eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
7.8هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
3.1هزار ویدیو
30 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن تبلیغات در مدداز شهدا https://eitaa.com/joinchat/3693085358Ce30425eed9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 مدد از شهدا 🌺
#مدافع_عشـــــق #قسمت_هفتاد_و_پنجم ❤️ #هوالعشــــــق @madadazshohada چشمهایم را میبندم و در را با
❤️ @madadazshohada تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهش حل شوم...نزدیکش می آیم...آنقدر نزدیک که نفسهای گرمش پوست یخ کرده صورتم رامیسوزاند. با دست آزادش چانه ام را میگیرد و زل میزند به چشمهایم...دلم میلرزد! _دلم برات تنگ شده بود ریحان... دستش را با دو دستم محکم فشار میدهم و چشمهایم را میبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پر مهرش را احساس کنم.پیشانیم را میبوسد عمیق و گرم!وسط کوچه زیر باران...از او بعید است!چقدر بیتاب است که تحمل ندارد تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریز میخندم _جونم؟دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود دستت را سریع میبوسم!! _ا؟؟چرا اینجوری کردی!!؟؟ کنارش می ایستم و در حالی که دستش راروی شانه ام میگذارد، جواب میدهم: _چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود... لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بشیند... چهره اش لحظه ی نشستن جمع میشودو لبش را روی هم فشار میدهد کنارش میشینم و مچ دستش را میگیرم _درد داری؟؟ _اوهوم...پام!! نگران به پایش نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!! _چی شده؟... _چیزی نیست...از خودت بگو!! 💞 _نه!بگو چی شده؟... پوزخندی میزند _همه شهید شدن!!...من... دستش را روی زانوی همان پای آسیب دیده میگذارد _فکر کنم دیگه این پا،برام پا نشه! چشمهایم گرد میشود _یعنی چی؟... _هیچی!!!....برای همین میگم نپرس! نزدیک تر می آیم... _یعنی ممکنه...؟ _آره...ممکنه قطعش کنن!...هرچی خیره حالا! مبهوت خونسردی اش،لجم میگیردو اخم میکنم _یعنی چی هر چی خیره!!!مونیس کوتاه کنی ...پاعه! لپم را میکشد _قربون خانوم برم!شما حالا حرص نخور... وقت قهر کردن نیس بایدهر لحظه رو با جون بخرم!! سرم را کج میکنم _برای همین دیر امدید؟آقاسجاد پرسید همه خوابن...بعد گفت بیام درو باز کنم! _آره!نمیخواست خیلی هول کنن با دیدن من!...منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان! _خب بیمارستان شبانه روزیه که! _آره!!ولی سجاد جدن خسته است! خودمم حالشو نداره... اینا بهونس...چون اصلش اینکه دیگه پامو نمیخوام!!خشک شده... 💞 تصورش برایم سخت است که با عصاراه برود...با حالی گرفته به پایش خیره میشوم...که ضربه ای آرام به دستم میزند _اووو حالا نرو تو فکر!!... تلخ لبخند میزنم _باورم نمیشه که برگشتی... _آره!!... چشمهایش پر از بغض میشود _خودمم باورم نمیشه!فکر میکردم دیگه بر نمیگردم...اما انتخاب شده نبودم!! دستش را محکم میگیرم _انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی... نزدیکم می آید و سرم راروی شانه اش میگذارد _تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!! می خندد... سرم را از روی شانه اش بر میدارم و خیره میشوم به لبهایش... لبهای ترک خورده میان ریش خسته اش که در هر حالی بوی عطرمیدهد!! انگشتم را روی لبش میکشم _بخند!! میخندد... _بیشتربخند! نزدیکم می آید و صدایش را بم و آرام میکند _دوسم داشته باش! _دارم! _بیشتر داشته باش!! _بیشتر دارم! بیشتر میخندد!!!! _مریضتم علی!!! تبسمش به شیرینی شکلات عقدمان میشود! ✍ ادامه دارد ... 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »