مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨روایت مادری که از قضا استادیار هم هست... 🔻هر سه ماه یکبار این فرایند تکرار میشود. ترککردن گروه
✨
آنهایی که از شروع دوره کلی ذوق نشان میدهند اما ساعتها و روزهایشان آنقدر روی دور تند است که وقت سر زدن به گروهشان را هم ازشان میگیرد. بچههای پزشکی بیشتر توی این گروهاند که شیفت بندیهای مداوم بیمارستانی وقت را برایشان تنگ می کند.
این ترم اما سه تا هنرجو داشتم از بچه های پزشکی و داروسازی. نگویم از تلاششان و متن های قشنگشان.
آنها که غول کنکورشان را...
#قسمت_دوم
#روایت_استادیار
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
🔰کنار زیست گیاهی و ترجمه و سفر و تفسیر قرآن نویسندگی را ادامه داد 😄 🔻مهدیه یونسی - استادیار مبنا
✍️
مهدیه یونسی وقتی لیسانس زیست گیاهیاش را از دانشگاه تهران گرفت، احساس کرد دیگر کار نکرده در ایران ندارد؛ به همین خاطر مدتی در هند و مدتی در لبنان و مدتی هم در هلند زندگی کرد؛ و وقتی به ایران بازگشت متوجه شد که زبانش کمی سنگینتر شده؛ و خب علت این ماجرا این بود در اثر این زندگی مارکوپولو وار، به زبان انگلیسی و عربی هم مسلط شده بود...
#قسمت_دوم
#بانویسندگی_زندگی_کن
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨ وقتی خرابکاری کردی و گردن استاد جوان میاندازی 😁😂 🔹توی نویسندگی خلاق یاد میگیریم به همه چیز متفا
✨وقتی به بهونهی جزئیات نمیذاری یه لقمهی خوش از گلوی مدیر پایین بره😁
🔹توی نویسندگی خلاق یاد میگیریم به همهی جزئیات، دقیقتر نگاه کنیم😎
🎁 لینک ثبتنام در نویسندگی خلاق:
🆔http://B2n.ir/k45970
🆔http://B2n.ir/k45970
#قسمت_دوم
#نمیتونی_نویسنده_نشی
#نویسندگی_خلاق
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
🌱 گلدون! من خبرنگارم، خبرنگار مجموعهای که با آقای رئیسی زاویه داره. من البته آقای رئیسی رو قبول دا
روز خبرنگار بود، سال پیش. گفتن که بیاید دفتر. آقای سخنگو از طرف رئیس جمهور میاد مجموعه. رفتم با پسر کوچیکم.
آقای سخنگو اومد و یه گپ و گفت داشتیم. ساده بود و خودمونی. با پسرم حرف زد و عکس گرفت.
نوبت رسید به هدیهی رئیس جمهور. هدیه رو داد و رفت بالا برای مصاحبه.
جعبه ها رو که باز کردیم خبری از کارت هدیه و یا چیز گرون قیمت دیگه نبود. توی جعبه یه گلدون کوچیک بود با سه تا برگ پتوس که توی گلدون بود، آب گلدون هم خالی شده بود.
اولش دلم هدیه خوب میخواست ولی چند دقیقه بعد ته دلم غنج رفت برای هدیهای که از آقای رئیسی گرفتم. افتخار کردم به خودم به خاطر انتخابم.
آقای رئیسی میتونست به ما هدیه خوب بده از بیت المال که خیلی هم معموله. ولی نداد چون حتما اینو خلاف شان خودش میدونسته. چون ساده و صادق و سالم بود.
#قسمت_دوم
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
پدربزرگم، همهی عمر آرام بود. با یک خنده دائمی کمرنگ در عمق چشمهایش. بزرگ فامیل بود اما یاد ندارم ص
🔖
آدم میتواند وسط مستی سنگکوب کند. فارغ از اینکه این مست سنگکوبکرده خوب بوده یا بد که قضاوتش باخداست، اعتقاد دارم همانطور مرده که بیشتر عمرش را زیسته. شاید در بیخبری.
آقای رییسی یک سد مرزی را افتتاح میکند. نمازش را میخواند و نهار نمیخورد. میرود تا پتروشیمی تبریز را بازدید کند. جوانها کار کنند. نان ببرند سر سفره خانوادهشان.
قبل رفتن به تبریز، با مردم محلی حرف میزند. آدمهایی که یک عمر شنیده نشدهاند، آنقدر که نیازی ندیدهاند فارسی یاد بگیرند. ماها فکر میکنیم اصلا غریبهاند در این مملکت. حرفشان شنیده شد، با یک لبخند پررنگ و دو چشم که تا عمق برق میزدند. نمیشود شاعرانه ننوشت. تصاویر این گفتگوها مانده. مثل تصاویر شلپ شلپ راه رفتنش در گل و لای سیل سیستان.
یک عکس هم هست. انگار فاصلهاش تا پریدن خیلی کم بوده. آخرین عکس رسمی حتی. آقای رییسی و سه نفر دیگر ایستادهاند. پشتشان، یک صخره سنگی قاب را پوشانده. زیرپایشان شن و خاک. باد پرچم سه رنگ را کشیده روی تن آقای رییسی و عکس ثبت شده. بعد هم رفته و سوار بالگرد شده. باز دارم شاعر میشوم.
مامان گاهی گریه میکند. میگوید؛ باید مریضی پدربزرگ را جدیتر میگرفتیم.
#قسمت_دوم
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
انگار خوشی به ما ایرانیها نیامده. تا آمدیم یک ذره با آن شب بیاد ماندنی وعدهٔ صادق کیف کنیم، این بلا
🔖
شبهای احیا حسابش جدا؛ ولی حتی شبهای انتخابات هم هیچوقت بیدار نماندهام. شگفتیِ بیخبری در صبحِ رأیشماری شیرینترین ناشتایی من است؛ وقتی یک نامزد بیهوا از رقبا پیشی میگیرد، دل توی دلم نمیماند. معرکهای میشود تماشایی. ولی رئیسی هم مرد شگفتیهای بیهوا نبود. از همان اول که شناختمش تکلیفش با همه روشن بود؛ ساده و روراست، مثل کف دست. چه توی انتخابات، چه آن شب.
از همان سر شب، که خبر سقوط سخت را دادند، چشمم مات ماند به زیرنویس شبکهٔ خبر تا گرگومیش صبح. زبانم بیمکث و نشمرده میچرخید، به هر ذکری که بلد بودم. انتظار شگفتانهای نبود. هر چقدر دوست داشتم صحیح و سالم برگردد، عقلم زیر بار نمیرفت. آخر در آن جنگل سنگلاخیِ پوشیده از انبوه درختان سوزنی، فرود سخت چه معنی داشت؟
#قسمت_دوم
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
خبر گم شدن بالگرد را که شنیدم، همهجا می گفتند دعا کنید برای اینکه سالم باشند. همان شب من رفتم به خ
🔖
مامان گفتند:"بیاید با هم برای امام دعا کنیم."
بعد از دعا خوابیدیم. صبح زود بیدار شدیم و آماده میشدیم که من و برادرم به مدرسه برویم و امتحان بدهیم. رادیو روشن بود. ناگهان اعلام کرد روح خدا به ملکوت اعلا پیوست. دیدم مامان به پهنای صورت دارد اشک میریزد. من معنی حرف را نفهمیدم به مامانم گفتم:"یعنی چی؟"
مامان گفتند:"یعنی امام خمینی رفتند پیش خدا."
همان لحظه چشمانم پر از اشک شد. دیشب این همه ما و مردم دعا کردیم، چرا؟
مامان گفت:" شاید خود امام دعا کرده بود که برود. چون خودش پیش خدا عزیزتر بوده دعایش زودتر مستجاب شده."
#قسمت_دوم
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
صبح سهشنبه ۴ اردیبهشت، از حیدرآباد به سمت کراچی راهی شدیم. ساعت ۹/۵ به کراچی رسیدیم. بعد از عبور از
✨
حدود ساعت ۵/۵ عصر هواپیمای حامل رئیس جمهور ایران و هیئت همراه، در فرودگاهِ جِناحِ کراچی نشست.
مقامات سیاسی کراچی و دیپلماتهای ایرانی به استقبال هیئت ایرانی رفتند.
آیتالله رئیسی پس از احوالپرسی با بزرگترها، با محمدعلی و دوستش محمدمهدی هم احوالپرسی کرد و با آنها دست داد. بچهها خوشحال و هیجانزده بودند، بهطوری که در مسیر برگشت از فردوگاه، میگفتند؛ باید تماس بگیریم و برای خالههایمان این ماجرا را تعریف کنیم.
پلیس کراچی خیابانهای فرعی را بستهبود و مردم پشت راه بندها ایستاده بودند. خیابانها خالی بود. تدابیر امنیتی آنقدر شدید بود که مردم نتوانستند در برنامهها شرکت کنند و صحنههای باشکوهی مانند استقبالشان در سال ۱۳۶۴ از آیت الله خامنهای به عنوان رئیس جمهور وقت ایران، رقم بزنند.
#قسمت_دوم
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
🔖 آغازِ تلخ با صدای فریاد یکی از دانشجویان همه توجهها از استاد تاریخ که درس و بحث زمان پیامبر را ت
🔖آنچه بر ما گذشت...
ما رخت عزا به تن کردیم و دانشگاه، خوابگاه و خیابان همگی سیاهپوش شدند. یکی پوستر چاپ میکرد و یکی پوشش خبری به راه انداخته بود. گویی بر ما نوشته شده بود که تمام شنیدههای دهه ۶۰ را باید زندگی کنیم، انگار ما نسلی هستیم که هنوز بیست و چندسالمان نشده باید تجربهگر تلخیهای غیرقابل باور باشیم. چه نحسی سیزده زمستانی که سردارِ قلبهایمان را گرفت و چه از بهاری که به نیمه نرسیده گردِ سرما به جانِمان انداخت.
#قسمت_دوم
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
📌دست ننهام درد نکند! 📚بریدهای از کتاب «پشت شیشههای مات» 🔹پیرزن تعریف کرد یکی از دفعاتی که از قم
🔸
من، عزت الشریعه، نوهی عمویمان را برای او در نظر گرفته بودم. رفتم و دیدمش و بعد به سید محمد گفتم. او هم گفت:« بگویید عمهها و خالههایم که با من محرم هستند، بیایند و با هم برویم آن دختر را ببینیم. پیش از دیدن باید صیغه بخوانیم تا بتوانم ببینمش.»
#قسمت_دوم
#مثبت_حلقه
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |