eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
7.8هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
3.1هزار ویدیو
30 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن تبلیغات در مدداز شهدا https://eitaa.com/joinchat/3693085358Ce30425eed9
مشاهده در ایتا
دانلود
@madadazshohada 🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : تاج سر من مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ... وقتی چشمم به چشمش افتاد ... خیلی خجالت کشیدم... - ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم ... دوباره حالتم جدی شد ... - ولی حقش بود ... نفهم و بی عقل هم خودش بود ... شما تاج سر منی ... بی بی هیچی نگفت ... شاید چون دید ... نوه 15 ساله اش... هنوز هم از اون دعوای جانانه ... ملتهب و بهم ریخته است ... @madadazshohada رفتم در خونه همسایه مون ... و ازش خواستم کمک خواستم ... کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم ... خاله، شب اومد ... و با ندیدن اون خانم ... من کل ماجرا رو تعریف کردم ... هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد ... و حق رو به من داد ... اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم... - امروز به شدت عصبانی شدم ... خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم ... نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ... @madadazshohada اون شب پیش ما موند ... هر چند بهم گفت برم استراحت کنم ... اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه ... به خاطر اون بو و شرایط ... به اندازه یک اخم ساده ... یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش ... حرمت مادربزرگ رو بشکنه ... حتی اگر دختر مادربزرگ باشه ... رفتم توی حمام ... و ملحفه و لباس ها رو شستم ... نیمه شب بود ... دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم ... هوا چندان سرد نبود ... اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ... @madadazshohada خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت ... منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم ... کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری ... از شدت سرما ... فک و دندون هام محکم بهم می خورد ... حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ... 3 ساعت بعد ... با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ... دیدم خاله ... دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته ... تا بالاخره لرزم قطع شده بود ... . . 🔷🔷🔷🔷@madadazshohada 💠 : میراث خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ... توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ... با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ... سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی ... زمان زیادی طول نکشید ... با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم ... جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره خاله ... می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ... @madadazshohada بعد از گذشت ماه ها ... بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم ... خاله با همه تماس گرفت ... بزرگ ترها ... هر کدوم سفری ... چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی ... دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد... از همه بیشتر دایی محمد موند ... یه هفته ای رو پیش ما بود ... موقع خداحافظی ... خم شد پای مادربزرگ رو بوسید ... بی بی دیگه حس نداشت ... @madadazshohada با گریه از در خونه رفت ... رفتم بدرقه اش ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ... - خیلی مردی مهران ... خیلی ... برگشتم داخل ... که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد ... - مهران ... بیا پسرم ... - جونم بی بی جان ... چی کارم داری؟ ... - کمد بزرگه توی اتاق ... یه جعبه توشه ... قدیمیه ... مال مادرم ... توش یه ساک کوچیک دستیه ... رفتم سر جعبه ... اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ... ساک رو آوردم ... درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد ... @madadazshohada - این ساک پدربزرگت بود ... با همین ساک دستی می رفت جبهه ... شهید که شد این رو واسمون آوردن ... ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه ... همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار ... آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ... - وصیتم رو خیلی وقته نوشتم ... لای قرآنه ... هر چی داشتم مال بچه هامه ... بچه هاشونم که از اونها ارث می برن ... اما این ساک، نه ... دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه ... این ارث، مال توئه ... علی الخصوص دفتر توش ... . . ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 @madadazshohada 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
🌺 مدد از شهدا 🌺
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_پنجاه_و_دوم گفت دلم برات تنگ شده.. تا برسد فرودگاه چند دفعه
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 می‌گفتم:(( حیف که نوشته‌ها را جمع نمی‌کنی وگرنه وقتی شهید بشی توی قد و قواره آوینی شناخته می‌شوی))😉 با کلمات خیلی خوب بازی می‌کرد.. هر دفعه بین وسایل شخصی دوتا عکس های من را با خودش می‌برد.. یکی پرسنلی یکی را هم خودش گرفته و چاپ می کرد... در ماموریت آخری با گوشی عکس از عکس ها می‌گرفت و با تلگرام می فرستاد. می گفتم :((چرا برای خودم فرستادی؟؟)) می گفت :((می‌خوام رو گوشی هم عکست رو داشته باشم))☺️ هر موقع به مقدمه یا بد موقع پیام می‌داد می‌فهمیدم سرش شلوغ است. گوشی از دستم جدا نمی‌شد بیست و چهارساعته نگاهم روی صفحه‌اش بود😢 مثل معتادها هرچند دقیقه یک‌بار تلگرام رو نگاه می‌کردم ببینم وصل شده است یا نه.. زیاد از من عکس و فیلم می‌گرفت.. خیلی هایش را که اصلاً متوجه نمی‌شدم یک‌دفعه برایم می‌فرستاد... عکس سفرهایمان را می‌فرستاد که یادش بخیر پارسال همین موقع😍 فکر این‌که برای چه کاری رفته است مرا آرام و دوری را برایم تحمل‌پذیر می‌کرد. گاهی به او می‌گفتم شاید تو و دیگران فکر می کنین من الان خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش می‌گذره ولی این طور نیست هیجا خونه خود آدم نمی‌شود....😔 هیچ‌وقت از کارش نمی‌گفت در خانه‌ام همین‌طور خیلی که سماجت می‌کردم چیزهایی می‌گفت ولی سفارش می‌کرد به کسی چیزی نگو حتی به پدر و مادرت.. البته بعدا رگ خوابش دستم آمد کلک سوار کردم.. بعد از اینکه اطلاعات را لو می‌داد خودم را طبیعی جلوه می‌دادم و متوجه نمی‌شد 😄 با این ترفند خیلی از چیزها دستم می آمد.. حتی در مهمانی‌هایی که با خانواده‌های همکارانش دور هم بودیم ، بازم لام تا کام حرفی نمی‌زدم .. می‌دانست هر یک کلمه درج کنم ، سریع به گوش هم می‌رسد و تهش برمی گردد به خودم. کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم بند کنم ، اما به سختی اش می ارزید. ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌺 مدد از شهدا 🌺
#مدافع_عشق #قسمت_پنجاه_و_دوم @madadazshohada هوالعشــــــق❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ماشین خیابان را دور میزند
@madadazshohada ❤️ هوالعشـــق❤ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش میزند و روی مبل مقابلش مینشیند. سرش را تکان میدهد و در حالیکه پای چپش از استرس میلرزد نگاهش را به من میدوزد _ بابا؟...تو قبول کردی؟ سکوت میکنم ،لب میگزم و سرم را پایین میندازم _ دخترم؟...ازت سوال کردم! تو جداً قبول کردی؟ علی اکبر گلویش را صاف میکند و در ادامه سوال پدرش از من میپرسی _ ریحان؟..بگو که مشکلی نداری! دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و آهسته جواب میدهم _ بله!... حسین اقا دستش را در هوا تکان میدهد _ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر! سرم را بالا میگیرم و در حالیکه نگاهم را از نگاه پر نفوذ پدرش میدزدم جواب میدهم _ یعنی...بله! قبول کردم که علی بره! این حرف من آتشی بود به جان زهراخانوم تا یکدفعه از جا بپرد ، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید. _ میبینی اقا حسین؟...میبینی!!عروسمون قبول کرده! رو میکند به سمت قبله و دستهایش را با حالی رنجیده بالا می آورد _ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! ... ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه... علےاصغر که تا الان فقط محو بحث مابود در حالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد _ ماما داداچ علی کوجا میره؟ پدرش باصدای تقریبا بلند میگوید _ اا ... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟...هنوز که این وسط صاف صاف واساده... و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد _ هیچ جا بابا جون هیچ جا... مادرش هم مابقی حرفش را میخورد و فقط به اشکهایش اجازه میدهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم گرچه دل خودم هنوز به رفتنش راه نمیدهد...ولی زبانم مدام و پیا پی تو را تشویق میکند که برو! تو روی زمین روبروی مبلی که پدرش روی آن نشسته مینشیند _ پدر من! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم.همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره... حسین آقا اخم میکند و بین حرفش میپرد _ چی چی میبری و میدوزی شازده؟ کجا میرم میرم؟..مگه دخترمردم کشکه؟...اون هیچی مگه جنگ بچه بازیه!...من چه میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه... توحق نداری بری تا منم رضایت ندم پاتو از در این خونه بیرون نمیزاری ❣❤️❣❤️❣❤️❣  @madadazshohada بلند میشود برود که علی اکبر هم پشت سرش بلند میشود و دستش را میگیرد _ قربونت برم خودت گفتی زن بگیر برو!...بیا این زن! " و بہ من اشاره میکند" چرا آخه میزنی زیر حرفات باباجون دستش را از دستش بیرون میکشد _ میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم..چیزی میتونی بگی؟... این دختر هم عقلشو داده دست تو! یه ذره بفکر دل زنت باش همین که گفتم حق نداری!! سمت راهرو میرود که دیدن چشمهای پر از بغض تو صبرم را تمام میکند.یکدفعه بلند میگویم _ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفو میزنی؟... یک لحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد.بعداز چند ثانیه دوباره به سمت راهرو میرود... 💞 با یک دست لیوان آب را سمتش میگیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانش می اورم. _ بیا بخور اینو علی... دستم را کنار میزنی و سرش را میگردانی سمت پنجره باز رو به خیابان _ نه نمیخورم...سردرد من با اینا خوب نمیشه _ حالا تو بیا اینو بخور! دست راستش را بالا می آورد و جواب میدهد _ گفتم که نه خانوم!...بزار همونجا بمونه لیوان و قرص را روی میز تحریرش میگذارم و کنارش می ایستم نگاهش به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی در خانه تشن خیره مانده میدانم مسئله رفتن فکرش را بشدت مشغول کرده کافیست پدرت بگوید برو تا تو با سر به میدان جنگ بروی شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه بگوش میخورد لبه ی پنجره مینشیند یاد همان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بود و من ... بی اراده لبخند میزنم. من هنوز موفق نشده ام تا تو را ببوسم بوسه ای که میدانم سرشار از پاکیست پر است از احساس محبت ... بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند سرم را کج میکنم ، به دیوار میگذارم و نگاهم را به ریش تقریبا بلندش میدوزم قصد ندارد کوتاهشان کند تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری البته این تعبیر خودم است میخندم و از سر رضایت چشمهایم را میبندم که میپرسد _ چیه؟چرا میخندی ؟... چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلش زیر دندانم رفت _ وا چی شده؟... موهایم را پشت شانه ام میریزم و روبرویش مینشینم. طرف دیگر لبه پنجره.نگاهم میکند نگاهش میکنم... نگاهش را میدزدد و لبخند میزند قند دردلم آلاسکا میشود😁 @madadazshohada ✍ ادامه دارد ... 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»