‌قدر كم غذا مي‌خورد، درِ كيسه آرد پدرشان را باز كردند و مقداري روغن را با آردها قاطي كردند كه آردها روغني بشود تا بعداً كه نان براي پدرشان مي‌پزند يك كمي هم حضرت روغن خورده باشند، حضرت اعتراض كردند كه اين چه كاري بود كرديد؟ 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #کتاب_عارفانه 🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_چهاردهم تاچشمم به رودخانه افتاد سرم
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌙(فوق العاده قشنگ) همین طور که اشڪ میریختم و با خدا مناجات میڪردم خیلے باتوجه گفتم؛ یاالله یاالله...🕊 به محض تکرار این عبارت یڪ باره شنیدم ڪه از همه طرف شنیده می شد.ناخودآگاه از جا بلند شدم و باحیرت به اطراف نگاه ڪردم. صدا از همه شنیده مے شد. از🌴🌳🌲 🏔 صدا مے آمد‼️😳 همه مے گفتند؛ ↙️ 💎💎 سبّوحٌ قٌدوسٌ رَبُنا وَ رَبُّ الْمَلائِڪَةِ وَ الرّوح (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائڪه و روح) 💎💎↗️ وقتے این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم. ازادامه بازے بچه ها فهمیدم که آنها چیزے نشنیده اند❗️ ✨✨✨ من‌ در آن غروب با بدنے که از وحشت مے لرزید به اطراف میرفتم. من‌ ازهمه ذرات عالم این صدارا مے شنیدم❗️❣️ احمـ🌹ـدبعد از آن ڪمے سڪوت ڪرد. بعد با صدایے آرام ادامه داد؛ ڪم ڪم به روے من بازشد! احمـ🌹ــداین را گفت و از جابلند شد تا برود. بعد برگشت و گفت؛ محسن ، این ها را براے تعریف ازخودم نگفتم. گفتم انسانے ڪه گناه را ترڪ ڪند چه مقامے پیش خدا دارد.🌹🍃 بعد گفت تامن زنده ام براے ڪسے از این ماجرا حرفے نزن❗️ یاعلی ✨✨✨ شهید ابراهیم هادی با کسب اجازه از انتشارات ومولف برای تایپ. ❌تایپ کتاب هادر فضای مجازی حتما بایدبا کسب اجازه از انتشارات ومولف باشد. 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_چهاردهم بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرز
تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.» آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباس ها هم با سلیقة تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!» خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.» ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.» ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشة اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. (پایان فصل سوم) 📚
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣﷽❣ ✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم 📖
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣1⃣ 📖از این همه اطمینان حرصم گرفته بود -به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما⁉️ _ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور -عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم می‌خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم 📖-من میگویم پدرم نمی‌گذارد شما می‌گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم⛔️ می‌ خواستم تلافی کنم. گفت: _ من آنقدر میروم و می آ یم تا تو را هم راضی، کنم، بلند شو یک عکس بیاور.... عکس نداشتم. عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃