هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #یازدهم
نامه📩رو بازکردم..
باهمون خط اول اشکم دراومد😭
✍بسم رب الشہدا والصدیقین
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
وتماشاےتو زیباس اگربگذارند
من از اظهار نظرهاے دݪم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند
دل سرگشته من!این همه بیهوده مگر
خانه دوست همینجاست اگر بگذارند..
سندعقل مشاء است همه میدانند
غضب آلود نگاهم نکنید ای مردم!
دل من مال شماست اگر بگذارند..
سلام زینب قشنگم..
این نامه رو درحالی مینویسم ڪه یکی دوساعت.. به #عملیات مونده و تو اورا زمانی میخوانی که #اسیر یا #شهید شدم.. وامیوارم #دومے باشد چرا که امتحان #اسارت امتحانی سخت است ومن ترس مردودی و شرمندگی دارم.
زینب عزیزتراز جانم..
حرف های مفصل را در نامه ای که خانم رضایی به دستت میرسانند..
امادراین نامه میخواهم در مورد این #بانوی_محترم بگویم.
این خواهر گرامی بانوی صبور است همان سنگ صبور تو
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #دوازدهم
ازهمان سال 92 که لیاقت مدافع بی بی رو پیدا کردم.. نگرانیم #تو بودی.. اما اینبار که آمدم از تو #دل_کندم. برای آنکه نگران #صبروتحمل تو بودم.
این خواهرگرامی را انتخاب کردم که بعد از من #مراقب_تو باشد #توکل به درگاه خداوند ودست درازی به خانم رضایی تا ادامه این راهو #زینبی_وار طی کنه.
امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تاخیالم راحت شود.
دوستدارتو.. برادرت حسین🌷✍
وقتی نامه ی حسین عزیزم تموم شده بود دم در خونه بودم.
زنگ زدم وارد خونه شدم میخواستم برم تواتاقم
_سلام
مامان: سلام
_زینب جان حسین که رفته..توهم میری تو اتاقت.. من دلم به کی خوش باشه خب؟😒
زینب:من خوبم..😊
مامان: الله اکبر مشخصه😒زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف 🌷حسـین🌷 اومده.
برگشتم کامل به سمتش ینی پریدم به سمت مامان
_اسمش چی بود؟؟؟؟!😳😨
مامان: خانم رضایی😒
_رضایی😳شماره نداد؟؟آدرس نداد؟؟
مامان: آروم باش.. تواتاقته😒
دویدم سمت اتاقم🏃♀
_سلام خانم رضایی ببخشید🙈
خانم رضایی: سلام زینب قشنگم.. خوبی خانم گل😊
باحرف خانم رضایی اشکم دوباره جاری شد
_ممنون😭
خانم رضایی:
_الهی من بمیرم برای دلت.. ناهار خوردی؟؟😒
_نه😭
خانم رضایی:
_عزیز دلم ناهارتو بخور استراحت کن ساعت 6 میام دنبالت بریم جایی..😊
_آخه😢
خانم رضایی: آخه بی آخه.. 😠ناهارتو کامل میخوریا😊
_چشم😢
خانم رضایی: یاعلی😊❤️
_یاعلے💔
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سیزده
ساعت6 غروب بود...
جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم
پنج دقیقه بعد خانم رضایی رسید.😊
خانمی ۲۹_۳۰ساله باچهره معمولی ولی یه مهربونی کاملا مشخص بود.
تانشستم توماشین دستاشوبازکرد🤗به آغوشش پناه بردم. شاید یه ربع بیست دقیقه ای فقط گریه کردم😭
خانم رضایی:
_آروم شدی عزیزدلم؟😊
فقط با اشک نگاش کردم😢
_میبرمت جایی که بوی🌷حسینو🌷 بده😊
بعدازگذشت ۴۵دقیقه روبه روی #معراج_الشهدا نگه داشت وارد که شدیم خیلیا داشتن میومدن سمتم که بهار نذاشت.
به سمت حسینیه معراج الشهدا راهنماییم کرد.
خانم رضایی با یه باکس جلوم نشست.
درو دیوارای معراج حسین قبل محرم سیاه پوش کرده بود..
خانم رضایی:
_اینکه چطوری تو روسپرد دست من بمونه واسه بعد..اما فعلا میخوام امانت های دستم رو بدم بهت.. به بچه ها گفتم نیان خودمم یک ساعت دیگه بهت سرمیزنم.😊
این باکس همون #امانتاییه که حسین چند روزقبل اعزام بهم داد. گفت اگه واسش اتفاقی بیفته یک هفته بعدخبرش اینو بهت بدم.
خودش از حسینیه رفت بیرون.
ادامه👇👇
👇ادامه قسمت #سیزده👇
خودش از حسینیه رفت بیرون.
باکس رو باز کردم
یه نامه بود.یه بسته بود.
نامه روبازکردم..
✍بسم رب الشهدا والصدیقین
مارا بنویسید فداےزینب
آماده ترین افسررزم آور زینب
بایدبه مسلمانی خود شک کند آنکه
یک لحظه ی کوتاه شود کافرزینب
کافیست که با گوشه ی ابروبدهد اذن
فرماندهی کل قوا؛ #مادرزینب
از بیخ درآورده و خوآهیم درآورد
چشمےڪه چپ افتد دور و بَر زینب😡☝️
آن کشورسوریه واین کشور ایران
مجموع دو کشور بشود #کشورزینب
رهبر بدهد رخصت میدان؛ بگذاریم
#مرحم به زخم دل مضطر زینب
✍سلام خواهرگلم.. زینب قشنگم..
تواین دوسال که لیاقت مدافع بی بی داشتم تمام نگرانیم #تو بودی
خواهرجانم آنقدربچه حساسی بودی هیچوقت نتوانستم ازسوریه بهت بگم.
وقتی بعدازشهادت آقاسیدمحمدحسین اونقدر #نگرانت بودم.. که نمیتوانم بیان کنم..
زینبم این نامه را زمانی میخوانی که یا اسیرشدم یا شهید.. امیدوارم دومیه باشه
زینبم... #بعد از رفتنم آنقدر حرف #میشنوی؛ دوست دارم #زینب_وار ادامه بدی وبه حرف خانم رضایی گوش بدی.. و باهاش همقدم بشی برای #شناخت بقیه شهدا. امیدوارم اون چیزایی که مدنظرم است رو بتونم واست یادگاری بخرم.
همراه این نامه یه تابلو هست بزن به اتاقت
دوست دارم پیکرم هیچوقت برنگرده
اگه برنگشت قرار
❣#سلام_امام_زمانم❣
تو را باید شاعرانه♥️ نگریست
چشم های #تو را باید سرود
ای؛خوش قافیه ترین واژه هستی😍
سلام؛ #آقای_زیباییها✋
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
❣#سلام_امام_زمانم❣
تو را باید شاعرانه♥️ نگریست
چشم های #تو را باید سرود
ای؛خوش قافیه ترین واژه هستی😍
سلام؛ #آقای_زیباییها✋
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
از حالِدلم این را خوب فهمیدم
که وقتی #تو در قلبِ منی،
من سمت هیچ #گناهی نمی روم..
اما یک ترس عجیب دارم و آن
سپرده شدنم به تو نکند تاریخ
انقضا داشته باشد ..
ای کسی که خدا با قلب #تو تدبیر میکند امور را ..
#حسین_جانم
🌺 مدد از شهدا 🌺
#مدافع_عشـــق #قسمت_دوم روی پله بیرون ازمحوطه حوزه میشینم وافرادی ڪه اطرافم پرسه میزنند را رصد میڪن
#مدافع_عشق
#قسمت_سوم
به دیوارتڪیه میدهم ونگاهم رابه درخت ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم...😊
چندسال است ڪه شاهدرفت وآمدهایـے؟❢استادشدن چندنفررا به چشم دل دیده ای؟..توهم #طلبه_هارادوست_داری؟❤
بـےاراده لبخند میزنم❢به یاد چند تذڪر #تو...چهار روز است ڪه پیدایت نیست.😔
دوڪلمه اخرت ڪه به حالت تهدید درگوشم میپیچد... #اگرنرید..
خب اگر نروم چـے؟❢😐
چرا دوستت مثل خروس بـے محل بین حرفت پرید و...😒
دستـے از پشت روی شانه ام قرار میگیرد! ازجامیپرم و برمیگردم...
یڪ غریبه درقاب چادر.بایڪ تبسم وصدایـے ارام...
_ سلام گلم❣..ترسیدی؟
با تردید جواب میدهم
_سلام❣...بفرمایید..؟
_ مزاحم نیستم؟..یه عرض ڪوچولو داشتم.
شانه ام راعقب میڪشم ...
_ ببخشید بجانیاوردم..!!
لبخندش عمیق ترمیشود..
_ من؟؟!....خواهرِ مفتشم😊
یڪ لحظه به خودم آمدم و دیدم چندساعت است ڪه مقابلم نشسته وصحبت میڪند:
_ برادرم منو فرستاد تا اول ازت معذرت خواهـے ڪنم خانومے❣اگر بد حرف زده....درڪل حلالش ڪنے.بعدهم دیگه نمیخواست تذڪر دهنده باشه!
بابت این دو باری ڪه با تو بحث ڪرده خیلے تو خودش بود.
هـےراه میرفت میگفت:اخہ بنده خدا بہ تو چہ ڪه رفتـے با نامحرم دهن به دهن گذاشتـے!...
این چهارپنج روزم رفته بقول خودش آدم شہ!...
_ آدم شہ؟؟؟...ڪجا رفته؟؟؟😕
_ اوهوم...ڪارهمیشگے!
وقتـےخطایـےمیڪنه بدون اینڪه لباسےغذایـے،چیزی برداره.قرآن،مفاتیح و سجادش رو میزاره توی یه ساڪ دستـے ڪوچیڪو میره...
_ خب ڪجا میره!!؟
_ نمیدونم!...ولـے وقتـے میاد خیلـےلاغره...!یجورایـے #توبه میڪنه😊
باچشمانـےگرد به لبهای خواهرش خیره میشوم...
_ توبه ڪنه؟؟؟؟...مگہ...مگہ اشتباه ازیشون بوده؟...
چیزی نمیگوید.صحبت رامیڪشاند به جمله آخر....
_ فقط حلالش ڪن!...علاقہ ات بہ طلبہ ها رو تحسین میڪرد!...
#علے_اکبر_غیرتیه... اینم بزار پای همینش
#سیدعلے_اکبر...
همنام پسرِ اربابــے....هر روز برایم عجیب ترمیشوے...
تو متفاوتـے یا...#من_اینطور تو را میبینم؟
✍ ادامه دارد ...
💖 کانال مدداز شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#مدافع_عشق
#قسمت_چهارم
🍃
ڪار نشریه به خوبـے تمام شد و دوستے من با فاطمہ سادات خواهر تو شروع❣❤
آنقدر مهربان،صبور و آرام بود ڪه حتـےمیشداورا دوست داشت.
حرفهایش راجب #تو مرا هرروز ڪنجڪاوتر میڪرد.
همین حرفها بہ رفت و آمدهایم سمت حوزه مهر پایان زد.
گاه تماس تلفنـے داشتیم و بعضـے وقتهاهم بیرون میرفتیم تا بشوددسوژه جدید عڪسهای من...
#چادرش جلوه خاصی داشت در ڪادر تصاویر...
ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتـے هستید.
علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه و زینب با مادروپدر عزیزی ڪه در چند برخورد ڪوتاه توانسته بودم از نزدیڪ ببینمشان.
#تو برادر بزرگتری و مابقی طبق نامشان ازتوڪوچڪتر....
نام پدرت حسین و مادرت زهرا❣
حتـے این چینش اسمها برایم عجیب بود.
تو را دیگرندیدم و فقط چند جملهای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگفت.
دوستـے ما روز به روز محڪم ترمیشد و در این فاصله خبر اردوی#راهیان_نورت بہ گوشم رسید...
🍃🍃🍃🍃
_ فاطمه سادات؟
_ جانم؟..
_ توام میری؟❣...
_ ڪجا؟
_ اممم...باداداشت.راهـــیان نور؟...
_ اره!ماچند ساله ڪه میریم.
بادودلـے وڪمےمِن.و.مِن میگویم:
_ میشه منم بیام؟
چشمانش برق میزند...
_ دوست دارے بیای؟😏
_ آره...خیلـ😔ــے...
_چراڪه نشه!..فقط ...
گوشه چادرش رامیڪشم...
_ فقط چے؟
نگاه معنادارے به سر تاپایم میڪند...
_ باید چادر سر ڪنـے.😊
سر ڪج میڪنم،ابرو بالا میندازم...
_ مگہ حجابم بده؟؟؟😒
_ نه!ڪےگفته بده؟!...اماجایـے ڪه ما میریم حرمت خاصـے داره!
در اصل رفتن اونها بخاطرهمین سیاهـے بوده...حفظ این❣
و ڪناری از چادرش را با دست سمتم میگیرد
🍃🍃🍃🍃
دوست داشتم هر طور شده همراهشان شوم.حال و هوایشان رادوست داشتم.
زندگـےشان بوی غریب و آشنایـے از محبت میداد🌹💞
محبتـے ڪه من در زندگـےام دنبالش میگشم؛حالا اینجاست...دربین همین افراد.
قرارشد در این سفربشوم عڪاس اختصاصـے خواهر و برادری ڪه مهرشان عجیب به دلم نشستہ بود❣
تصمیمم راگرفتم...
#حجاب_میگــیرم_قربة_الی_الله
🍃
✍ ادامه دارد ...
💖 کانال مدداز شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌺 مدد از شهدا 🌺
#مدافع_عشق #قسمت_چهارم 🍃 ڪار نشریه به خوبـے تمام شد و دوستے من با فاطمہ سادات خواهر تو شروع❣❤ آنقدر
#مدافع_عشق
#قسمت_پنجم
🌹@madadazshohada
نگاه مے ڪنم پیرهن سفید با چاپ چهره شهید همت، زنجیر و پلاڪ، سربند یازهـــرا و یڪ تسبیح سبز شفاف پیچیده شده به دور مچ دستت. چقدرساده ای❣و من به تازگے سادگـے را دوســـت دارم❣❣
قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایـے به محل حرڪت ڪاروان برویم.
فاطمه سادات میگفت:ممڪن است راه را بلد نباشم.
و حالا اینجا ایستاده ام ڪنار حوض آبـے حیاط ڪوچڪتان و تو پشت بمن ایستاده ای.
به تصویر لرزان خودم درآب نگاه میڪنم.#چادر_بمن_مےآید... این را دیشب پدرم وقتے فهمید چه تصمیمے گرفته ام بمن گفت.
صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند.
_ ریحانه؟❣...ریحان؟....الو❣❣😐
نگاهش میڪنم.
_ ڪجایـے؟❣...😐
_ همینجا❣....چه خوشتیپ ڪردی❣تڪ خور😒(و به چفیه وسربندش اشاره میڪنم)
میخندد...
_ خب توام می آرودی مینداختـے دور گردنت❣
به حالت دلخور لبهایم را ڪج میڪنم...
_ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفیه ندارید؟
مڪث میڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
تا مےآیم دوباره غر بزنم صدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم...
_ فاطمه سادات؟؟
_ جونم داداش؟؟!!..
_ بیا اینجا....
🌹🌹🌹🌹
فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدوسمت داداشش باچندقدم بلند تقریبا میدود.
بخاطرقدبلندش مجبور میشود سرخم کند، در گوش خواهرش چیزی میگویـد و بلافاصله چفیه اش راازساڪ دستےاش بیرون میڪشےد و دستش میدهد..
فاطمه لبخندی از.رضایت میزند و سمتم مےآید😊
_ بیا!!....
(وچفیه رادورگردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم)
_ این چیه؟؟😐
_ شلواره😒!معلوم نیس؟؟😁
_ هرهرهر!....جدی پرسیدم!مگه برای اقاعلے نیست!؟
_ چرا!...اما میگه فعلا نمیخواد بندازه.
یڪ چیز در دلم فرو میریزد، زیر چشمے نگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هست.
_ ازشون خیلـےتشڪرڪن!
_ باعشه خانوم تعارفـے.(و بعد با صدای بلند میگوید)..علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےباحالـے!!😁
وعلی اکبر لبخند.میزنـد❣میدانـد این حرف من نیست.با این حال سرڪج میڪند و جواب میدهد:
_ خواهش میڪنم!
🌹🌹🌹🌹
احساس ارامش میڪنم درست روی شانہ هایم...
نمیدانم ازچیست!
از #چفیہ_ات یا #تو...
🌹
✍ ادامه دارد ...
💖 کانال مددار شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@madadazshohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#مدافع_عشـــق
#قسمت_چهل_و_چهارم
@madadazshohada
❤️ هوالعشـــق
❣❤️❣❤️❣❤️❣
میدویم و گوشه ای پناه میگیریم. لحظه به لحظه باتو بودن برایم عین رویاس...توهمانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم! صحن سراسر نور شده بود.آب روی زمین جمع شده و تصویر گنبد را روی خود منعکس میکند. بوی گلاب و عطر خاص مقدس حال و هوایی خاص دارد. زمزمه خواندن زیارت عاشورایش در گوشم میپیچد...مگر میشود ازین بهتر؟از سرما به دستش میچسبم و بازویش رامیگیرم. خط به خط که میخواند دلم رامیلرزاند! نگاهش میکنم چشمهای خیس و شانه های لرزانش ....
#من_پاکےات_رادوست_دارم
یکدفعه سرش را پایین میندازد..
و زمزمه اش تغییر میکند
_ منو یکم ببین
سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم...
عرق نوکری ببین...
دلم یجوریه...
ولی پرواز صبوریه!
چقد شهید دارن میارن از تو سوریه...
چقد...شهید...
منم باید برم...
برم ...
به هق هق میفتد..مگر مرد هم...
گویی قلبم را فشار میدهند...باهر هق هق علی اکبر!...
یک لحظه در دلم میگذرد
#تو زمینی_نیستی!... #آخرش_میپری!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
اطلب #العشق من المهد الی تا به ابد
باید این جمله برای همه دستور شود
❣❤️❣❤️❣❤️❣
@madadazshohada
✍ ادامه دارد ...
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#مدافع_عشـــــق
#قسمت_شصت_و_ششم
❤️ #هوالعشــــــق
@madadazshohada
سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشودو سمت حیاط میرود
_میرم گلهارو آب بدم...
دوست ندارد بی تابیه مادرانه اش را ببینم.فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوارروبه رو اشک میریزد
دستم راروی شانه اش میگذارم...
_آروم باش آبجی...بیابریم پشت بوم هوا بخوریم...
شانه اش را از زیر دستم بیرون میکشد
_من نمیام ...تو برو...
_نه تو نیای نمیرم!...
سرش را روی زانو میگذارد
_میخوام تنها باشم ریحانه...
💞
نمیخواهم اذیتش کنم.
شاید بهتر است تنها باشد!
بلند میشوم و همانطور که به سمت حیاط میروم میگویم
_باشه عزیزم!من میرم...توام خاسی بیا
زهرا خانوم با دیدنم میگوید
_بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور...
لبخند میزنم!میخواهد حواسم را پرت کند
_نه مادر جون!اگر اشکال نداره من برم پشت بوم...
_پشت بوم؟
_آره دلم گرفته...البته اگر ایرادی نداره...
_نه عزیزم!اگر اینجوری آروم میشی برو...
تشکر میکنم.نگاهم به شاخه های چیده شده می افتد.
_مامان اینا چین؟
_اینا یکم پژمرده شده بودن...کندم به بقیه آسیب نزنن...
_میشه یکی بردارم؟
_آره گلم ...بردار
خم میشوم و یک شاخه گل رز برمیدارم و از نرد بام بالا میروم...نزدیک غروب کامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است.نسیم روسری ام را به بازی میگیرد...
💞
همان جایی که لحظه آخر رفتنش را تماشا کردم می ایستم.چه جاذبه ای دارد...انگار در خیابان ایستاده است و نگاهم میکند...باهمان لباس رزم وساک دستی اش.دلم نگاهش را میطلبد!
شاخه گل را بالا میگیرم تا بو کنم که نگاهم به حلقه ام می افتد.همان عقیق سرخ و براق.بی اختیار لبخند میزنم.از انگشتم در می آورم و لب هایم را روی سنگش میگذارم.لبهایم میلرزد...خدایا تکرار فاصله بغضم چقدر کوتاه شده...یکباره دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یکدفعه چشمم به رینگ نقره ای رنگش که چیزی روی آن حک شده می افتد...چشمهایم را تنگ میکنم...
#علی_ریحانه...
پس چرا تا بحال ندیده بودم!! ...
اسم او و من کناره هم داخل رینگ حک شده...
خنده ام میگیرد...اما نه ازسرخوشی مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمیتواند برای دلتنگیش جواب باشد...
انگشتر را دستم میندازم و یک گلبرگ ازگل رز را میکنم و رها میکنم...نسیم آن را به رقص وادار میکند...
چرا گفت هر چی شد محکم باش؟؟
مگه قرار چی بشه؟...
یک لحظه فکری کودکانه به سرم میزند
یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم
_برمیگردد...
یک برگ دیگر
_برنمیگردد...
_برمیگردد...
_برنمیگردد...
وهمینطور ادامه میدهم...
یک برگ دیگر مانده قلبم می ایستد
نفسم به شماره می افتد...
#بر نمیگردد...
#تــــو آرزوی بلــندی و دست من ڪــــوتاه....
✍ ادامه دارد ...
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »