eitaa logo
محمد ابوی سانی | قیام🇵🇸
2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
68 فایل
بازنشراخباروارائه تحلیل های سیاسی، فرهنگی و اجتماعی مدرس حوزه و دانشگاه عضومجمع خطبای جوان کشور(مشعر) مشاور ازدواج و خانواده و مدرس دوره های خانواده متعالی عضو و مدرس دبیرخانه صالحین _«ایتا»PV @ghiam89 وقت مشاوره: 09395195885 https://virasty.com/Ghiam89
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از KHAMENEI.IR
صلی الله علیک یا موسی بن جعفر و رحمة الله و برکاته
🔰 | فعالیتهای انقلابی آیت‌الله خامنه‌ای باعث ریزش طرفداران انجمن حجتیه شد 🔸: روایت تاریخی – تحلیلی از مبارزات آیت‌الله خامنه‌ای در مشهد 📝 سلیمی نمین: «آیت‌الله خامنه‌ای خودشان را درگیر جریانات متفاوتی هم که در بودند به‌هیچ‌وجه نمی‌کردند. مثلا انجمن حجتیه مشهد به دلیل فعالیت‌های آیت‌الله خامنه‌ای ریزش جدی کرد. آقای حلبی آمد مشهد، علیه آیت‌الله خامنه‌ای صحبت کرد. من از کانال خویشاوندی‌ای که با رأس مشهد داشتم مطلع می‌شدم. من رفتم خدمت آقا گفتم آقای حلبی این حرف‌ها را علیه شما زده است اما ایشان گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است. هیچ تأثیری که بخواهد درصدد واکنش برآیند، نداشتند. آقای خامنه‌ای، چون اسلام را به صورت واقعی معرفی می‌کرد، خود این جدایی از این جریانات را رقم می‌زد. یعنی یک فردی که قبلاً در جلسات انجمن حجتیه بود می‌آمد یک جلسه در بحث‌های آیت‌الله خامنه‌ای شرکت می‌کرد و می‌فهمید آنچه آنجا به او داده می‌شده است قرابت چندانی با اسلام نداشته لذا بدون هیچ درگیری‌ای جدا می‌شد.» 🔹گفتگوی تفصیلی با «عباس سلیمی نمین» پژوهشگر تاریخ را اینجا بخوانید.
هدایت شده از خبرگزاری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شعار «مرگ بر شاه» از کجا شروع شد 🔹تا ۲۹ بهمن ۱۳۵۶ در تظاهرات مردم شعار «مرگ بر شاه» شنیده نمی‌شد؛ اما چه چیزی باعث شد مردم به یک‌باره این شعار را سر بدهند؟ @Farsna - HD
هدایت شده از روایت پیشرفت
🌟 نمایشگاه دستاوردهای دوساله دولت مردمی سیزدهم ▫️همراه با ارائه گزارش پیشرفت رویکردها و راهبردهای دولت توسط وزرای محترم ⏰ زمان برگزاری و ساعات بازدید : مراسم افتتاحیه۱۸بهمن ماه۱۴۰۲-ساعت ۱۸ ۱۹ الی ٢١ بهمن ماه ١٤٠٢ صبح‌ها: از ساعت ۹ الی ١٣ شب‌ها:از ساعت ۱۵الی ٢۰ 📌مکان نمایشگاه:حرم مطهر امام رضا(علیه السلام)،باب الجواد،محل دائمی نمایشگاه های آستان قدس رضوی 🇮🇷 نمایشگاه @revayatepishraftedolate13
بسم‌الله «ولی من . چون پسرم اُتیسم داره.» همینکه جمله‌ام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانی راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمی‌دانم خشونتِ توی ترمزش، به خاطر تعجب بود یا اینکه از مخالفت صریح و قاطعم با حرف‌هایش جا خورد. مسافران در حال نچ نچ داشتند خودشان را به عقب بر می‌گرداندند که راننده پنجره‌اش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد. از پنجره ی باز شده، سوز هوای بهمن‌ماه می‌خورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن ماهِ پارسال می‌برد... ادامه ی این خاطره رو اینجا بخونید👇👇 https://eitaa.com/mabavi/4488
محمد ابوی سانی | قیام🇵🇸
بسم‌الله «ولی من #رای_میدم. چون پسرم اُتیسم داره.» همینکه جمله‌ام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانی را
بهمن ماهِ پارسال... وقتی که توی همین تاکسی‌های سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشت‌هایمْ کاغذ آدرس داروخانه‌ای در کوچه پس کوچه‌های جنت‌آباد شمالی را فشار می‌دادم. یک واسطه بهم اطمینان داده بود که آنجا رسپیریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطه‌ای که توی زندگیِ پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله می‌انداخت. پسر دو ساله ی من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کم‌حسی در اُتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی، به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع می‌خواست مبل باشد یا قله‌ی سرسره‌ای در پارک. می‌توانست پشت بام خانه‌ای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت. وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه ی خلوت. ناخودآگاه با صدای پایین‌تر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم رسپیریدون دارید؟ مرد چند ثانیه‌ای به من نگاه کرد. انگار می‌خواست از شدتِ استیصال صورتم شناسایی‌ام کند که آیا واقعا کودک اتیستیک دارم یا نه. منتظر جواب دستگاه خیالی دروغ‌سنجی‌اش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم «آقا بخدا برای همین کاغذ، ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. می‌تونید کدملی بچه‌مو چک کنید.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانه‌اش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه ی قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل می‌کنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشک‌هایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و می‌شد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرص‌های تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانه‌مان، تمام شده بود. صبح زود، کاسه‌ی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه سیزده آبان بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده ی اخبار، اول مطمئن‌مان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خودِ خود من باشم، متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص رسپیریدون را بومی‌سازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریم‌ها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار می‌رود...» نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرین‌تر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه رسپیریدون از داروخانه‌ی محله‌مان به خانه آمد. من رأی می‌دهم چون پسرم اتیسم دارد. چون می‌دانم اگر با صندوق‌های خالیِ اقتدار و امنیت این مملکت، خال بردارد، هزاران مادرِ نگران مثل من، باید برای داروهای ساده‌ای مثل تب‌بر و سرماخوردگی، مسیر پر رنج مرا طی کنند. تازه معلوم نیست آن موقع اصلا سیزده آبانی باشد... صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسی‌بلندهای نماینده‌ها حرف می‌زد. پسر جوان کنارش که نگاه خیره‌ی معذب‌کننده‌ای به یقه‌ی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوییس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه توی این مملکت خراب شده» خواستم بگویم خیلی از مردمان سرزمین‌های جنگ زده یِ اطرافمان هم رفتند سوییس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیه‌شان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا نه مراتع سرسبزش! اما نمی‌شد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شده‌ی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگ‌های داخلی‌شان داشته باشد. در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت *آهسته ببندید* که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسی‌رانی برای همه ماشینا میزنه؟» راننده که انگار سرِ درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمی‌کنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید به این و اون باشیم که کلامون پسِ معرکه است.» با خنده‌‌ام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش می‌دونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!»