eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
542 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
835 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
💐☘🌷🍃🌹 🎊🎊 بیست وششمین روز چله سلام برشما همراهان عزیز ودوست داشتنی ✅ هر کاری که میخوایم انجام بدیم ببینیم تهش چی میشه؟ 🔹ببینیم آیا لذتی که داره می ارزه؟! 🔸آیا بعد از اون لذت، رنجی هم میکشیم یا نه؟☺️ 💢رنجش بیشتره یا لذتش؟ 🔹ضمن اینکه ببین "عواقب اجتماعیش" چیه؟ ممکنه یه کاری بخوای انجام بدیم که برای خودمون ضرر نداشته باشه ولی به بقیه مردم ضرر بزنیم ✅ همه اینا رو دقت کنیم. بعد اگه دیدی مشکلی نیست اون کار رو انجام بدهیم. این میشه یه کار "عاقلانه...." 🌼زندگیتون پراز عطر خدا پرازآرامش🌼 ┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ✍مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا کانالی متفاوت در ایتا ڪلیڪ ڪنید 👇 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🕊💕🕊💕🕊💕🕊 @mabareshohada 🌹🌹سردار شهید محسن وزوایی 🌹🌹 نام:محسن نام خانوادگی:وزوایی نام پدر:حسن تاریخ تولد:سه شنبه, 04 مرداد 1339 محل تولد:تهران محل شهادت:عملیات بیت المقدس تاریخ شهادت:جمعه, 10 ارديبهشت 1361 محل تحصیل:دانشگاه صنعتی شریف رشته تحصیلی:شیمی مقطع تحصیلی:لیسانس شغل:فرمانده گردان حبیب بن مظاهر، لشگر 27 محمد رسول الله 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 خون سرخ شهید وزوایی سرآغازی بر فتح خرمشهر در فروردین 1361 که ایران برای فتح خرمشهر در تدارک اجرای عملیات بزرگ «بیت المقدس» بود این شهید بزرگوار در 23 فروردین خود را به منطقه عملیاتی می رساند.وفرماندهی رو برعهده گرفت . شهید محسن وزوایی پس از ماهها مجاهدت و مبارزه با دشمنان اسلام و حماسه آفرینهای فراوان در روز 10 اردیبهشت 1361 در عملیات «بیت المقدس» هنگام هدایت نیروهای تحت امر، بر اثر اصابت گلوله و ترکش به فیض شهادت نایل آمد فرازی وصیت نامه اگر نتوانستید جنازه ام را به عقب بیاورید آنرا به روی مین های دشمن بگذارید تا اقلاًٌ جنازة من کمکی به حاکمیت اسلام کرده باشد . ان شاءالله . 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ✍مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا ڪلیڪ ڪنید 👇 🌺🍃@mabareshohada 🍃🌺 🍃🍂🌿 🌺🍃🍂🌿🌺🍃🍂
🌹🌷🌻🌺🌹🍁 تنها چیزی که تا امروز آرزویش بر دلم مانده . . . این بود که می‌خواستم قبل از خاکسپاری سینه امیررضا را ببوسم ؛ ولی همکارانش نگذاشتند ، داخل قبر فرزندم را ببینم و این دلتنگی همچنان ادامه دارد ؛ فرزندم سالم رفت . . . اما بی سر و بی دست برگشت . پدر شهید مدافع حرم شهید امیر رضا علیزاده🌹🌹 تولد : 12 , 7 , 1354 شهادت : 10 , 2 , 1392 ✅فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم امیر رضا علیزاده سعی کنید حزب الله باشید و حزب الله باقی بمانید ، نه حزب باد . . . که در مواجهه با حزب الشیطان دچار از هم گسیختگی روحی ، روانی و فکری می‌شوند . . و در کلام و عمل همراه آن‌ها می‌شوند . 🌷شادی ارواح پاک و طیبه شهدا صلوات🌷 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ✍مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا ڪلیڪ ڪنید 👇 🌺🍃@mabareshohada 🍃🌺 🍃🍂🌿
-------------------💠🕊💠●••• بسم ربّ الشهداء و الصّدیقین «شهید محمدرضا خانه‌عنقا، انگشتر عقیقی داشت که سال‌ها مزین انگشتش بود. رکاب انگشتر در تمرینات نظامی ترک برداشته بود. محمدرضا وقتی در سال 1362 عازم جبهه بود، انگشتر را به مادرش سپرد و سفارش کرد که از آن خوب نگهداری کند تا پس از بازگشت تعمیرش کند. محمدرضا در عملیات خیبر مفقودالاثر شد و بعد از آن، این انگشتر مونس و همدم مادر بود تا اینکه شب سه‌شنبه پانزدهم فروردین1379 شهید با دو نفر از دوستانش را در خواب دیدم. دوستان خود را برای پذیرایی به منزل آورده بود و بعد از پذیرایی و گفت‌وگو با دوستانش، وقتی داشتند از منزل خارج می‌شدند، دوستان شهید به من اشاره کردند و گفتند: حالا که تا اینجا آمدیم لااقل پدرت را از خواب بیدار کن تا تو را ببیند. محمدرضا گفت: نه، به علت علاقه‌ای که ایشان در بین برادران به من دارد، اگر بیدارش کنم، دیگر نمی‌گذارد من برگردم. تا بیدار نشده برویم، من آثاری از خودم برایش گذاشتم. بیدار که شدم، با کسی در مورد این خواب صحبت نکردم، اما دائم چشمم دنبال آثاری از شهید بود که به آن اشاره کرده بود. یک‌هفته بعد، هفتم محرم بود. زمانی که مادر شهید به سراغ انگشتر می‌رود، متوجه می‌شود که انگشتر از محل شکستگی به هم متصل شده! بلافاصله مرا خبر کرد و دیدم که انگشتر، کاملاً سالم است. » ✨(انگشتر اکنون در موزه شهدای تهران است) 🖊راوی: پدر شهید خانه عنقا ✍مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا ڪلیڪ ڪنید 👇 🍃🌺 @mabareshohada 🍃🌺 •••●💠🕊💠●•••
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سی و هفتم منم دوست دارم خادمتون بشم دوست دارم تو طلائیه و شلمچه و فکه خادم زائرینتون بشم داشتم حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد -الو سلام لیلا جان لیلا : سلام حنانه کجایی؟ -مزارشهدا چطور مگه؟ لیلا: ای بابا دختر حواست کجاست ؟ تاریخ ثبت نام حوزه علمیه شروع شده دیگه ثبت نام کردی ؟ -وای خاک عالم بخدا یادم رفته بود لیلا : خوب الان از مزار میری سرراهت حتما ثبت نام کن -باشه ممنون از یادآوریت عزیزم لیلا : قربانت حلال کن ما داریم میریم خادمی آهم بلند شد بازم خادمی با صدای بغض آلود گفتم : التماس دعا تا اذان مغرب مزار بودم بعدش رفتم خونه سرراهم برای حوزه علمیه خواهران ثبت نام کردم مشغول خوندن درسها برای شرکت در حوزه علمیه بودم بهمن ماه ب سرعت میگذشت و اسفند ک اوج سفرای راهیان نوره در راه بود من با دلی که هوای خادمی داشت ثبت نام کردم برای سفر عشق مسئول ثبت نام مینا بود و مسئول ماشین همسرش بود تاریخ سفرمون ۲۹اسفند بود مینا میگفت لحظه تحویل سال فکه هستیم فکه مدینه است بخدا محل عروج سید اهل قلم از فکه میتوان الهی شد با اسم سیدمرتضی آوینی با دل شکسته راهی سفر کربلای ایران شدم .................... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش 🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇 🍃🌺 @mabareshohada 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐☘🌷🍃🌹 🎊🎊 بیست و هفتمین روز چله در دنیای _اضطراب امروز، آرامش و راحتی خیال، است که بسیاری آرزوی آن را دارند، اما برای رسیدن تنها آرزو کافی نیست، بلکه باید قدم پیش نهاد و کاری کرد. برای بدست آوردن آرامش 💟 با حرکات آرام و صحبت کردن شمرده، احساس آرامش را به جمع منتقل کنیم. 🗣 💗💚💗 💟 اعتقاادات مذهبی و معنوی رو قوی کنیم ،که عمل از پر افتخارترین روش های رسیدن به آرامش خاطراست، آنگاه می توانیم بگوییم💓 « الا بذکر الله تطمئن القلوب »❤️ اگر از خدا دور افتاده اید، اکنون زمان آشتی است. داشتن یک تکیه گاه معنوی و همیشگی موجب آرامش می شود. 👌 🌼زندگیتون پراز عطر خدا پرازآرامش🌼 ┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ✍مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا کانالی متفاوت در ایتا ڪلیڪ ڪنید 👇 🌺🍃@mabareshohada 🍃🌺
🌹🍃🕊🍃🌹 ✒️ 🌷عراق پاتک شدیدی زد تا جزایر مجنون رو پس بگیره شهید بابایی توی اون عملیات شیمیایی شد سرش پر شده بود از تاولهای ریز و درشت سرش می خارید و با خاراندن زیاد ، تاولها ترکیده بود بنده خدا خیلی اذیت شده بود بهش گفتم برو بیمارستان دوا و درمان کن می گفت اگه برم بستری ام می کنن و از کارم جا می مونم ... ... چند روز بعد بیرون جزیره یه برکه آب پر از نیزار دیدیم عباس لحظه ای ایستاد و به جریان آب دقت کرد بعد با حالت خاصی بهم گفت: حسن! می دونی این آب ، کدوم آبه؟ با تعجب گفتم: یعنی چی؟ خب این آب هم مثل بقیه آبها ، فرقش چیه؟ گفت: اگه دقت کنی می بینی این آب ، انشعابی از آب فراته آبی که امام حسین علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام تو کربلا دستشون رو باهاش شستشو دادن عباس معتقد بود اگه سرش رو با اون آب بشوید ، تاول های سرش خوب میشه اتفاقا سرش رو شست و شفا گرفت چند روز بعد تمام تاول ها خوب شد و اثری ازشون نموند... 🌹 راوی: ستوان حسن روشن منبع: کتاب حکایت فرزندان روح الله ۱ ، صفحه94 🍃🌺 @mabareshohada 🍃🌺
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سی و هشتم خخخخخ برامون کلاس گذاشتن مارو فرستادن پادگان شهید مسعودیان وسط پادگان مسعودیان یه هفت سین بزرگ چیده بودن هفت سین که مزین به نام هفت شهید بود اولین جایی ک رفتیم همون فکه بود آی شهدا دلم شکسته دلم خادمی شما را میخاد 😔 اونروز بخاطر تحویل سال تا ساعت ۶-۷ غروب فکه بودیم نگاهم ک به بچه های خادم میفتاد دلم میگرفت دوست داشتم خادمشون باشم روز دوم سفر شلمچه و طلائیه بودیم سه ساله شدم شهدا سه ساله فرماندمون حاج ابراهیم همت دستم گرفت و از گناه بلندم کرد من عاشق شلمچه ام شلمچه عطر بوی مادر حضرت زهرا(سلام الله علیها را میده روز سوم راهی هویزه شدیم شهر شهادت سیدجوان سید حسین علم الهدی سرمو گذاشتم رو مزارش گفتم سیدجان دوست دارم خادمتون بشم رفتم تو طاقی ها نشستم گریه کردم که یهو یه دختر خانمی زد رو شونه ام گفت اهل کار هستی ؟ هنگ کرده بودم با تعجب و ذوق بهش نگاه کردم دختره : چیه نگفتی اهل کاری یانه ؟ -آره آرزومه دختره: پس پاشو با من بیا اسمت چیه ؟ من محدثه ام -منم حنانه محدثه : دوساعت پشت این در باش هیچکس راه نده -باشه باشه حتما محدثه : فعلا یاعلی دو ساعتی پشت در مراقب بودم تا اینکه بعد از دوساعت محدثه زد به در گفت: حنانه جان در باز کن خانما برن داخل -باشه عزیزم در که باز کردم محدثه گفت : میخای خادم بشی ؟ -وای از خدامه محدثه : خب پس برو کفشداری به بچه ها کمک کن شب باهم میریم وسایلتو میاریم -وای خدایا باورم نمیشه شب باهم رفتیم اردوگاه اما..... .................... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش 🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺💕🍃💕🌺 🎊🎊 بیست و هشتمین روز چله ســــــــــلام دوســتان 👋 عیـدتـون مبــارک 💐 لبخـند بزنیـد... خـدا بـا ماسـت.😊 امـروز میـلادِ امام زمـانِ عزیـزمـونه. تنها منجےِ عالـم،کسے که گـره همـه ی مشکلات با اومدنشون باز می شه.❤️ هممـون به جشـنِ تولـدشون دعـوتیـم👌 چه هدیـه ای برای تولـدشون آمـاده کنیـم؟!🎁 چه هدیه ای بیشتـر از همـه خوشحالشـون می کنه؟!😍 فکـر کنیـم ببینیـم تو کدوم کـار لنگ می زنیـم؟ بیشتر غـرقِ چه گناهی شدیـم؟!😔 یه بسـم الله بگیـم و اینبار قول بدیـم بد قولے نکنیـم.😓 📌امروز 📌خوش اخلاقی یادم نمیره😍 📌مراقب حرفام هستم⚠️ 📌نگاهمو کنترل میکنم ! 📌 فضای مجازی هم محضر خداســـــت مواظب چت ها و لایک هامون باشیم❗️ 💫روزتون شاد و پر برکت و پر از حس ناب بندگی💫 📥ورُودبِه کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 👇 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃 🔴 🔹 ده ویژگی معنوی استاد از نگاه نزدیکان: ۱- همیشه با بود و به این کار توصیه می‌کرد. ۲- آیه "اُفوِّضُ أمری إلَی الله إنّ الله بصیرٌ بالعباد" را در قنوت و هنگام گفتن زیاد قرائت می‌کرد. ۳- بعد از نماز مغرب و عشا های طولانی داشت. ۴- شب‌ها قبل از خواب حدود بیست دقیقه می‌خواند. ۵- به مقید بود. ۶- هنگام خواندن روضه سیدالشهدا(ع) و مناجات شبانه، با صدای بلند می‌کرد. ۷- برای و نیز اساتید خویش احترام وصف ناپذیری قائل بود. ۸- از جوانی علاقه وافری به داشت و به افراد می‌سپرد تا در این باره برایش دعا کنند. ۹- از و مرید پروری گریزان بود. ۱۰- به علاقه وافر داشت و گاه ساعت ها در نقطه ای می نشست و تفکر می‌کرد. 🔸شهید بزرگوار گفته بود: «گهگاه که به اسرار وجودی خود و کارهایم می‌اندیشم، احساس می‌کنم یکی از مسائلی که سبب خیر و برکت در زندگی‌ام شده و همواره عنایت و لطف الهی را شامل حال من کرده است، احترام و نیکی فراوانی بوده که به پدر و مادر خود کرده‌ام. به ویژه در دوران پیری و هنگام بیماری، که افزون بر توجه معنوی و عاطفی، تا آن جا که توانایی‌ام اجازه می‌داد، از نظر هزینه و مخارج زندگی به آنان کمک و مساعدت کرده‌ام.» هدیه به روح مطهرش صلوات 🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃 ✍مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا ڪلیڪ ڪنید 👇 🌺🍃@mabareshohada 🍃🌺
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سی و نهم مسئول اردوگاه و مسئول اتوبوس ما اجازه ندادن من برم برای خادمی هرچقدرم گریه کردم التماس کردم گفتن نه که نه من بقیه مناطق را با اشک و گریه سپری کردم از جنوب که برگشتیم زمان آزمون ورودی حوزه اعلام شد ۱۵اردیبهشت برای همین شدیدا مشغول خوندن دروس دبیرستان بودم بالاخره روز آزمون رسید با استرس تمام تو جلسه حاضر شدم گویا جواب این آزمون ۱۵شهریور و اعلام جواب آزمون پرسش پاسخ اول شهریور بود آزمون دادیم و از اونور اعلام شد باید برای بسیج ویژه شدن آزمون بدیم آزمون اواسط خرداد بود و اعلام جواب یک هفته بعد روز آزمون بسیج بالاخره رسید مثل آزمون طلبگی اصلا استرس نداشتم روز اعلام جواب رسید بسیجی ویژه نشده بود 😛😛😌😌 اما جزو گردان بسیج شده بودم ☺️☺️ برام زیاد مهم نبود خسته و کوفته از پایگاه برگشتم بهمون گفتن از روز شنبه دوره های آموزشیمون شروع میشه این دوروز خوبه دیگه خونم پیش مامان اینا تو فکرش بودم که یهو گوشیم زنگ خورد -الو سلام زینب جان زینب :سلام حنانه گلم حنانه من با یه سری از بچه ها میریم جمکران توام میای؟ -جدی ؟ میشه منم بیام ؟ زینب : آره عزیزم آقا طلبیدتت اگه میای فردا بیام دنبالت ؟ -آره حتما ممنونم عزیزم به یادم بودی زینب :‌ آقا طلبیدتت من چیکاره ام؟ -مرسی از ذوق تا صبح خوابم نبرد بعدازنماز صبح حاضر شدم رفتم ی چای بخورم که بابام گفت : کله سحر کجامیری؟ -مسجد جمکران بابا:این بازی های تو کی تموم میشه ما راحت بشیم نیم ساعت نشد زینب اومد بابا: برو چهار نفر منتظرتن -خداحافظ با ماشین شخصی رفتیم مستقیم رفتیم جمکران مسجدی که مکانش توسط خود امام زمان(عج) الله تعالی فرجه الشریف تعیین شده بود شیخ حسن جمکرانی تو حیاط مسجد با بچه ها نشستیم رو به روی گنبد -آقا خیلی دوستت دارم آقا هنوز یادمه تو شلمچه رو تونو ازم برگردوندید میشه الان نگاهم کنید همیشه زیر نگاهتون باشم اون دو روز عالی بود تو راه برگشت رفتیم مزارشهدای قم سرمزار شهید معماری و شهید صالحی یکیشون مادرشو شفا داده بود و دیگری از بهشت اومده بود و زیر کارنامه دخترشو امضا کرده بود شهید مهدی زین الدین هم که گل سرسبدشون بود فرمانده لشگر ۱۷علی بن ابی طالب اون روز عالی بود واقعا باید برگردیم و فردا کلاسام شروع میشه .................... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش 🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇 🍃🌺 @mabareshohada 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمین حقیر بود براے داشتنت آسمان به تو بیشتر مےآید پرواز ڪردن سخت نیست عاشق ڪه باشے بالت میدهند تا پرواز ڪنےآن هم عاشقانه ... 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🌺💕🍃💕🌺 🎊🎊روز بیست و نهم چله ســـــلام همراهان آسمانے امام على عليـــ🌹ــه السلام میفرمایند: خودت را به كارهاى زيبا (خدا پســـــندانه) عادت بده كه اگر به آنها عادت كنى برايت لذت بخـــــش مى شوند.☺️ (نهج البلاغه، خطبه 178) امروز را تمــــــ👀ــــرین میکنیم رفتار خوبی که از آن غافـــ😓ــل هستیم را در خود مون ایجاد کنیم وشـــ☺️ــادی آن را تقدیم به دل زیبای آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کنیم.. وخودمون هم لذتش رو ببریم 🌪 حواسمون به پـــ↯↯ــــرتگاه ها باشه چـــــت با نامحرم 👥 کانال های مستهجن ☠ خلوت های گنــــــ🕳ـــاه اگر شاغل هستیم از کارمون نزنیم به بهانه های مختلف❗️ مدیـون نشیم⚠️ 🌹دل هاتون آسمونی و گرم ِ خـــــدای مهربون... 🌹🌹کانال معبر شهدا 🌹🌹 کانالی متفاوت در ایتا 📥ورُودبِه کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 👇 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
❅ 🌹 ❅ 🌹❅ 🌹❅ 🌹❅🌹❅ @mabareshohada 🌷 بـسم رب الـشـهدا والـصدیـقین شهید عبدالحمید حسینی تاریخ تولد: ۱۳۴۱ تاریخ شهادت: ۱۳ اردیبهشت ۱۳۶۱ محل تولد: شیراز محل شهادت: فکه مزار شهید: گلزار شهدای شیراز(دارالرحمه) شهیدی که گفته میشود امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) در تشییع پیکر او شرکت داشته اند. شهیدی که ساعت دقیق شهادتش را می دانست. شهیدی که وصیت کرد؛ شبانه دفنش کنند تا خجالت زده ی حضرت زهرا(سلام الله علیها)نشود. شهیدی که محل دفنش همان شد که پیش از شهادتش مشخص کرده بود شهیدی که در دوران دفاع مقدس ارتباط های بسیار معنوی با امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) داشت. شهید ی که به قول خودش فدایی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود. خاطرات ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺩﺵ ﮐﻨﺪ، ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻭ ﻗﺴﻢ ﺑﺨﻮﺭ ﮐﻪ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﻲ ﺩﻫﻲ - ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻮﻥ ﺩﻝ ﺭﺣﻢ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ ، ﻗﺴﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﺍﺵ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﺪ . ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻗﺴﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻋﺒﺪﺍﻟﺤﻤﯿﺪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺑﺴﭙﺎﺭﯾﺪ . ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺧﺪﺍ ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺸﻮﯼ، ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻣﮕﺮ ﺍﻋﺪﺍﻣﯽ ﻫﺴﺘﯽ ( ﺁﻥ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺍﻋﺪﺍﻣﯿﻬﺎ ﺭﺍ ﺷﺐ ﺧﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ) ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ( ﺱلام الله علیها ) ﺭﺍ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺧﺎﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﻦ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﮎ ﺑﺸﻢ . 🌹 🌹 🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ✍مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا ڪلیڪ ڪنید 👇 🌺🍃@mabareshohada 🍃🌺
پنج شنبہ ... بغضِ غريبِ هفتہ استـ و من فاتحہ ے جــا مــاندن از تورا مے خوانم ... 💐 باز آیینه و آب و سینے و چاے و نبات باز پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باتومیشد بوی باران راشنید قطره ای از آب دریا راچشید ای بهارجاودانی! ای شهید ای وجودت آسمانی! ای شهید یاد تو، یاد تمام لاله هاست معنی احساس خوب ژاله هاست #شهید_محمدرضا_دهقان 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
🌺💕🍃💕🌺 🎊🎊روز سی ام چله ســــــــــلام همسفرهای آسمونے🌹 حواسـم باشه شنیدن بعضی آهنگ ها یعنی افتادن تو پرتـ🕳ـگاهِ گناه.♨️ 🌺اولین دعا تو سجده هام و قنوتِ نمازم ظهور مولامون باشه.💐🌹 ⭕️اگه کسے خطام رو بهم گوشزد کرد قبل از جبهه گیری یا توجیه گناهم به حرفش فکر کنم. 📵نکنه باعثِ نشرِ پیامی بشم که باعث شکستن دل امام زمانم بشه. اگه از چیزی مطمئن نیستم به زبون نیارم. ⛔️اگه غیبت کسی شد حرفو عوض کنم،خوبیای اون فرد رو بگم یا جمع رو ترک کنم.🏃 ⚠️حواســـم باشه،به هر قیمتی سعی نکنم بهم خوش بگذره. 💠مگه دوستی خدا رو نمیخوایم😌 پس چشمامونو رو گناه ببندیم🙈 امروزتون پر ازنشاط، پر از عطر خدای مهربون🌹 🌹🌹کانال معبر شهدا 🌹🌹 کانالی متفاوت در ایتا 📥ورُودبِه کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 👇 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🌹 ❅ 🌹❅ 🌹❅ 🌹❅🌹❅ 🔰 @mabareshohada 🔰 " 🌹شهید "مهران کابلی🌹 متولد 1340 از اهالی روستای قره تپه استان مازندران بود که در اردیبهشت سال 66 و در عملیات کربلای 10 در ماووت عراق به شهادت رسید و عزت آفرین شد ✳️توصیف احوالات شهید کابلی از زبان یکی از همرزمانش، شنیدنی است: ارتش را که محل خدمت سربازی‌اش بود، به پایان رساند. بعد از خدمت، ازدواج کرد که ثمره ازدواجش، تولد فرزند پسرش حمیدرضا بود. حمیدرضا هنوز دو سالش نشده بود که خبر رسید شهید کابلی به جبهه آمده است. کسی باورش نمی‌شد، تا اینکه در منطقه کردستان او را دیدیم. دیگر آن مهرانی که می‌شناختیمش نبود. روحیه‌اش خیلی تغییر کرده بود. نماز‌هایش، دعا‌هایش، صحبت و رفتار و کردارش همه فرق کرده بود. نماز‌هایش خیلی بامعرفت بود؛ کمتر حرف می‌زد. ادامه عملیات کربلای 10 در تاریخ 14 اردیبهشت 1366 در منطقه ماووت عراق بود که بر اثر ترکش خمپاره ۶۰ به شدت زخمی شد. او را در آمبولانس گذاشتند، هر زمانی که درد زخم‌ها، او را اذیت می‌کرد فقط ذکر مقدس یا حسین(علیه السلام )، یا مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف ) و یا زهرا(سلام الله علیها ) بود که به او آرامش می‌بخشید. به اورژانس نرسیده، به شهادت رسید و روح از کالبد جسمش جدا شده و او نهمین لاله پرپر روستای قره تپه شد. ✅خاطرات در زمان جنگ دوست صمیمی داشت به نام « () او می‌گوید اگر شهید شدی مرا می‌کنی؟گفت:«بله حتما.» گفت: «نه! اینطور نمی‌شود یک دست‌ نوشته به من بده که آن دنیا با خودم داشته باشم وآن دنیا بهت نشان بدهم که تو شفاعت من را کردی.» مهران هم یک دست‌نوشته به او داد. شهید مدافع حرم کابلی هم این دست‌نوشته تربت امام حسین علیه السلام و غبار حرم حضرت علی علیه السلام را به دوستانش داد گفت اگر روزی پیکرم را آوردند اینها را بگذارید روی پیکرم. ✅ وصیت شهید ای امت بزرگ ، هرگز به دل خود شک نیاورید که ما با چشمان بسته رفته ایم بلکه بسیار آگاهانه رفته ایم . 🌹 🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ✍مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا ڪلیڪ ڪنید 👇 🌺🍃@mabareshohada 🍃🌺
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب چهل و یکم مراسم اختتامیه با روایتگری حاج حسین یکتا تموم شد عالی بود وقتی برگشتم خونه دیدم هیچکس خونه نیست ساعت ۱۰شبه 😐😐😐یعنی کجا رفتن یه برگه رو در اتاقم بود دست خط پدرم بود نوشته بود رفته بودن مهمونی 😔😔 وارد اتاقم شدم چند تا از عکسای حاج ابراهیم همت تو اتاقم زده بودم نشستم رو تخت روبروی عکس با اشک گفتم داداش هوای خانوادمو داشته باش دست اونام را هم بگیر از گناه نجاتشون بده ساعتم کوک کردم رو ساعت ۲:۳۰برای نماز شب هرزمانی دلم میگرفت نمازشب میخوندم دلم هوای شلمچه ،طلائیه و حاج ابراهیم همت کرده بود زیارت عاشورا خوندم بعدش خوابیدم ساعت دونیم از جیغای ساعت پاشدم برای نماز برای وضو که رفتم فهمیدم هنوز خانواده ام برنگشتن 😔😔 وضو گرفتم برگشتم اتاقم قامت نماز شب بستم بنظرمن حال هوای آدم با نماز شب عوض میشه بعد نماز همون جا کنار سجاده دراز کشیدم خوابم برد خواب دیدم تو طلائیه ام روضه بود انگار زینب برام دست تکون داد: حنانه حنانه بیا اینجا رفتم نشستم کنارش آروم گفتم: چ خبره؟ زینب: حضرت آقا(رهبر)دارن میان طلائیه بچه ها میگن حاج ابراهیم همت و حاج ابراهیم هادی هم قراره بیان -وای خدایا 😭😭 نیم ساعت نشد رهبر اومدن دیدم صف اول یه سری از شهدا نشسته بودن آقا حرفهاشون تموم شد رفتن همه بچها جمع شدن دور شهدا منو زینبم رفتیم سمت حاج ابراهیم همت سرمو انداختم پایین که یهو حاجی گفت: خانم معروفی درسته من برادرتم اما نامحرمم بهتون هرزمان که میحواهید با بنده صحبت کنید روسری سر کنید یهو از خواب پریدم صدای اذان صبح تو اتاقم میومد اشکام جاری شد 😭😭😭 خانم معروفی روسری کن 😭😭😭 دوباره وضو گرفتم برای نماز از خواب به بعد هرزمان که میخوام با حاجی حرف بزنم روسری سر میکنم فردا حلقه صالحین دارم .................... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش 🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇 🍃🌺 @mabareshohada 🌺