‹ مَبـهوت ›
—
شده باران بزند بر بدن پنجرهات
ناگهان بغض بیفتد به تن حنجرهات؟! (:
چگونه ضربانِ قلبم را برایِ تو بفرستم ،
تا باور کنی من فراموش کردنت را بلد نیستم !(:
زمین پر شده از آدمایی کہ قرار بود بدون هم نتونن [: !
هرچه بیشتر میبینمت
احتیاجم به دیدنت بیشتر میشود
مثل خون در رگ های من ...(: 🧡
-احمد شاملو
‹ مَبـهوت ›
از اون روز خیلی گذشته . . از آخرین باری که باهم حرف زدیم و گله کردم ازت و گفتی برو ، گفتم سخته رفتن
•| اونقدر سخته که فقط خودم می دونم قفسه سینه م گاهی در حال شکافته شدنه! ولی می دونی کم بیارم چی میشه؟ و اگه هیچ کسم حرفی ازش نزنه، این خودمم که تا ابد پیش خودم شرمنده میشم وگرنه حرف بقیه همیشه برام فاقد اهمیت بوده خیلی این روزا دارم سعی می کنم مسیر پیش رومو مستقیم ادامه بدم میدونی؟! و میلیون ها احساس توی من وجود داره که دارن التماس می کنن بهشون گوش بدم فقط کاش میتونستم از جلد خودم دربیام تا بتونم خودمو محکم بغل کنم : )🌱[بہِ قلمِ ʜ.ɴ]