🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچهاي به عالَم معنا 3️⃣1️⃣ #قسمت_سیزدهم 🔴آزادي از وَهم ✨قديميها قصهاي عبرتآم
🌿🔸🌿🔸🌿
💠 روزه؛ دريچهاي به عالَم معنا
4️⃣1️⃣ #قسمت_چهاردهم
🔴روزه؛ عامل نجات از وَهم
🔹اصل روزه يعني منصرفشدن از دنيا، و متصل شدن به غيب، الاّ اين كه شيطان نگذارد. شيطان ما را تحريك ميكند تا از اصل مسئله محروم شويم، در كجا؟ در «وَهْم». «وَهْم» چيست؟ دروغِ راستنما! ديدهايد بعضي آدمها از مرده ميترسند. حالا چرا ميترسند؟ ميگويند چون مرده است! وقتي زنده بود از او نميترسيدند، حالا كه مرده است آيا خطرناكتر شده يا ازنظر بدني هيچ شده است؟ قبلاً كه زنده بود يك آدم بود، دست و پا داشت، ميتوانست با ما دعوا كند، حالا كه مرده است، هيچكاري نميتواند بكند پس چرا از او مي ترسي؟ چون هيچي است. از چي ميترسي؟ از هيچي! ملاحظه مي كنيد كه ما در خيال خود يك بُعــدي داريـم كـــه «هيچي» را براي ما «چيز» ميكند و ما را از آن فراري ميدهد و از واقعيت دور ميكند.
✨حالا اگر بگويند آيا حاضري با اين مرده نصف شب توي غسالخانه تا صبح بماني؟ ميگويد نه! چرا؟ چون مرده است. ميپرسي؛ آيا مرده است يا زنده؟ ميگويد مرده است، ميگوييم آيا حاضري تنهايي بدون اين مرده در اين غسالخانه تا صبح بخوابي؟ ميگويد: باز هم ميترسم اما بهتر از قبل است، حالا اگر بگوييد حاضري با يك نفر آدم زنده، دونفري باهم در غسالخانه تا صبح بمانيد؟ ميگويد اين بد نيست. باز تكرار ميكنيم، حاضري با يك مرده بخوابي؟ ميگويد نه! اين خطرناك است، ميگوييم حاضري با اين مرده بخوابي و نصف شب هم مرده زنده شود و تا صبح با هم صحبت كنيد؟ ميگويد نه، به هيچوجه، وگرنه من ميميرم.
◀️ملاحظه كنيد اين چه بُعدي از انسان است كه دارد سر انسان كلاه ميگذارد؟ آن وَهْم است. شما يك «عقل» داريد و يك «وهم». «عقل»، واقعبين است، ولي «وَهْم»، واقعبين نيست و هيچي را چيز ميگيرد.
😈شيطان هميشه روي «وَهْم» شما كار ميكند، «هيچي» را «چيز» ميكند، «چيز» را «هيچي» مي كند.
ميگويد: اگر با يك آدم زنده دونفري در غسالخانه تا نصفشب بنشينيم صحبت كنيم قابل تحمل است، ولي اگر نصفشب مُرده كنار من در غسالخانه زنده شود، من ميميرم، در حاليكه اگر مرده زنده شود، تازه ميشود مثل حالت اول كه برايت قابل تحمل بود كه با يك آدم ديگر در غسالخانه بنشيني و صحبت كني. ولي «وَهْم» گوشش به اين حرفهاي منطقي بدهكار نيست.
💢 «وَهْم» اگر در روح ما ميدان گرفت كار ما را عملاً بهجايي ميرساند كه خواهيم گفت: از خدا كاري نميآيد، اما از حقوق آخر ماه كار ميآيد. ميگويد: اگر حقوقم را ندهند بدبخت ميشوم. يعنيچه بدون حقوق بدبخت ميشوي؟ يعني آدم «هيچي» را «چيز» ميگيرد، «چيز» را «هيچي» ميگيرد. ميخواهند روزه بگيريد تا شما اين بُعد دروغ ساز را، خلع قدرت كنيد، و شيطان نتواند ديگر از طريق «وَهْم» شما را به بيراهه بكشاند...
#ادامه_دارد
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #کتاب_عارفانه🌙 (فوق العاده قشنگ) #قسمت_سیزدهم من در آن دوران نزدیکترین دوس
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#کتاب_عارفانه 🌙(فوق العاده قشنگ)
#قسمت_چهاردهم
تاچشمم به رودخانه افتاد سرم را انداختم پایین وهمان جا نشستم❗️
بدنم شروع کرد به لرزیدن.
نمی دانستم چه کارکنم❗️
همان جا پشت درخت مخفی شدم.
کسی آن اطراف مرا نمی دید.
درخت ها و بوته ها مانع خوبی برای من بود.
من با چشمانی گردشده ازتعجب منتظر ادامه ی ماجرای احمدبودم.
چرا این قدر ترسیده بود⁉️🤔
احمد ادامه داد؛
من میتوانستم به راحتی گناه بزرگی
انجام بدهم.
در پشت آن درخت و در کنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شناکردن بودند.
✨✨✨✨
من همان جاخدا را صدا زدم وگفتم؛
خدایا کمکم کن.
خدایا الان شیطان به شدت مرا وسوسه میکند که من نگاه کنم.
هیچ کس هم متوجه نمیشود.اماخدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم.
کتری خالی را برداشتم و سریع از آنجا دور شدم.
بعد هم از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها. هنوز دوستان مسجدی مشغول بازی بودند.
برای همین من مشغول درست کردن
آتش شدم.
چوب ها را جمع کردم و به سختی آتش را
آماده کردم.
خیلی دود توی چشمم رفت.
اشک😢 همین طور از چشمانم جاری بود.
یادم افتاد که حاج آقا گفته بود؛ #هر_کس_برای_خدا_گریه_کند خداوند
او را خیلی دوست خواهد داشت.
همین طور که داشتم اشک میریختم گفتم؛
ازاین به بعد برای خدا گریه میکنم.😭
حالم خیلی منقلب بود.از آن #امتحان_سختی که درکنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز #دگرگون بودم...
#ادامه_دارد
✨✨✨
#منبع_انتشارات شهید ابراهیم هادے با ڪسب اجازه از
انتشاراه و مولف براے تایپ.
#تذڪر❌: تایپ ڪتاب ها در فضاے مجازے حتما باید با ڪسب اجازه از انتشارات و مولف باشد.
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سیزدهم خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_چهاردهم
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگة مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.»
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگة مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.»
می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»
هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت.
ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ
سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانة ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو .
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣﷽❣ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم 📖هما
❣﷽❣
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم
📖 ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی آمد من و مامان خانه بودیم. آقاجون سر کارش بود. رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند. دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد😣
📖مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد . ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی📃 از جیبش بیرون آورد .
-مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟ من چند جا رفتم نبود🚫
مامان کاغذ را گرفت
-پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام.
📖مامان که رفت به ایوب گفتم: کار درستی نکردید.
می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم
با عصبانیت😠 گفتم:
-این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟
چیزی نگفت❌
📖گفتم:
-به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود
آرام گفت: " می شود"✅
-نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند
_ من می گویم میشود ، میشود ؛ مگر اینکه ...
-مگر چی؟؟
-مگه اینکه.... خانم جان، یا من بمیرم یا شما.....
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃